زمین پر ز آگنده دینار اوست |
|
که مه مغز بادش بتنبر مه پوست |
شکم گرسنه مانده تن برهنه |
|
نه فرزند و خویش نهبار و بنه |
اگر کشتمندش فروشد به زر |
|
یکی خانه بومش کند پر گهر |
شبانش همی گوشت جوشد به شیر |
|
خود او نان ارزن خورد با پنیر |
دو جامه ندیدست هرگز به هم |
|
ازویست هم بر تن او ستم |
چنین گفت با خارزن شهریار |
|
که گر گوسفندش ندانی شمار |
بدانی همانا کجا دارد اوی |
|
شمارش بتو گفت کی یارد اوی |
چنین گفت کای رزم دیده سوار |
|
ازان خواسته کس نداند شمار |
بدان خارزن داد دینار چند |
|
بدو گفت کاکنون شدی ارجمند |
بفرمود تا از میان سپاه |
|
بیاید یکی مرد دانا به راه |
کجا نام آن مرد بهرام بود |
|
سواری دلیر و دلارام بود |
فرستاد با نامور سی سوار |
|
گزین کرده شایسته مردان کار |
دبیری گزین کرد پرهیزگار |
|
بدانسان که دانست کردن شمار |
بدان خارزن گفت ز ایدر برو |
|
همی خارکندی کنون زر درو |
ازان خواسته ده یکی مر تراست |
|
بدین مردمان راه بنمای راست |
دل افرزو بد نام آن خارزن |
|
گرازنده مردی به نیروی تن |
گرانمایه اسپی بدو داد و گفت |
|
که با باد باید که گردی تو جفت |
دلافروز بد گیتی افروز شد |
|
چو آمد به درگاه پیروز شد |
بیاورد لشکر به کوه و به دشت |
|
همی گوسفند از عدد برگذشت |
شتر بود بر کوه ده کاروان |
|
به هر کاروان بر یکی ساروان |
ز گاوان ورز و ز گاوان شیر |
|
ز پشم و ز روغن ز کشت و پنیر |
همه دشت و کوه و بیابان کنام |
|
کس او را به گیتی ندانست نام |
بیابان سراسر همه کنده سم |
|
همان روغن گاو در سم به خم |
ز شیراز وز ترف سیصدهراز |
|
شتروار بد بر لب جویبار |
یکی نامه بنوشت بهرام هور |
|
به نزد شهنشاه بهرام گور |
نخست آفرین کرد بر کردگار |
|
که اویست پیروز و پروردگار |
دگر آفرین بر شهنشاه کرد |
|
که کیش بدی (را) نگونسار کرد |
چنین گفت کای شهریار جهان |
|
ز تو شاد یکسر کهان و مهان |
کز اندازه دادت همی بگذرد |
|
ازین خامشی گنج کیفر برد |
همه کار گیتی به اندازه به |
|
دل شاه ز اندیشهها تازه به |
یکی گم شده نام فرشیدورد |
|
نه در بزمگاه و نه اندر نبرد |
ندانست کس نام او در جهان |
|
میان کهان و میان مهان |
نه خسروپرست و نه یزدانشناس |
|
ندانست کردن به چیزی سپاس |
چنین خواسته گسترد در جهان |
|
تهیدست و پر غم نشسته نهان |
به بیداد ماند همی داد شاه |
|
منه پند گفتار من بر گناه |
پی افگن یکی گنج زین خواسته |
|
سیوم سال را گردد آراسته |
دبیران داننده را خواندم |
|
برین کوه آباد بنشاندم |
شمارش پدیدار نامد هنوز |
|
نویسنده را پشت برگشت کوز |
چنین گفت گوینده کاندر زمین |
|
ورا زر و گوهر فزونست زین |
برین کوهسارم دو دیده به راه |
|
بدان تا چه فرمان دهد پیشگاه |
ز من باد بر شاه ایران درود |
|
بمان زنده تا نام تارست و پود |
هیونی برافگند پویان به راه |
|
بدان تا برد نامه نزدیک شاه |
چو آن نامه برخواند بهرامگور |
|
به دلش اندر افتارد زان کار شور |
دژم گشت و دیده پر از آب کرد |
|
بروهای جنگی پر از تاب کرد |
بفرمود تا پیش او شد دبیر |
|
قلم خواست رومی و چینی حریر |
نخست آفرین کرد بر کردگار |
|
خداوند پیروز و به روزگار |
خداوند دانایی و فرهی |
|
خداوند دیهیم شاهنشهی |
نبشت آن که گر دادگر بودمی |
|
همین مرد را رنج ننمودمی |
نیاورد گرد این ز دزدی و خون |
|
نبد هم کسی را به بد رهنمون |
همی بد که این مرد بد ناسپاس |
|
ز یزدان نبودش به دل در هراس |
یکی پاسبان بد برین خواسته |
|
دل و جان ز افزون شدن کاسته |
بدین دشت چه گرگ و چه گوسفند |
|
چو باشد به پیکار و ناسودمند |
به زیر زمین در چه گوهر چه سنگ |
|
کزو خورد و پوشش نیاید به چنگ |
نسازیم ازان رنج بنیاد گنج |
|
نبندیم دل در سرای سپنج |
فریدون نه پیداست اندر جهان |
|
همان ایرج و سلم و تور از مهان |
همان جم و کاوس با کیقباد |
|
جزین نامداران که داریم یاد |
پدرم آنک زو دل پر از درد بود |
|
نبد دادگر ناجوانمرد بود |
کسی زین بزرگان پدیدار نیست |
|
بدین با خداوند پیکار نیست |
تو آن خواسته گرد کن هرچ هست |
|
ببخش و مبر زان به یک چیز دست |
کسی را که پوشیده دارد نیاز |
|
که از بد همی دیر یابد جواز |
همان نیز پیری که بیکار گشت |
|
به چشم گرانمایگان خوار گشت |
دگر هرک چیزیش بود و بخورد |
|
کنون ماند با درد و با بادسرد |
کسی را که نامست و دینار نیست |
|
به بازارگانی کسش یار نیست |
دگر کودکانی که بینی یتیم |
|
پدر مرده و مانده بی زر و سیم |
زنانی که بیشوی و بیپوششاند |
|
که کاری ندانند و بیکوششاند |
بریشان ببخش این همه خواسته |
|
برافروز جان و روان کاسته |
تو با آنک رفتی سوی گنج باد |
|
همه داد و پرهیزگاریت باد |
نهان کرده دینار فرشیدورد |
|
بدو مان همی تا نماند به درد |
مر او را چه دینار و گوهر چه خاک |
|
چو بایست کردن همی در مغاک |
سپهر گراینده یار تو باد |
|
همان داد و پرهیز کار تو باد |
نهادند بر نامهبر مهر شاه |
|
فرستاد برگشت و آمد به راه |
|