چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

طیِ لب طلا


کسى بود به‌نام حاتم طائى که خيلى باسخاوت و بخشنده بود. يه مهمانخانه‌اى داشت که هرکس از هرجا مى‌ماند يا رانده مى‌شد و چيزى نداشت مى‌آمد به اين مهمانخانه، بدون اينکه يه شاهى از کسى بگيره. عادتش بود يه گوشه‌اى وامى‌ايستاد و گوش به صحبت مسافرا مى‌داد که ببينه دربارهٔ چى مى‌گن.
يه روز همين جورى که داشت گوش مى‌داد، شنيد يه نفر گفت: 'به‌به! چه غذائي، اين حاتم طائى چه آدم خوبيه!' يه نفر ديگه که روبه‌روش نشسته بود گفت: 'اى بابا چى مى‌گى تو، در برابر زنى به‌نام طى که در فلان شهر مهمانخانه داره، هيچى نيست پدر بيامرز!' گفت: 'چى مى‌گي؟' گفت: 'والا ... اون يه زنيه تنها. اين‌قدر سخاوتمنده، تو مطبخش همهٔ ظرف و ظروفش طلاست و نقره. تازه، غذاى مسافرارو که مى‌ده هيچ، مى‌گه ظرفاشم با خودتون ببريد. غذا که خوردن ظرفش مال خودشون، همراه خودشون بايد ببرند.' حاتم که گوش وايساده بود شنيد. وقتى که مى‌خواستن برن، حاتم يه نفر فرستاد دنبال مرد که نگهش دارن، نوکرش رفت و گفت: 'آقا ببخشيد حاتم با شما کار داره!' مرده اومد سلام داد، حاتم آمد و با عزت و احترام مرد را برد توى خونه و گفت: 'خواهش مى‌کنم بگو اون خانمى که ازش صحبت مى‌کردي، در کدام شهر زندگى مى‌کنه؟' مرد اول من و من کرد و بعد گفت: 'بله آقا اين خانم توى فلون شهره من خودم شما رو مى‌برم اونجا.'
حاتم بار سفر بست. رفتند و رفتند تا رسيدند به شهر 'خانم طي' . رفتند به همان مهمانخانه که مرد نشان داده بود نشستند. غذا خوردند. اون خانم هم مثل حاتم گوش مى‌داد حاتم اصلاً دست به غذا نزد. مسافرين که رفتند طى يه نفر فرستاد گفت: 'برين جلوى اون آقا بگين بياد اينجا.' رفتند و گفتند: 'آقا، خانم با شما کار داره!' گفت: 'باشه' و نشست. خانم آمد و گفت: 'خب آقا، مى‌خوام ببينم غذاى ما چه عيبى داشت که شما لب نزديد.' حاتم گفت: 'راستش من براى غذا نيومدم، آمدم يه سؤال از شما بکنم.' گفت: 'بفرمائيد.' گفت: 'مى‌خوام ببينم شما زن من مى‌شيد؟' طى گفت: 'من سه تا شرط دارم. اگر اين شرطاى منو جواب بدي، شما را قبول مى‌کنم.' اول بايد بريد به فلون شهر يه شخصى هست مى‌ره سر گلدسته اذان مى‌ده بعد گريه مى‌کنه و غش مى‌کنه. بريد ببينيد علت اين کار چيه؟ دوميش هم يه شهرى است به نام شهر ندا. مى‌خوام ببينم چرا به اين شهر ميگن شهر ندا؟ سوميش سر حاتم طائى را برام بياريد.' حاتم تا اين حرف را شنيد، خيلى ناراحت شد. گفت: 'باشه چند روز به من مهلت بديد تا برم جواب شرط‌هاى شما رو بيارم.' خداحافظى کرد و راه افتاد.
حاتم ديار به ديار، شهر به شهر رفت تا رسيد به شهر اون مرد اذان‌گو. رفت و رفت تا رسيد به گلدسته. نشست به پاش تا سروکلهٔ مرد پيدا شد، رفت بالا بنا کرد به اذان گفت. اذان داد و اذان داد و با همان صدائى که اذان مى‌داد گريه کرد و گريه کرد، بعد افتاد و غش کرد. بعد دوباره به هوش اومد، رفت بالا اذان داد، اذان داد گريه کرد و غش کرد. دفعهٔ سوم که خواست بره اذان بده حاتم رفت جلوش رو گرفت، گفت: 'اى آقا تو رو به اون خدائى که من و تو رو آفريده بگو ببينم علت اذان و اين گريه و غش کردنت چيه؟ بلکه من بتونم ازت دردى دوا کنم.' مى‌گه: 'اى آقا هيچ‌کس نمى‌تونه دردى از من دوا کنه، اگر که حاتمى برات بگم دردِ غمو.' مى‌گه: 'آره. راستش من حاتمم. بگو درد دلت.' مى‌گه: 'راستش من جوان خيلى خوشگلى بودم. اينجا هم اذان‌گوى همين گلدسته که مى‌بينى بودم. سال‌هاى سال سر اين گُلدسته من اذان مى‌گفتم. تا يه روزى همين جورى که اذان مى‌دادم تمام انس و جن و پرى و پريزاد در اين گلدسته جم شدن.
گوش به اذان دادن. و دختر شاه پريون عاشقم شد، عاشق صداى من شد. آمد زن من شد. ما صاحب چهار فرزند شديم، باهم خوش و خرم زندگى مى‌کرديم. تا يه روزى اين مى‌خواست منو آزمايش کنه، منم بى‌خبر از همه‌جا، يه روزى زنم گذاشت و رفت مسافرت. چند روزى خودش رو از نظر من دور کرد، من يه کنيز خيلى خوشگلم داشتم. يه روزى برام چاى آورد و شيرينى آورد. همين‌طور که آمد جلو، من دستم رو بردم براى دست اين کنيز سيلى محکمى به گوشم خورد و به اين شکل و قيافه درآمد که مى‌بينى با اين صداى زشت کريه. حالا از فراق اون پاى اين گلدسته افتادم. ديگه نه زنم ديدم نه بچه‌هام ديدم، حالا از ناراحتى گريه مى‌کنم. غش مى‌کنم بلکه اون‌جا دلش به حال من بسوزه، اما اون به سراغ من نمى‌آد که نمى‌آد، حالا تو رو خدا اگه مى‌تونى دردى از من دوا کن.' حاتم گفت: 'اگه انسان بود مى‌تونستم برات يه کارى بکنم، چون پريه هيچ کارى نمى‌تونم برات بکنم. تو دارى سزاى عملت رو مى‌بيني. شايد روزى اون از سر تقصيراتت بگذره.' خداحافظى کرد و راه افتاد.
رو به شهر 'ندا' گرفت و وايساد آمدن، سراغ به سراغ آمد و آمد تا رسيد به يه شهرى سر راه شهر ندا. همين‌طورى که توى راه مى‌آمد ديد همهٔ اهل اين شهر غمگين و ناراحت هستند، از يکيشون پرسيد: 'براى چى شما ناراحت هستيد؟' اهل شهر گفتند: 'اگر که حاتم باشى ما درد دلمان بهت مى‌گيم وگرنه، نه.' گفت: 'بله من حاتم هستم.' گفت: 'خيلى خب حالا که تو حاتمى مى‌تونى براى ما راه نجاتى باشي.' گفت: 'چي؟' گفت: 'پادشاه اين مملکت شما را مى‌خواد.' آمدن و بردنش پهلوى پادشاه. دعا و ثناى پادشاه به‌جا آورد و گفت: 'قبلهٔ عالم بفرمائيد دردتان چيه؟ بلکم من بتونم برايت کارى کنم.' پادشاه گفت: 'بله يک جونورى چند وقته که به اين شهر حمله کرده، هر چيزى که جلوش مى‌رسه مى‌خوره و پاره مى‌کنه! حالا کرمان شده اينکه هر روز يه جوانى رو مى‌کشيم و قربانى مى‌کنيم مى‌ذاريم جلوى اين مى‌خوره. اگر غير از اين باشه مى‌آد و تمام مردم اين شهر رو مى‌بلعه. حالا امروز ديگه جوانى توى اين شهر نمونده، امروز نوبت پسر منه که از داردنيا من همين يه پسرو دارم. حالا اگر راست راستى حاتمي، تو رو به خدائى که ما و تو آفريده، اگر مى‌توني، يه کمکى به ما کن! رفع اين حيوان وحشتناک بکن.' گفت: 'خيلى خب، مى‌خوام از شما سؤال کنم ببينم اينجا آئينه‌ساز داريد که توى اين شهر باشه!' گفتند: 'بله!' گفت: 'يک آئينه‌اى درست کنه که هرچى مى‌تونه بلند باشه، پنجاه متر قد و پنجاه متر عرضش باشه.' آمدن يه آئينه‌اى تهيه کردن که تقريباً پنجاه متر قد و عرضش بو، حاتم گفت: 'منزل و مأواى اون جونور کجاست.' گفتند: 'به کو کماج توى يه غارى زندگى مى‌کنه.'
حاتم گفت: 'خب اين آئينه رو با هر وسايلى که هست ببريد دم در غار.' بردن تا نزديک اون غار روبه‌روى در اون غار گذاشتند، و سنگ چيدن پشتش که نيفته. مردم آمدند به دور وايسادن به تماشا که ببينن نتيجهٔ اين کار به کجا مى‌رسه. وقتى اين حيوان وحشتناک براى طعمه‌اش از غار بيرون آمد ... همين‌طور که چشمش به عکسش افتاد خودش رو بلند کرد سرپا و خيز ورداشت طرف آئينه که از اون طرف کوه افتاد پائين که هر تيکه‌اش به يه طرفى افتاد و از هم پاشيده شد. مردم اين شهر تمام جشن گرفتن و چراغونى و آئينه‌بندان کردن به افتخار اين حسابى جشن گرفتند و پايکوبى کردن. شاه گفت: 'دخترم مى‌خواى بهت مى‌دم، ثروتم مى‌خواى بهت مى‌دم، هرچى مى‌خواى بگو بهت بدم.' حاتم گفت: 'من احتياجى به هيچ چيزى ندارم من خودم همه چيز دارم. همين که مردم اين شهر رو خوشحال کردم براى من کافيه.' از شاه و مردم خداحافظى کرد.


همچنین مشاهده کنید