دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
کرهٔ ابر و باد
روزى بود روزگارى بود. در زمانهاى قديم مردى بود که زنى داشت و پسري. يک روز زن بيمار شد و پيش از اين که بميرد براى پسرش اسبى خريد و به او گفت: 'وقتى من مردم هر روز صبح دو تا دانهٔ قند به اسب بده و هر شب با او حرف بزن.' پسرک قبول کرد و مادر مرد و پدر بهزودى زنى ديگر گرفت. پسر، هر روز صبح دو تا دانه قند توى دهان اسب مىگذاشت، او را مىبوسيد و به مکتب مىرفت و هر غروب که بر مىگشت ساعتها کنار اسب مىنشست و با او حرف مىزد. زن پدر هر چه گوش مىداد از حرفهاى آنها چيزى نمىفهميد و پيش خودش مىگفت: 'اين اسب نبايد يک اسب معمولى باشد. حتماً کرهٔ ابر و باد است و اگر با او دوست شوم به تمام آروزهايم مىرسم. اما اسب به زن پدر اعتنائى نمىکرد و از دست او قند نمىگرفت و وقتى پسر نبود حتى صدايش هم در نمىآمد. زن حرص مىخورد و دلش مىخواست يک جور پسر را سر به نبست کند. روزها گذشت تا اين که يک روز يک پدر و پسر به قصد تجارت به مسافرت رفت و زن سفارش کرد که هوش و حواسش به پسر و اسب باشد . زن قبول کرد اما توى دلش گفت: 'اين آخرين بار است که پسرت را مىبيني.' |
فردا ظهر که شد، زن توى غذاى پسر زهر ريخت، سفرهٔ مفصلى چيد و منتظر پسر ماند. پسر وقتى از مکتب آمد يکراست سراغ اسب رفت و اسب به او گفت: 'مىدانى چيست؟ امروز لب به غذا نزن، زن پدر مىخواهد تو را بکشد، برو از توى ديگ غذا بخور!...' پسر اسب را بوسيد و به آشپزخانه رفت و از توى ديگ بنا کرد به خوردن غذا. زن پدر با تعجب نگاهش کرد و هر چه گفت: 'سفره چيدهام و بيا غذايت را درست و حسابى بخور.' پسر گوش نداد و گفت: 'اين جورى بهتر است، درسم زياد است بايد زود بخورم و بروم درس بخوانم.' |
پسر، بعد از خوردن غذا به مکتب رفت و نزديک غروب برگشت، دستى به سر کره اسب کشيد و اسب به او گفت: 'مىدانى چيست، زن پدر توى تنگ آب زهر ريخته، از توى تنگ آب نخور.' پسر گفت: 'چشم.' و يکراست سراغ چاه رفت و از چاه آب کشيد و خورد. |
فردا صبح زود وقتى پسر کنار اسب رفت و دو تا دانهٔ قند توى دهان او گذاشت اسب به او گفت: 'مىدانى چيست، زن پدر تو توى چاى زهر ريخته، اصلاً چاى نخور!...' |
آن روز صبح، پسر تکه نانى برداشت و بىآنکه چاى بخورد به مکتب رفت. زن پدر حسابى عصبانى شد و با خودش گفت: 'همهاش زير سر اين اسب است. تا اين زنده است هيچ کارى نمىتوانم بکنم!' آن وقت درست يک روز قبل از اين که شوهرش از سفر بيايد، پيش طبيب رفت، ده اشرفى توى دستش گذاشت و گفت: 'من خودم را به ناخوشى مىزنم و اگر شوهرم سراغ تو آمد به او بگو که دل و جگر کرهٔ ابر و باد برايش خوب است.' دکتر اشرفىها را گرفت و به زن پدر قول مساعد داد. آن وقت زن به مکتب رفت و به معلم گفت: 'حالم خيلى خراب است طبيب گفته است دل جگر کرهٔ ابر و باد برايم خوب است، اما پسرم اسبش را از من بيشتر دوست دارد و اين اسب بايد زمانى کشته شود که پسرم در مکتب باشد. شما نگذار که او از مکتب فرار کند.' معلم هم دلش براى زن پدر سوخت و به او قول مساعد داد. |
زن به خانه آمد، تمام زردچوبهها را به تنش ماليد و سه کيلو نان خشک دور بدنش بست، آن وقت خودش را گليمپيچ کرد و خوابيد. |
وقتى مرد از مسافرت آمد، زن توى رختخواب افتاده بود، تا تکان مىخورد نانهاى خشک دور بدنش صدا مىکرد و مرد حسابى ترسيد، از او پرسيد: 'چه بلائى به سرت آمده است!' زن همانطور که مىناليد گفت: 'به دنبال کرهٔ اسب که در رفته بود تا آن طرف کوهها رفتم و از کوه پرت شدم.' مرد ناراحت شد و به سراغ دکتر رفت. دکتر به بالين زن آمد و گفت: 'برايش جگر کرهٔ ابر و باد خوب است.' |
مرد گفت: 'حالا من کرهٔ ابر و باد را از کجا پيدا کنم؟' دکتر به اسب نگاهى کرد و گفت: 'جگر اين اسب هم خوب است.' مرد راضى شد که اسب را فردا بکشند، غروب وقتى پسر از مکتب آمد و به سراغ اسب رفت، کرهٔ ابر و باد به او گفت: 'مىدانى چيست؟ فردا مرا مىکشند. با شيهه اوّل بندم را باز مىکنند، با شيههٔ دوم مرا مىخوابانند و با شيههٔ سوم اگر خودت را نرسانى مرا کشتهاند.' |
پسر همان شب وسايلش را جمع و جور کرد و توى خورجين اسب گذاشت و صبح فردا که به مکتب مىرفت از بقالى نقل خريد و توى جيبش ريخت توى جيب ديگرش خاکستر ريخت و به مکتب رفت. هنوز معلم درسش را شروع نکرده بود که پسر صداى شيههٔ اول را شنيد بلند شده و گفت: 'آقا .... ادب.' |
معلم سرش داد کشيد: 'کنجى بتَپ!' |
پسر خيلى دلشوره داشت دوباره گفت: 'آقا ... ادب.' |
و معلم فرياد کشيد: 'کنجى بتپ' و با شيههٔ دوم پسر پا به فرار گذاشت و معلم از بچهها خواست که او را بگيرند. اما پسر دست کرد تو جيبش و نقلها را جلوى بچهها ريخت. بچهها مشغول جمع کردن نقلها شدند. پسر مشتى خاک و خاکستر توى صورت معلم ريخت و از مکتب فرار کرد. |
پسر وقتى رسيد که مىخواستند اسب را بکشند. پسر فرياد زد: 'دست نگه داريد! سالهاست که من به اين اسب قند دادهام و حتى يکبار سوار آن نشدهام، بگذاريد چند بار جولان بدهم و بعد آن را بکشيد.' |
همچنین مشاهده کنید
- قیز لارخانی (۲)
- دختر پادشاه و پسر درویش(۲)
- شاه طهماسب
- فلکناز (۲)
- قلعهدیوان
- قصهٔ طوطی
- وزیر نادان، دهقان دانا
- محمد و مقدم
- کندهشکن و پلنگ
- کچل خروسچران
- دختر سوم و پسر کاکلزری
- مرغ زرد (۲)
- خانهای با چهار در
- سه برادر و کچل سرمایهدار
- جیران(۲)
- شاه عباس و چهار درویش
- ملکمحمد که تقاص برادراش را از دختر بیرحم گرفت (۲)
- بیبی چَتَنتَن (۲)
- آسوکهٔ مد تنبل
- گِدول
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست