دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
گِدول
برادر و خواهرى در خانهاى زندگى مىکردند که ميراث پدرشان بود. دختر کارهاى خانه را مىکرد و برادر گاوهايشان را مىچراند. روزى برادر به خانه آمد. پيرمردى را ديد که در خانهشان نشسته است. به مادرش گفت: 'اين کيست؟' مادرش گفت: 'اين آدم، گداست، حالا شب شده، جائى ندارد برود، آمده است اينجا بخوابد.' فردا عصر که گاوها را از چرا برگرداند، ديد باز همان پير در خانهشان است. به مادرش گفت: 'مگر اين آدم نمىرود؟' مادرش گفت: 'نه، از اين به بعد او مىرود گدائى مىکند و مىآورد و خودمان مىخوريم.' پسر گفت: 'اشکال ندارد.' نگو بعد از مدتى پيرمرد با دختر ازدواج کرده است. بعد از مدتى دختر حامله شد و بعد از مدتى ديگر پسرى بهدنيا آورد. دختر به مادرش گفت: 'حالا چکار کنيم که برادرم نفهمد؟' مادر گفت: 'بچه را ببر و بگذار در راه گاوها، برادرت آن را مىبيند و مىآورد.' |
دختر همين کار را کرد. برادرش عصر که برگشت، رد راه خود نوزادى را ديد. آن را آورد و به مادرش گفت: 'اين بچه را بزرگ کن تا گاو بانمان باشد.' مادرش پذيرفت. بعد از دو سه روز خواهر به شوهرش گفت: 'بيا برادرم را بکشيم.' آمدند و مقدارى سم در چند تا نان داخل کردند و آن را بالاى نانهاى روى طبق گذاشتند تا وقتى برادر از کوه آمد يکسره برود و آنها را بخورد و بميرد. برادر از کوه برگشت. سراغ طبق نان رفت. همان بچه که اسمش را 'گِدول' گذاشته بودند به حرف آمد و گفت: 'دائى از نانهاى روئى نخور، سمىاند. از نانهاى زيرين بخور.' او از نانهاى زيرين خورد. تير خواهر و شوهر خواهرش به سنگ خورد، خواهرش با شوهر مشورت کرد و گفت: 'به طريق ديگرى او را بکشيم.' آمدند و مارى کشتند و برنجى پختند و با خود گفتند موقع غذا خوردن، مار را طرف او مىگذاريم تا بخورد و بميرد. ولى گِدول که سخنان آنان را شنيده بود، به دائىاش گفت: 'موقع غذا گوشت نخور.' موقع غذا فرا رسيد، مار را طرف او گذاشتند. او سينى را چرخاند تا مار به طرف خواهرش رفت. خواهرش خورد و مرد. بعد از اين پيرمرد گدا به مارى تبديل شد تا برادر زنش را بکشد. گدول فهميد به دائىاش گفت: 'اين پيرمرد مارى شده است، تو چماقى درست کن. وقتى آمد اگر هفت چماق به او زدى نمرد، چماق را به من بده، تا يکى به او بزنم خواهد مرد.' مار آمد و دائى هفت چماق زد نمرد. چماق را گدول داد. يکى زد مار مرد. |
بعد از اين به خانهٔ عموى گدول رفتند. گدول گاوبان شده بود و گاوها را مىچراند و دائىاش کارگرى مىکرد. خانهٔ عمو هر روز مقدارى حلوا به او مىدادند و روانهٔ کوهش مىکردند، ولى به او مىگفتند: 'سير بخور، پر بخور، اما دست به آن مزن.' او در کوه گرسنه مىشد نمىدانست چطور سير بخورد ولى به آن دست نزند. |
بنابراين حلوا را مىخورد و فقط مقدار کمى از آن باقى مىگذاشت، در ظرف کود گاو مىريخت و بعد آن مقدار کم حلوا را روى آن مىگذاشت. چون به خانه مىآمد آنها مىديدند که به حلوا دست نزده، ولى چون از آن مىخورند مزهٔ کود مىداد. روزى عمويش به او گفت: 'گدولک، امروز عصر که آمدى يکبار هيزم پلاش سرخ (ورق سرخ) با خود بياور' (هيزمى که ورقش سرخ باشد اعلاء است.) گِدول هر کارى کرد هيزمى به اين گونه نديد. نظرش متوجه گاو زرد عمويش شد و با خود گفت: 'هيچ هيزمى به سرخى ورقهاى گوشتِ اين نيست.' آن را کشت و ورق ورق کرد و بار الاغ کرد و به خانه آمد. |
زن عمويش به استقبالش آمده بود. چون او را ديد گفت: 'چرا گاو را کشتي؟' گفت: 'پلاشتى سرختر از اين نديدم.' زن عمو گفت: 'حالا که او را کشتهاى بيا و اين ران را براى دخترم ببر که حامله است.' گدول، ران را برد کنار رودخانه پنهان کرد و گنجشکى گرفت و ران آن را براى دختر برد. دختر از آن قهر کرد. او برگشت و ران گاو را آورد. زن عمو گفت: 'چرا نبردي؟' گفت: 'بُردم، قهر کرد و نخواست.' زن عمو گفت: 'بار ديگر آن را ببر، اگر نخواستش آن را بر سرش بزن و بيا.' او بازگشت و ران را پنهان کرد و ران ديگر گنجشک را برداشت و براى دختر عمو برد. دختر آن را نخواست. گدول او را کشت. خبر به خانهٔ عمو رسيد که گدول دختر را کشته است. آنها روانهٔ قبرستان شدند و به گدول گفتند: 'حالا که دختر را کُشتي، جاها را بروف مثل روغن (براق) و سر دخترها را بشوى و برنجها را جلوى آفتاب پهن کن تا خشک شوند.' چون آنها رفتند، گدول تمام روغنها را در خانه ريخت و آب جوش روى سر دخترها ريخت تا مردند و برنجها را جلو آفتاب ريخت و رفت مرغها را نزدشان آورد تا بخورند. دخترهاى مرده را آورد و چوب زير بغلشان گذاشت و آنان را کنار برنجها سر پا نگهداشت. وقتى که عمو بازگشت صدا زد و گفت: 'هاى دخترهائى که بالا سر برنجها ايستادهايد، نگذاريد مرغها برنجها را بخورند' . کسى به او اهميت نداد. با سنگ بر سر يکى از آنها زد. همهشان نقش بر زمين شدند. گدول گفت: 'اى داد، بيداد، عمويم تمام دخترانش را کشت!' به عزاى اينان گرفتار بودند ديدند گدول تمام خانه را به هم ريخته و با روغنها، آبادى باقى نگذاشته. آنها فقط يک پسر داشتند. |
شبى پسر بيدار شد و به مادرش گفت: 'مرا بيرون ببر تا ادرار کنم. چون مىترسم.' مادر که خوابش مىآمد به گدول گفت: 'اين را بيرون ببر.' ولى چون خواست ادرار کند به او گفت: 'اگر ادرار کردي، سوزن در آلتت فرو مىکنم.' بچه ترسيد و ادرار ناکرده برگشت. بعد از چند دقيقه دوباره به مادرش گفت: ' مىخواهم بروم بيرون بيا مرا ببر، شب است مىترسم.' مادرش به گدول گفت: 'مگر اين نشاشيد؟' گفت: 'نه' مادر به شوخى گفت: 'اين را ببر اگر نشاشيد، ببرش و جلوى توله سگها بيندازش تا بخورندش.' او هم پسر را برد و انداخت جلوى توله سگها. صداى سگها را شنيدند. زن با خودش گفت: 'نکند حالا گدول بچه را جلوى سگ انداخته باشد؟!' برخاست و به گدول گفت: 'اين سگها چرا سر و صدا مىکنند؟' |
گدول گفت: 'حتماً گوشت کمشان است.' زن عمو گفت: 'نکند بچه را انداخته باشى جلوى سگها؟' او گفت: 'بله، نشاشيد. من هم طبق گفتهٔ خودت آن را جلوى سگها انداختم.' زن به شوهرش گفت: 'بيا تا از اينجا کوچ کنيم و گدول را با خود نبريم.' بار و بنه بستند. گدول بدون خبر آنان رد يک لنگه خور (جوال) رفت و آنها هم نمىدانستند و در خور را دوختند. آنها کوچ کردند و داشتند نفس راحتى از دست گدول مىکشيدند. وسط راه گدول ادرارش گرفت و خور قضاى حاجت کرد. عمويش داد کشيد و گفت: 'آى زن خاک برسرمان! روغن داخل خور ريخت.' و رفت آن را ليسيد. به زن گفت: 'ببين مزهٔ اين روغن چقدر بد شده است؟' چون به مقصد رسيدند گدول از خور بيرون آمد. به او گفتند: 'تو کجا بودي؟!' گفت: 'همان جا بودم که گفتى روغن ريخت و داشتى آن را مىخوردي.' شب شد. زن و مرد با هم مشورت کردند و گفتند: 'امشب رختخواب گدول را لب کمر بيندازيم و نصف شب برخيزيم و با هم او را از کمر پرت کنيم.' |
شب رختخواب او را لب پرتگاه گستردند و بعد از او عمويش خوابيد و آن طرف عمو، زن عمو خوابيد. گدول به فراست منظور آنان دريافت. وقتى عمو و زنش خوابيدند، آمد عمويش را در رختخواب خودش گذاشت و خود به جاى او در بغل زن عمو خوابيد. نصف شب زن عمو او را بيدار کرد و گفت: 'بلند شو تا گدول را از کمر پرت کنيم.' گدول گفت: 'باشد!' با هم برخاستند و عمويش را از کمر پرت کردند. عمو کشته شد. صبح که برخاستند زن ديد گدول کنارش خوابيده و شوهرش را اشتباهاً از کمر پرت کردهاند. کار از کار گذشته بود، به ناچار با گدول ازدواج کرد. |
- گدول |
- افسانههاى مردم کهگيلويه و بويراحمد ـ ص ۱۲۶ |
- گردآرونده: حسين آذرشب |
- انتشارات تختجمشيد، شيراز، چاپ اول ۱۳۷۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست