جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

سه زن مکار


يکى بود يکى نبود. در روزگار قديم يک‌روز سه زن توى حمام دربارهٔ مکر زنان باهم حرف مى‌زدند. عاقبت با همديگر دعواشان شد چون هر کدامشان مى‌گفت: 'من حيله‌بازترم.' القصه باهم شرط بستند که سال ديگر چنين موقعى در همان حمام جمع بشوند و هر حقه‌اى زده‌اند بگويند تا معلوم بشود کى مکارتر است. يک پيره‌زن هم حکم و قاضيشان باشد. قرارشان را که گذاشتند لباس پوشيدند و از حمام بيرون رفتند يکى از آنها، زن تاجرى بود. دومى زن کشاورز بود و سومى زن پادشاه. زن تاجر خيلى خوشگل و مقبول بود. در بين راه گوشهٔ چشمى به يک جوان نشان داد. جوان دنبالش افتاد و رفت تا باهم وارد خانهٔ زن شدند و به عيش و نوش مشغول شدند. حالا هرچه پسره عجله مى‌کند زن تاجر، خود را دم پر نمى‌دهد و مى‌گويد: 'صبر کن ناهار درست کنم باهم بخوريم بعد با خيال راحت تو را به کام دل مى‌رسانم.' خلاصه جونم به شما بگويد زنک آن‌قدر سر پسره را گرم کرد که يک‌وقت صداى در خانه بلند شد. زن با دستپاچگى گفت: 'واي! خدا مرگم بدهد شوهرم آمد واي! اين هيچ‌وقت اين موقع خانه نمى‌آمد. آقا بلند شو برو توى صندوق تا من درش را ببندم اين مردک مياد ناهار مى‌خوره و ميره آن‌وقت روز از نو روزى از نو.' جوان بيچاره لرزه به بدنش افتاد. هولکى رفت تو صندوق. زن در صندوق را بست و رفت در حياط را باز کرد.
شوهره آمد توى اتاق و گفت: 'به‌به، چه ضيافتي! خوب خودت را درست کرده‌اي.' زن گفت: 'مرد! بد وقتى آمدى و زدى تو ذوق ما. من يک جوانى را تور زدم آوردم منزل مشغول عيش و نوش بوديم، رسيدى و عيش ما را به‌هم زدي.' مرد از روى غيظ داد زد: 'چه گفتي؟ راست مى‌گي؟' زن گفت: 'دروغم چيه؟ اينجا است تو صندوق قايمش کرده‌ام.' مرد غضب کرد و مو بر اندامش راست شد دست کرد شمشير را برداشت که صندوق را با جوان چهارپاره کند. زن داد زد: 'به صندوق چه‌کار داري؟ اين کليد، بگير درش را باز کن.' مرد کليد را گرفت. تا مرد کليد را گرفت زن پقى زد به خنده و گفت: 'مرا ياد و ترا فراموش' مرد که از اين شوخى بى‌جا و بى‌مزه اوقاتش تلخ و خلقش تنگ شده بود کليد را پرت کرد و با قهر و غضب ناهار نخورده از خانه بيرون رفت. اين زن و شوهر جناغ باهم شکسته بودند و يک‌سال گذشته بود و هيچ‌کدام از ديگرى نتوانسته بود ببرد. القصه، زن آمد در صندوق را باز کرد، جوان نيمه مرده را از صندوق بيرون آورد و گفت: 'عزيزم ديگر گول نخورى‌ها' آن وقت از خانه بيرونش کرد.
حالا بشنويد از زن پادشاه. زن پادشاه رفت به قصر خودش و به ناهار پادشاه داروى بيهوشى زد. پادشاه خورد و بيهوش افتاد. زن بلند شد پادشاه را سر تا پا لخت کرد و يک دست لباس درويشى بهش پوشاند و دو نفر از غلامان محرم خود را صدا کرد و دستور داد پادشاه را به دوش گرفتند و بردند در يک مسجد خرابه‌اى که محل درويش‌هاى دوره‌گرد بود گذاشتند. زن پادشاه به يکى از درويش‌ها که آشنا بود سفارش کرد که تا يک سال پادشاه را به گدائى وادارد بعد هم به او وعده کرد که پس از يکسال انعام خوبى به او بدهد. به شرط اينکه کسى از اين راز خبردار نشود. يک شيشهٔ سرکه هم به درويش داد که اذان صبح، يک قطره در دماغ پادشاه بچکاند تا به هوش بيايد. خلاصه، زن پادشاه رفت و لباس پادشاهى پوشيد و به‌جاى پادشاه، اول صبح به تخت نشست و يکى از نديم‌هاى دربار را که از خواص و محرم اسرار بود خواسته و گفت: 'بايد کارى بکنى که تا يک‌سال کسى از نبودن پادشاه اطلاع پيدا نکند و هرچه بخواهى بهت انعام مى‌دهم.
' نديم انگشت بر چشم نهاد و قبول کرد و فورى با شمشير برهنه آمد دم در ايستاد و به وزيران و اميران دستور داد در اتاق ديگرى جمع شدند و خودش اوامر پادشاه را مطابق دستور زن پادشاه ابلاغ مى‌کرد. آخر ... زمان‌هاى 'قديم نديم' که رسم نبود وزراء هرطور و هر وقت که دلشان بخواهد پادشاه را ببينند و به حضور او بروند. مثلاً اسکندر ذوالقرنين وقتى نامه به پادشاهان مى‌نوشت خودش نامه را مى‌برد تا هم وضع مملکت را ببيند و هم بتواند در جواب پادشاهان به‌نام رسول آنچه لازم است و صلاح مملکت است سخن بگويد. کسى هم ايرادى نداشت که چرا پادشاه جان خودش را به خطر مى‌اندازد. خلاصه نديم پادشاه با کمک آن زن زيرک و دانا به کارها رتق و فتق مى‌داد و امور ولايت را حل و فصل مى‌کرد.
حالا بشنو از حال پادشاه و درويش‌ها. اول سفيدهٔ صبح درويش‌ها از خواب بلند شدند و نماز خواندند و کشکول‌ها را گذاشتند که هر که هر چى دارد بياورد ميدان، ديدند يکى از درويش‌ها هنوز خوابيده است. يکى از آنها زد به کف پاش و گفت: 'اهوى گل مولا! نمازت قضا شد.' ديد نه خبرى نيست. آن يکى هلش داد اين يکى هلش داد ديدند مثل اينکه مرده است. يکى از درويش‌ها گفت: 'کارش نداشته باشيد ديشب دير آمده بگذاريد بخوابد تا من درستش کنم. گمان مى‌کنم ديشب بنگ خورده زياديش کرده.' آن‌وقت دست برد در چنته‌اش و يک شيشه سرکه بيرون آورد و يک قطره در دماغ پادشاه چکاند. پادشاه يک‌دفعه از خواب بيدار شد و به اطراف نگاه کرد و گفت: 'عجب! ... خواب مى‌بينم يا بيدارم؟' آن وقت بى‌اختيار صدا زد: 'آهاى غلام آهاى ياقوت آهاى زمرد!' که يک دفعه درويش‌ها زدند زير خنده و گفتند: 'گل مولا کمتر مى‌خوردى نکنه چرس کشيده‌اى يا بنگ زياد خورده‌اي. بله، مال مفت و دل بى‌رحم! ...' پادشاه ديوانه‌وار بلند شد و به خودش نگاه کرد و ديد لباس درويشى پوشيده و تبرزين و رشمه و پيراهن راسته و تاج و بوق و وصله‌هاى درويشى دارد، گفت: 'يعنى چه؟' دو مرتبه داد زد: 'آهاى بى‌بي!' حالا ديگر زنش را صدا مى‌کند.
دو مرتبه درويش‌ها زدند زير خنده يکى گفت: 'اين يکى را ما نداشتيم.' دومى گفت: 'چرا اين ديشب آمده اسمش هم بوق‌عليشاه است پارسال هم باهم بوديم و سر خرمن‌هاى مردم يوخا مى‌گرفتيم خيلى‌ها به ما دادند باهم باد کشيديم و همان‌جا هم زير درخت‌ها شب خوابيديم.' آن يکى درويش گفت: 'هان. من هم مى‌شناسمش. بوق‌عليشاه جون! ديشب قهوه‌خانه بودى و تند رفتي' و هر کدام به زبانى به او طعنه زدند خلاصه پادشاه ديوانه‌وار کشکول را سر دست انداخت و رشمه را باز کرد و دور سر پيچيد و بيرون آمد. آن درويشى که نگهبانش بود دنبالش راه افتاد و هى او را نصيحت مى‌کرد که: 'بوق عليشاه جون! عزيزم! حالت خرابه کجا ميري؟' بوق‌عليشاه اصلاً اعتنائى نکرد و هى اين طرف و آن طرف رفت تا رسيد به در دارالاماره خواست وارد قصر بشود.
نگهبان گفت: آهاى درويش ديوانه شده‌اي؟ کجا ميري؟' باز بوق‌عليشاه اعتنائى نکرد و خواست زورکى برود توى قصر که نگهبان با چماق زد پشت گرده‌اش. بوق‌عليشاه بيهوش شد و افتاد. درويشى که نگهبانش بود رسيد و بنا کرد التماس کردن که 'ولش کنيد حالش خرابه. حالا من مى‌برمش توى قهوه‌خانه دو تا چاى‌نبات بش ميدم مى‌خوره و حالش جا مياد.' آن وقت نعش نيمه جان درويش را کول کرد و هن‌و‌هن‌کنان آورد توى مسجد و انداختش زمين و يک تکٔ کاه‌گل دم دماغش گرفت کم‌کم هوش آمد و باز بناى به دادائى و بدرفتارى را گذاشت که 'آقا من سلطانم' آن درويشه از آن طرف گفت: 'خوابت خيره. خوب ديگه چى‌چى توى خواب ديدي؟' آن يکى ديگر گفت: 'بله آدم بدبخت خواب‌هاش هم اسباب بدبختيه' يکى مى‌گفت: 'شايد او را جن‌زده باشد يک سورهٔ ياسين با چند تا چارقل براش بخوانيد حالش جا مياد.' خلاصه اين‌قدر سر به سرش گذاشتند تا پادشاه بندهٔ خدا ديد اگر اين‌طور پيش برود ديوانه‌اش مى‌کنند. رو کرد به درويشى که جانش را از مهلکه نجات داده بود گفت: 'فقير مولا مثل اينکه تو بهتر به درد دل من مى‌رسى مرا کى آورد اينجا؟' درويش گفت: 'عمو جان گل مولا تو جن‌زده شده‌اى و فکر مى‌کنى اين فکرهاى بيجا را از سرت بيرون کن.
لعنت خدا بر شيطان بفرست. الان نزديک ظهر است تا حالا همهٔ ما را از کار بيکار کرده‌اي. پاشو چند در خانه برويم که احتياجمان به خلق اين زمان نباشد اگر هم امروز حالش را ندارى توى مسجد باش سيورساتى درست کن تا ما برويم به عشق مولا پرسه‌اى بزنيم و بيائيم.' پادشاه قبول کرد. درويش‌ها يکى يکى کشکول‌ها را برداشتند. يکى طرف بازار، ديگرى دور خانه‌ها؛ يکى ديگر توى بازارچه‌ها رفتند و سر ظهر يکى يکى آمدند و هو حقى کشيدند و به بوق‌عليشاه هم براى خوابش مبارکباد گفتند اما بوق‌عليشاه را تيرش مى‌زدى خونش درنمى‌آمد. همه که جمع شدند يک‌مرتبه يک يساول وارد شد يک ظرف پر از غذا و خورش آورد و گفت: 'اين را از مطبخ پادشاه نذر دراويش کرده‌اند بخوريد بعد ظرفش را ميام مى‌گيرم.


همچنین مشاهده کنید