بی زحمت تو با تو وصالی است مرا |
|
فارغ ز تو با تو حسب حالی است مرا |
در پیش خیال تو خیال است تنم |
|
پیوند خیال با خیالی است مرا |
|
غم کرد ریاض جان مه و سال مرا |
|
آئینه ندارد دل خوشحال مرا |
صیاد ز بس که دوستم میدارد |
|
بسته است در آغوش قفس بال مرا |
|
دل خاص تو و من تن تنها اینجا |
|
گوهر به کفت بماند و دریا اینجا |
در کار توام به صبر مفکن کارم |
|
کز صبر میان تهیترم تا اینجا |
|
ای دوست غم تو سربه سر سوخت مرا |
|
چون شمع به بزم درد افروخت مرا |
من گریه و سوز دل نمیدانستم |
|
استاد تغافل تو آموخت مرا |
|
عشق تو بکشت عالم و عامی را |
|
زلف تو برانداخت نکونامی را |
چشم سیه مست تو بیرون آورد |
|
از صومعه بایزید بسطامی را |
|
میساخت چو صبح لالهگون رنگ هوا |
|
با توبهی من داشت نمک جنگ هوا |
هر لکهی ابرم چو عزائم خوانی |
|
در شیشه پری کرد ز نیرنگ هوا |
|
عیسی لب و آفتاب روئی پسرا |
|
زنار خط و صلیب موئی پسرا |
لشکرکشی و اسیر جوئی پسرا |
|
خاقانی اسیر شد چه گوئی پسرا |
|
ای تیر هنر صهیل و برجیس لقا |
|
شعری فش و فرقدفر و ناهید صفا |
پیش رخ تو ماه و سماک و جوزا |
|
خوارند چو پیش مهر پروین و سها |
|
پذرفت سه بوس از لب شیرین ما را |
|
یک شب به فریب داشت غمگین ما را |
گفتم بده آن وعدهی دوشین ما را |
|
دست بزد و نکرد تمکین ما را |
|
ای دوست اگر صاحب فقری و فنا |
|
باید که شعورت نبود جز به خدا |
چون علم تو هم داخل غیر است و سوی |
|
باید که به علم هم نباشی دانا |
|
از من شب هجر میبپرسید حباب |
|
دریای غمم کدام آرام و چه خواب |
در دل بود آرام و خیالی هر موج |
|
در دیده خیال خواب شد نقش بر آب |
|
سنگ اندر بر بسی دویدیم چو آب |
|
بار همه خار و خس کشیدیم چو آب |
آخر به وطن نیارمیدیم چو آب |
|
رفتیم و ز پس باز ندیدم چو آب |
|
بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب |
|
چشمی دارم چو لعل شیرین همه آب |
جسمی دارم چو جان مجنون همه درد |
|
جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب |
|
بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب |
|
چشمی دارم چو لعل شیرین همه آب |
جسمی دارم چو جان مجنون همه درد |
|
جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب |
|
ای تیغ تو آب روشن و آتش ناب |
|
آبی چو خماهن، آتشی چون سیماب |
از هیبت آن آب تن آتش تاب |
|
رفت آتشی از آتش و آبی از آب |
|
خاقانی را ز بس که بوسید آن لب |
|
دور از لب تو گرفت تبخال از تب |
آری لبت آتش است خندان ز طرب |
|
از آتش اگر آبله خیزد چه عجب |
|
طوطی دم دینار نشان است آن لب |
|
غماز و دو روی از پی آن است آن لب |
زنهار میالای در آن لب نامم |
|
کلودهی لبهای کسان است آن لب |
|
گر من به وفای عشق آن حور نسب |
|
در دام دگر بتان نیفتم چه عجب |
حاشا که چو گنجشک بوم دانه طلب |
|
کان ماه مرا همای داده است لقب |
|
از عشق بهار و بلبل و جام طرب |
|
گل جان چمن بود که آمد بر لب |
لب کن چو لب چمن کنون لعل سلب |
|
جان چمن و جان چمانه بطلب |
|
آمد به چمن مرغ صراحی به شغب |
|
جان تازه کن از مرغ صراحی به طرب |
چون بینی هر دو مرغ را گل در لب |
|
بنشین لب جوی و لب دلجوی طلب |
|
خاقانی اگرچه در سخن مردوش است |
|
در دست مخنثان عجب دستخوش است |
خود هر هنری که مرد ازو زهرچش است |
|
انگشت نمای نیست، انگشتکش است |
|
خاقانی اگر ز راحتت رنگی نیست |
|
تشنیع مزن که با فلک جنگی نیست |
ملکی که به جمشید و فریدون نرسید |
|
گر هم به گدائی نرسد ننگی نیست |
|
گم شد دل خاقانی و جان بر دو یکی است |
|
وز غدر فلک خلاص را هم به شک است |
هر مائدهای که دستساز فلک است |
|
یا بینمک است یا سراسر نمک است |
|
آب جگرم به آتش غم برخاست |
|
سوز جگرم فزود تا صبر بکاست |
هرچند جگر به صبر میماند راست |
|
صبر از جگر سوخته چون شاید خواست |
|
خاقانی اگر نقش دلت داغ یکی است |
|
نانش ز جهان یا ز فلک بینمکی است |
گر جمله کژی است در جهان راست کجاست |
|
ور جمله بدی است از فلک نیک از کیست |
|
ای گوهر گم بوده کجا جوئیمت |
|
پای آبله در کوی بلا جوئیمت |
از هر دهنی یکان یکان پرسیمت |
|
در هر وطنی جدا جدا جوئیمت |
|
کس از رخ چون ماه تو بر برنگرفت |
|
تا صد دامن ز چرخ گوهر نگرفت |
ناسوختن از تو طمع خامم بود |
|
تا بنده نسوخت با تو اندر نگرفت |
|
دستی که گرفتی سر آن زلف چو شست |
|
پائی که ره وصل نوشتی پیوست |
زان دست کنون در گل غم دارم پای |
|
زان پای کنون بر سر دل دارم دست |
|
خاقانی از آن ریزش همت که توراست |
|
جستن ز فلک ریزهی روزی نه رواست |
بهروزی و روزی ز فلک نتوان خواست |
|
کان ریزه کشی از در روزیده ماست |
|
کرمی که چو زاهدان خورد برگ درخت |
|
نی درخور زهد سازد از دنیا رخت |
از ابرو و چشم ار به بتان ماند سخت |
|
چه سود که نیستش به معشوقی بخت |
|
چه آتش و چه خیانت از روی صفات |
|
خائن رهد از آتش دوزخ هیهات |
یک شعله از آتش و زمینی خرمن |
|
یک ذره خیانت و جهانی درکات |
|
از فیض خیالت چمن سینه شکفت |
|
از دیدن رویت گل آئینه شکفت |
چون صبح لب از خندهی جاوید نبست |
|
هر گل که ز باغ دل بیکینه شکفت |
|
گر عهد جوانی چو فلک سرکش نیست |
|
چندین چه دود که پای بر آتش نیست |
آنگاه که بود، ناخوشیها خوش بود |
|
و امروز که او نیست خوشیها خوش نیست |
|
زنار خطی عید مسیحا رویت |
|
من کشتهی آن صلیب عنبر بویت |
آن شب که شب سده بود در کویت |
|
آتش دل من باد و چلیپا مویت |
|
در غصه مرا جمله جوانی بگذشت |
|
ایام به غم چنان که دانی بگذشت |
در مرگ خواص، زندگانی بگذشت |
|
عمرم همه در مرثیه خوانی بگذشت |
|
در ظاهر اگر دست نظر کوتاه است |
|
دل را همه جا یاد تو خضر راه است |
از روز و شبم وصل تو خاطر خواه است |
|
خورشید گواه است و سحر آگاه است |
|
گردون حشمی ز پایهی زفعت اوست |
|
دریا نمی از ترشح نعمت اوست |
خورشید که داد چرخ بر سر جانش |
|
پژمرده گلی ز گلشن قدرت اوست |
|
مسکین دلم از خلق وفائی میجست |
|
گمره شده بود، رهنمائی میجست |
مانندهی آن مرد ختائی که به بلخ |
|
برکرد چراغ و آشنائی میجست |
|
از هر نظری بولهبی در پیش است |
|
ما غافل از الاعجبی در پیش است |
از هر نفسی تیره شبی در پیش است |
|
از هر قدمی بیادبی در پیش است |
|
مسکین تن شمع از دل ناپاک بسوخت |
|
زرین تنش از دل شبهناک بسوخت |
پروانه چو دید کو ز دل پاک بسوخت |
|
بر فرق سرش فشاند جان تاک بسوخت |
|
خاقانی را دل تف از درد بسوخت |
|
صبر آمد و لختی غم دل خورد بسوخت |
پروانه چو شمع را دلی سوخته دید |
|
با سوختهای موافقت کرد بسوخت |
|
خاکی دلم ای بت ز نهان بازفرست |
|
خون آلود است همچنان باز فرست |
در بازاری که جان ز من، دل ز تو بود |
|
چون بیع به سر نرفت جان باز فرست |
|
داغم به دل از دو گوهر نایاب است |
|
کز وی جگرم کباب و دل در تاب است |
میگویم اگر تاب شنیدن داری |
|
فقدان شباب و فرقت احباب است |
|
بر جان من از بار بلا چیست که نیست |
|
بر فرق من از تیر قضا چیست که نیست |
گویند تو را چیست که نالی شب و روز |
|
از محنت روز و شب مرا چیست که نیست |
|
گر سایهی من گران بود در نظرت |
|
من رفتم و سایه رفت و دل ماند برت |
هم زحمت من ز سایهی من برخاست |
|
هم زحمت سایهی من از خاک درت |
|
سلطان ز در قونیه فرمان رانده است |
|
بر خاقانی در قبول افشانده است |
سیمرغ که وارث سلیمان مانده است |
|
شهباز سخن را به اجابت خوانده است |
|
بینی کله شاه که مه قوقهی اوست |
|
گیتیش بگنجدی نگنجد در پوست |
عفریت ستم زو که سلیمان نیروست |
|
دربند چو کوزهی فقع بسته گلوست |
|
چون سقف تو سایه نکند قاعده چیست |
|
چون نان تو موری نخورد مائده چیست |
چون منقطعان راه را نان ندهی |
|
پس ز آمدن فید بگو فائده چیست |
|
خاقانی را شکسته دیدی به درست |
|
گفتی که ز چاره دست میباید شست |
زان نقش که آبروی برباید جست |
|
ما دست به آبروی شستیم نخست |
|
نونو دلم از درد کهن ایمن نیست |
|
و آن درد دلم که دیدهای ساکن نیست |
میجویم بوی عافیت لیکن نیست |
|
آسایشم آرزوست این ممکن نیست |
|
صبح شب برنائی من بوالعجب است |
|
یک نیمه ازو روز و دگر نیمه شب است |
دارم دم سرد و ترسم از موی سپید |
|
این باد اگر برف نبارد عجب است |
|
خاقانی اگر خرد سر ترا یار است |
|
سیلی مزن و مخور که ناخوش کار است |
زیرا سر هر کز خرد افسردار است |
|
بر گردنش از زه گریبان عار است |
|
ملاح که بهر ماه من مهد آراست |
|
گفتی کشتی مرا چو کشتی شد راست |
چندان خبرم بود که او کشتی خواست |
|
در آب نشست و آتش از من برخاست |
|
تندی کنی و خیره کشیت آئین است |
|
تو دیلمی و عادت دیلم این است |
زوبینت ز نرگس سپر از نسرین است |
|
پیرایهی دیلم سپر و زوبین است |
|
آن دل که ز دیده اشک خون راند رفت |
|
و آن جان که وجود بر تو افشاند رفت |
تن بیدل و جان راه تو نتواند رفت |
|
اسبی که فکند سم کجا داند رفت |
|
در پیش رخ تو ماه را تاب کجاست |
|
عشاق تو را به دیده در خواب کجاست |
خورشید ز غیرتت چنین میگوید |
|
کز آتش تو بسوختم آب کجاست |
|
مرغی که نوای درد راند عشق است |
|
پیکی که زبان غیب داند عشق است |
هستی که به نیستیت خواند عشق است |
|
و آنچ از تو تو را باز رهاند عشق است |
|
عشق آمد و عقل رفت و منزل بگذاشت |
|
غم رخت فرو نهاد و دل، دل برداشت |
وصلی که در اندیشه نیارم پنداشت |
|
نقشی است که آسمان هنوزش ننگاشت |
|
با یار سر انداختنم سود نداشت |
|
در کار حیل ساختنم سود نداشت |
کژ باختهام بو که نمانم یکدست |
|
هم ماندم و کژ باختنم سود نداشت |
|
از عشق لب تو بیش تیمارم نیست |
|
کالودهی لبهاست سزاوارم نیست |
گر خود به مثل آب حیات است آن لب |
|
چون خضر بدو رسید در کارم نیست |
|
گرچه صنما همدم عیسی است دمت |
|
روح القدسی چگونه خوانم صنمت |
چون موی شدم ز بس که بردم ستمت |
|
موئی موئی که موی مویم ز غمت |
|
از خوی تو خستهایم و از هجرانت |
|
در دست تو عاجزیم و در دستانت |
نوش از کف تو مزیم و از مرجانت |
|
در از لب تو چینم و از دندانت |
|
ناوک زن سینهها شود مژگانت |
|
افسونگر دردها شود مرجانت |
چون درد بدید آن لب افسون خوانت |
|
از دست لبت گریخت در دندانت |
|
تشویر بتان از رخ رخشان تو خاست |
|
تسکین روان از لب خندان تو خاست |
هرچند دوای جان ز مرجان تو خاست |
|
درد دل من ز درد دندان تو خاست |
|
تب کرد اثر در گل عنبر بارت |
|
اینک خوی تب نشسته بر گلزارت |
بیمار بس است نرگس خونخوارت |
|
بیماری را چکار با گلنارت |
|
خاقانی را گلی به چنگ افتاده است |
|
کز غالیه خالش جو سنگ افتاده است |
زان گل دل او بنفشه رنگ افتاده است |
|
چون قافیهی بنفشه تنگ افتاده است |
|
در بخشش حسن آن رخ و زلفی که توراست |
|
یک قسم فتادند چنان کایزد خواست |
حسن تو بهار است و شب و روز آراست |
|
قسم شب و روز در بهار آید راست |
|
چون سوی تو نامهای نویسم ز نخست |
|
یا از پی قاصدی کمر بندم چست |
باد سحری نامه رسان من و توست |
|
ای باد چه مرغی که پرت باد درست |
|
نور رخ تو طلسم خورشید شکست |
|
خورشید ز شرم سایه از خلق گسست |
رخ زرد و خجل گشت و به مغرب پیوست |
|
پیرایه سیه کرد و به ماتم بنشست |
|
آن ماه دو هفته کرده عمدا هر هفت |
|
آمد بر خاقانی و عذرش پذرفت |
ناچار که خورشید سوی ذره شود |
|
ذره سوی خورشید کجا داند رفت |
|
عشقی که ز من دود برآورد این است |
|
خون میخورم و به عشق درخورد این است |
اندیشهی آن نیست که دردی دارم |
|
اندیشه به تو نمیرسد درد این است |
|
از کوههی چرخ مملکت مه در گشت |
|
وز گوشهی نطع مکرمت شه درگشت |
اسکندر ثانی است که از گه در گشت |
|
یا سد سکندر که به ناگه درگشت |
|
تب داشتهام دو هفته ای ماه دو هفت |
|
تبخال دمید و تب نهایت پذرفت |
چون نتوانم لبانت بوسید به تفت |
|
تبخال مرا بتر از آن تب که برفت |
|
از دست غم انفصال میجویی، نیست |
|
با ماه نواتصال میجویی، نیست |
از حور و پری وصال میجویی، نیست |
|
با حور و پری خصال میجویی، نیست |
|
آفاق به پای آه ما فرسنگی است |
|
وز نالهی ما سپهر دود آهنگی است |
بر پای امید ماست هر جا خاری است |
|
بر شیشهی عمر ماست هر جا سنگی است |
|
بپذیر دلی را که پراکندهی توست |
|
برگیر شکاری که هم افکندهی توست |
با صد گنه نکرده خاقانی را |
|
گر زنده گذاری ار کشی بندهی توست |
|
خاقانی اگرچه عقل دست خوش توست |
|
هم محرم عشق باش کانده کش توست |
داری تف عشق از تف دوزخ مندیش |
|
کن آتش او هیزم این آتش توست |
|
آن غصه که او تکیهگه سلطان است |
|
بهتر ز چهار بالش شاهان است |
آن غصه عصای موسی عمران است |
|
آرامگه او ید بیضا زان است |
|
رخسار تو را که ماه و گل بندهی اوست |
|
لشکرگه آن زلف سر افکندهی اوست |
زلفت به شکار دل پراکندهی اوست |
|
لشکر به شکارگه پراکندهی اوست |
|
شب چون حلی ستاره درهم پیوست |
|
ما هم چو ستارگان حلیها بربست |
با بانگ حلی چو دربرم آمد مست |
|
از طالع من حلیش حالی بگسست |
|
آن نرگس مخمور تو گلگون چون است |
|
بادام تو پستهوار پر خون چون است |
ای داروی جان و آفتاب دل من |
|
چونی تو و چشم دردت اکنون چون است |
|
خاقانی اسیر یار زرگر نسب است |
|
دل کوره و تن شوشهی زرین سلب است |
در کورهی آتش چه عجب شفشهی زر |
|
در شفشهی زر کورهی آتش عجب است |
|
تا یار عنان به باد و کشتی داده است |
|
چشمم ز غمش هزار دریا زاده است |
او را و مرا چه طرفه حال افتاده است |
|
من باد به دست و او به دست باد است |
|
از غدر فلک طعن خسان صعبتر است |
|
وز هر دو فراق غم رسان صعبتر است |
صعب است فراق یار دلبر لیکن |
|
محتاج شدن به ناکسان صعبتر است |
|
خاقانی از آن شاه بتان طمع گسست |
|
در کار شکستهای چو خود دل دربست |
پروانه چه مرد عشق خورشید بود |
|
کورا به چراغ مختصر باشد دست |
|
غم بر دل خاقانی ترسان بنشست |
|
گو بر لب آب و آتش آسان بنشست |
تا رفته معزی و عزیزانش از پس |
|
بر خاتم جانم چو سلیمان بنشست |
|
آن بت که ز عشق او سرم پر سود است |
|
نقش کژ او هیچ نمیگردد راست |
پیش آمد امروز مرا صبحدمی |
|
گفتم به دلم هرچه کنی حکم تو راست |
|
آن گل که به رنگ طعنه در می کرده است |
|
با عارض تو برابر کی کرده است |
با روی تو روی گل ز خجلت در باغ |
|
هم سرخ برآمده است و هم خوی کرده است |
|
ای صید شده مرغ دلم در دامت |
|
من عاشق آن دو لعل میگون فامت |
ای ننگ شده نام رهی بر نامت |
|
تا جان نبری کجا بود آرامت |
|
غار سپید است پناهی دهدت |
|
وز بالش نقره تکیهگاهی دهدت |
ده قطرهی سیماب بریزی در |
|
نه ماه شود چارده ماهی دهدت |
|
قالب نقش بندی لاهوت است |
|
گلخن ابلیس و چه هاروت است |
گر سفرهی پر زر است هر روزی |
|
هر ماه نه ... حقهی پر یاقوت است |
|
دانی ز جهان چه طرف بربستم هیچ |
|
وز حاصل ایام چه در دستم هیچ |
شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ |
|
آن جام جمم ولی چو بشکستم هیچ |
|
هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ |
|
وین خانه و فرش باستانی هم هیچ |
از نسیه و نقد زندگانی همه را |
|
سرمایه جوانی است، جوانی هم هیچ |
|
خاقانی اساس عمر غم خواهد بود |
|
مهر و ستم فلک بهم خواهد بود |
جان هم به ستم درآمد اول در تن |
|
و آخر شدنش هم به ستم خواهد بود |
|
استاد علی خمره به جوئی دارد |
|
چون من جگری و دست و روئی دارد |
من یک لبم و هزار خنده که پدر |
|
هر دندانی در آرزوئی دارد |
|
هر روز فلک کین من از سر گیرد |
|
بر دست خسان مرا زبون تر گیرد |
با او همه کار سفلگان درگیرد |
|
من سفله شدم بو که مرا درگیرد |
|
خاقانی وام غم نتوزد چه کند |
|
چون گفت بلاست لب ندوزد چه کند |
شمع از تن و سر در نفروزد چه کند |
|
جان آتش و دل پنبه نسوزد چه کند |
|
خاقانی را جور فلک یاد آید |
|
گر مرغ دلش زین قفس آزاد آید |
در رقص آید چو دل به فریاد آید |
|
در فریادش عهد ازل یاد آید |
|
خاقانی را که آسمان بستاید |
|
ای فاحشه زن تو فحش گوئی شاید |
هجو تو کنون بسان مدح آراید |
|
کز بادهی نیک سرکه هم نیک آید |
|
چون قهر الهی امتحان تو کند |
|
حصن تو نهنگ جانستان تو کند |
وآنجا که کرم نگاهبان تو کند |
|
از کام نهنگ حصن جان تو کند |
|
درویش که اخلاق الهی دارد |
|
در ملک وجود پادشاهی دارد |
چون قدرت او ز ماه تا ماهی است |
|
دانستن چیزها کماهی دارد |
|
این چرخ بدآئین نه نکو میگردد |
|
زو عمر کهن حادثه نو میگردد |
از چرخ مگو این همه خاکش بر سر |
|
کاین خاک نیرزد که بر او میگردد |
|
روزی فلکم بخت اگر بازآرد |
|
یار از دل گم بوده خبر بازآرد |
هجران بشود آتشم از دل ببرد |
|
وصل آید و آبم به جگر بازآرد |
|
خواهند جماعتی که تزویر کنند |
|
از حیله طریق شرع تغییر کنند |
تغییر قضا به هیچ رو ممکن نیست |
|
هرچند که این گروه تدبیر کنند |
|
والا ملکی که داد سلطانی داد |
|
من دانم گفت کام خاقانی داد |
گفتم ملکا چه داد دل دانی داد |
|
چون عمر گذشته باز نتوانی داد |
|
تا در لب تو شهد سخنور باشد |
|
نشگفت اگر شهد تب آور باشد |
شاید که تب تو حسن پرور باشد |
|
خورشید به تب لرزه نکوتر باشد |
|
خواهی شرفت هردمی اعلا باشد |
|
باشد طلب فروتنی تا باشد |
با خاک نشینان بنشین تا گویند |
|
هر چیز سبکتر است بالا باشد |
|
معشوق ز لب آب حیات انگیزد |
|
پس آتش تب چرا ازو نگریزد |
آن را که ز لب دم مسیحا خیزد |
|
آخر به چه زهره تب در او آویزد |
|
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند |
|
لاغر صفتان زشت خو را نشکند |
گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز |
|
مردار بود هر آنکه او را نکشند |
|
این رافضیان که امت شیطانند |
|
بیدینانند و سخت بیایمانند |
از بس که خطا فهم و غلط پیمانند |
|
خاقانی را خارجی میدانند |
|
پیغام غمت سوی دلم میآید |
|
زخمت همه بر روی دلم میآید |
دل پیش درت به خاک خواهم کردن |
|
کز خاک درت بوی دلم میآید |
|
خواهی شرف مردم دانا باشد |
|
عزت مطلب فروتنی تا باشد |
با صدر نشینان منشین کز میزان |
|
هر سنگ سبکتر است بالا باشد |
|
توفیق رفیق اهل تصدیق شود |
|
زندیق در این طریق صدیق شود |
گر راز مرا ندانی انکار مکن |
|
تقلید کن آنقدر که تحقیق شود |
|
این بند که بر دلم کنون افکندند |
|
نقبی است که بر خانهی خون افکندند |
دل کیست کز او صبر برون افکندند |
|
خیمه چه بود چونش ستون افکندند |
|
آنجا که قضا رهزن حال تو شود |
|
گر خانه حصار است وبال تو شود |
چون رحمت حق شامل حال تو شود |
|
صحرای گشاده حصن مال تو شود |
|
درد سر مردم همه از سر خیزد |
|
چون یافت کله درد قویتر خیزد |
داری سر آن کز سر سر برخیزی |
|
تا درد سر و بار کله برخیزد |
|
ساقی رخ من رنگ نمیگرداند |
|
ناله ز دل آهنگ نمیگرداند |
باده چه فزون دهی چو کم فایده نیست |
|
کن سیل تو این سنگ نمیگرداند |
|
هرگز لبم از ذکر تو خاموش نشد |
|
یاد تو ز خاطرم فراموش نشد |
مذکور نشد نام تو بر هیچ زبان |
|
کاجزای وجودم همگی گوش نشد |
|
ای صاحب رای کامل و بخت بلند |
|
سعی تو برای مال دنیا تا چند |
فردا که رود جان تو از تن بیرون |
|
اعدا همه آن مال به عشرت بخورند |
|
کو آنکه به پرهیز و به توفیق و سداد |
|
هم باقر بود هم رضا هم سجاد |
از بهر عیار دانش اکنون به بلاد |
|
کو صیرفی و کو محک و کو نقاد |
|