دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
ملاترسوک
(قصهگو): يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچکس نبود هر که بندهٔ خداست بگو ياخدا! |
(شنوندگان): يا خدا! يا خدا! |
روزى بود و روزگاري، مردى بود زرنگ و درشت هيکل و کارى اما هر چه بخواهيد بزدل و ترسوک. هنوز شب نشده بود که او به خانه مىآمد و در گوشهاى قايم مىشد و ديگر از جا تکان نمىخورد و از همه جا بيشتر هم از تاريکى پشتبام مىترسيد. زنش واقعاً از اين عادتِ بد، رنج مىبرد و دلش مىخواست کارى کند که ترس شوهرش براى هميشه بريزد. |
مدتى فکر کرد تا اينکه يک شب چراغ روشن نکرد و خودش هم توى تاريکى نشست. شوهرش که همان ملاترسوک باشد گفت: 'زن، چرا خانه تاريک است؟ من مىترسم!' زن گفت: 'والله چه بگويم، روغن چراغ نداريم و تو بايد بروى روغن چراغ بخرى و بياورى واِلا بايد توى تاريکى بنشينيم' . ملاترسوک گفت: 'به! زن چه مىگوئي؟ من بروم بازار و روغن چراغ بخرم؟ ابداً من نمىروم، من مىترسم، مىترسم' . زن گفت: 'اى ملا از چه مىترسي؟ نترس، من خودم همراهت مىآيم، با هم مىرويم و روغن چراغ مىخريم و برمىگرديم!' ملاترسوک از اين حرف بدش نيامد و قبول کرد ولى خدا مىداند که از ترس چه حالى داشت. مثل بيد مىدروشيد. با هم به راه افتادند. زن از عقب و مرد از جلو همين که ملاترسوک از خانه بيرون رفت زنش در را بست و خودش برگشت و هر چه ملاترسوک داد و فرياد زد که 'مىترسم، مىترسم. در را باز کن' . زن جوابى نداد. ملاترسوک بدبخت هى از بالاى کوچه مىدويد پايين از پايين مىدويد بالا و فرياد مىزد ولى انگار نه انگار که خانهٔ او آنجاست. نزديک بود از ترس زهرهترک شود و از ناعلاجى گريخت و از دروازهٔ شهر خارج شد. از دور شعلهٔ آتشى به چشمش خورد و بهطرف آتش رفت. برو، برو، برو رفت اما هر چه مىرفت به آن نمىرسيد. بالأخره آنقدر دويد و دويد تا رسيد نزديکىهاى شعلههاى بلند آتش. ديد اى واى هفت تا ديو بدترکيب دور آتش حلقه زده و نشستهاند. نزديک رفت و سلامى کرد. ديوها گفتند: 'ما اسم تو را مىدانيم. اسم تو ملاترسوک است و الان تو را مىخوريم اما اگر اين مشک خالى را بردارى و بروى از توى چشمه پر از آب کنى و براى ما بياورى تو را مىبخشيم و کارى باهات نداريم' . ملاترسوک بيچاره، مشک بزرگى را که از پوست شتر درست شده بود، برداشت و رفت و مقدارى آب در آن کرد و بقيهاش را هم با باد پر ساخت و به دوش گرفت و برگشت. |
آبى که آورده بود، فقط يکى از ديوها را سير کرد و براى دومى ديگر آب نبود و ملاترسوک رفت دومرتبه به همان نحو آب آورد. خلاصه، هفت بار اين کار را کرد تا هر هفت تا ديو سير شدند. بعد ديوها گفتند: 'اى ملا ترسوک! ما همه دوستيم و مىخواهيم هشت نفرمان سره (سالار) انتخاب کنيم. يکى از ديوها گفت: 'هر کس بتواند اين مشک را پر از آب کند و يک دستى بزند زير چل (بغل) و از چشمه بياورد بالا سره باشد' . اما ديگرانم گفتند: 'نه، درست نيست چون ما نمىتوانيم، ولى اگر کسى توانست قبول داريم' . ملاترسوک گفت: 'من مىتوانم' . و از جا پا شد و مشک را برداشت، روانهٔ چشمه شد. مقدارى آب توى مشک کرد و بقيهاش را هم باد کرد تا پر شود، بعد دهن مشک را بسته زير بغل زد و يک دستى بهطرف ديوها آورد و هى زور مىزد و به خودش فشار مىآورد که ديوها نفهمند چه دسته گلى به آب داده. بالأخره وارد شد و ديوها برايش هو و جنجال به راه انداختند. يکى از ديوها گفت: 'من يک شرط ديگر هم دارم و آن اين است که هر کس بتواند از زمين روغن دربياورد سره باشد' . در اين وقت ملاترسوک به بهانهاى از ديوها دور شد و رفت چند تا تخم پرنده از زير بوتههاى خار پيدا کرد و زير لباسش قايم کرد و برگشت. ديوها گفتند: 'ما که نمىتوانيم اينطور کارى بکنيم' . ملا ترسوک دور از چشم ديوها، تخم پرندگان را زير شن صحرا پنهان کرد و گفت: 'من مىتوانم از زمين روغن دربياورم!' بعد، دستش را روى شنها فشرد. تخمها يکىيکى شکسته و شنها را تر کردند ديوها تعجبزده و خوشحال او را سره خودشان قرار دادند. |
ملاترسوک خوشحال شد. ديوها گفتند: 'حالا که سره شدهاى بايد همهٔ ما را مهمان کني' . هر چه ملاترسوک قسم خورد و آيه که من چيزى ندارم ازش قبول نکردند و دنبالش راه افتادند به آبادى رفتند و وارد خانهاش شدند. ملاترسوک به زنش گفت: 'اى زن، من ديگر از هيچچيزى نمىترسم و از تو هم خوشوقتم که مرا از خانه در کردى تا ترسم بريزد' . زن گفت: 'حالا بگو ببينم اينها کى هستند که همراهت آمدهاند؟' ملا گفت: 'ديو هستند و از بخت بد دوستم شدهاند و حالا هم از من شام مىخواهند زود خوراکى براى آنها جور کن' . زن گفت: 'تو خانه که ما چيزى نداريم' . ملاترسوک گفت: 'اشکالى ندارد، فعلاً کمى آب گرم کن تا بعد' . بعد ديوها را برد توى بالاخانه و خودش هم پهلويشان نشست، ساعتى گذشت، خبرى از شام نشد. ديوها بناى بىتابى از گشنگى گذاشتند. ملاترسوک گفت: 'اگر چند دقيقه ديگر هم صبر کنيد خوراک درست مىشود' . ولى باز هم ديوهاى گرسنه هر چه نشستند خبرى نشد و باز بناى بىتابى گذاشتند که: 'ما از گشنگى مرديم مرد!' ملاترسوک از جا پا شد و در گنجهاى را باز کرد و بنا کرد به پت و پرو (جستجو) ديوها گفتند: 'اى مرد! به دنبال چه مىگردي؟' ملاترسوک خونسرد و آرام جواب داد: 'والله دنبال چيزى نمىگردم. تنها ارثيهاى که بابايم برايم گذاشته، يک چوغ ديوکشى است و دارم توى گنجه دنبالش مىگردم' . هنوز اين حرف از دهن ملاترسوک در نيامده بود که ديوها پا گذاشتند به فرار. |
ملاترسوک هم خوشحال و خندان آمد پهلوى زنش و گفت: 'ديدى چطور کار خودم را کردم؟' زن هم از خوشحالى در پوست نمىگنجيد، چه مىديد که ديگر ترس براى شوهرش معنى ندارد. |
قصه ما دوغ بود. |
همهش دزد و دروغ بود. |
- ملاترسوک |
- افسانههاى ايرانى ـ ص ۷۹ |
- گردآورنده: صادق همايوني |
- انتشارات نويد شيراز، چاپ اول ۱۳۷۲ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست