دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
پسر کاکلزری و دختر دندونمروارید
سه تا خواهر در خرابهاى زندگى مىکردند. روزى شاهزادهاى از آنجا مىگذشت. دختر بزرگ گفت: شاهزاده به سلامت باشد! اگر مرا به زنى بگيري. با سه تا کلاف نخ، لباس تمام قشون را نو مىکنم. دختر ميانى گفت: اگر مرا بگيرى با يک ديگ حليم تمام قشون را سير مىکنم. دختر کوچک گفت: اگر مرا بگيري، يک پر کاکلزرى و يک دختر دندونمرواريد برايت مىزايم. شاهزاده به قصر رفت و دستور داد دخترها را آوردند. دختر اول سه تا کلاف نخ آورد و به گردن هر يک از افراد قشون سه تا نخ انداخت. پادشاه گفت: اين يکى بىمصرف بود. دختر وسطى هم يک ديگ حليم شور درست کرد که هيچکس بيش از يک انگشت نمىتوانست بخورد. اما دختر سومى پس از نه ماه، يک پسر کاکلزرى و يک دختر دندونمرواريد زائيد. خواهران بزرگتر، به کمک ماماى دربار، بچهها را در يک جعبه گذاشتند و داخل رودخانه انداختند. بعد دو تا تولهسگ بهجاى آنها روى سينى گذاشتند. پيش پادشاه بودند و گفتند: زنت اينها را زائيد. پادشاه عصبانى شد و دستور داد سر زن را از تن او جدا کنند. وزير دلش به حال زن سوخت. او را برداشت و برد در خانه خود پنهان کرد. |
حالا بشنويد از پسر کاکلزرى و دختر دندونمرواريد. يک آبيار که مشغول آبيارى بود، صندوق را ديد. آن را برداشت. داخل آن را نگاه کرد و بچهها را ديد. آنها را به خانه برد و بزرگ کرد تا به سن هيجده رسيدند. آبيار مريض شد و به پسر و دختر وصيت کرد که: وقتى من مردم، برايم گريه نکنيد. هيچکس را به خانه راه ندهيد و اگر راه داديد، از دست او غذا نخوريد. آبيار مرد. |
از قضا، روزى ماما پسر کاکلزرى را ديد و خبر به زن پادشاه که خالهٔ پسر بود، برد. نقشه کشيدند که پسر و دختر را از بين ببرند. ماما رفت به خانهٔ پسر کاکلزري، گريه و زارى و التماس کرد که دختر او را به داخل راه بدهد. دختر گفت: برو فردا بيا. بايد از برادرم اجازه بگيرم. ماما رفت و زهرى تهيه کرد. دختر برادرش را راضى کرد که پيرزن را به داخل خانه راه بدهد. فردا وقتى پسر کاکلزرى بيرون رفت. ماما آمد. دختر براى ظهر غذائى بار گذاشت. وقتى رفت دستهاى خود را بشويد، پيرزن زهر را روى غذا ريخت و از دختر خداحافظى کرد. دختر تا دم در دنبال پيرزن رفت. وقتى برگشت، ديد گرهاى مقدارى از برنجها را خورده و مرده. فهميد که کلکى در کار پيرزن بوده است. فردا ماما آمد. سروگوشى آب بدهد، ديد پسر و دختر هر دو سالم هستند. رفت به زن پادشاه گفت: بايد نقشهٔ ديگرى بکشيم. بعد مقدارى نان خشک آورد و ست به کمر زن پادشاه زن هم اين طرف و آن طرف مىغلتيد و مىگفت: 'اى استخوانهايم' . چه کنيم، چه نکنيم. ماما آمد و گفت پسرى است که مىتواند سيب خندون و نار گريون را پيدا کند. پادشاه فرستاد دنبال پسر کاکلزري. وقتى آمد به او دستور داد که سيب خندون و نار گريون را بياورد. پسر ناچار و نابلد راه افتاد و رفت. در ميان راه پيرمرد خوشروئى ديد. سلام کرد. پيرمرد پرسيد: کجا مىروي؟ پسر حال قضيه را گفت. پيرمرد باغى را نشان داد و گفت: برو داخل باغ، از درخت اول سيب خندون و از درخت دوم نار گريون را بچين و برگرد. اگر کسى تو را صدا کرد به عقب نگاه مکن که سنگ مىشوي. پسر همانطور که پيرمرد گفت، عمل کرد و سيب و نار را براى پادشاه برد. پس از مدتى زن پادشاه باز خود را به مريضى زد. حکيم گفت: دواى درد زن پادشاه گوشت مرغک چينى است. باز هم پادشاه پسر را مأمور کرد برود مرغک چينى را بياورد. |
پسر رفت و رفت تا به همان پيرمرد برخورد. پيرمرد پس از اينکه فهميد پسر به دنبال چه چيزى مىرود مقدارى دوا و سوزن به پسر داد و گفت: مىروى انتهاء اين باغ، ديوى در آنجا هست. تا به آنجا مىرسي، ديو مىگويد: آدمىزاد آمد؟ بگو: بلکه آدمىزاد آمد چشم تو را خوب کند. و تيغ از پايت درآورد. پسر همينکار را کرد. ديو خوشحال شد و از پسر پرسيد: در عوض اين خدمت چه مىخواهي؟ پسر گفت: مرغک چيني. ديو گفت: مرغک چينى در اين چاه است. اگر کسى داخل چاه برود تبديل به سنگ مىشود. من يکى از پسرانم را مىفرستم تا آن را برايت بياورد. ديو هفت پسرش را يکىيکى به چاه فرستاد، آنها سنگ شدند. آخرسر، پسر سر چاه رفت و گفت: مرغک چيني! مرغک چينى پريد روى شانه پسر و او خود را سريع به دربار رساند. مرغ را تحويل داد و رفت خانهاش. |
چند روزى مرغک چينى دانه نخورد فرستادند دنبال پسر که بيا و ببين چرا مرغک دانه نمىخورد. پسر آمد، از مرغک پرسيد: اى مرغک چينى چرا دون برنمىچيني؟' مرغک گفت: 'اى پسر کاکلزري، برادر دندونمرواريد چرا روى زانوى اين پدرت که پادشاه است نمىنشيني؟' پادشاه کلاه پسر را برداشت ديد کاکلزرى است. پرسيد خواهر داري؟ پسر گفت: بله دندونمرواريد فرستاد دنبال دختر. پادشاه دستور داد دو خواهر بزرگتر ـ که هر دو زن او بودند ـ و ماما را دستگير کردند و به دم اسب بستند و در بيابان رهايشان کردند. پادشاه رو به وزير کرد و گفت: حيف که مادر اينها را کشتم. وزير گفت: مادر اينها در خانهٔ من است. آنها پس از هيجده سال گردهم جمع شدند. |
ـ پسر کاکلزرى و دختر دندونمرواريد |
ـ قصههاى ايرانى ـ جلد اول ـ بخش دوم ـ ص ۱۴۰ |
ـ گردآورنده: ابوالقاسم انجوى شيرازى |
ـ انتشارات اميرکبير چاپ دوم ۱۳۵۹ |
(به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد دوم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸) |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست