دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
سفر
روزى روباهى از راهى مىگذشت. بين راه عبائى ديد، عبا را برداشت و به دوش انداخت. سپس به خر کوتاه قدى رسيد. خر، روباه را که ديد سلام کرد. روباه گفت: 'سلام عليکم ... آى خر زحمتکش و نجيب، اينجا چهکار مىکني؟!' خر گفت: 'صاحبم چون خيلى فقير بود، مرا در اين بيابون خدا ول کرد.' روباه گفت: 'من سفر حج در پيش دارم، اگر خواستى مىتوانى با من بيائي.' خر از اينکه رفيقى پيدا کرده، خوشحال شد. روباه سوار خر شد و راهى را پيش گرفتند. همينطور که مىرفتند به لکلکى برخورد کردند. لکلک گفت: 'آقا روباه سفربخير ... کجا مىروي؟' روباه دستى تکان داد و فرياد زد: 'مىروم حج.' لکلک گفت: 'من را هم با خودت ببر.' کمى که رفتند به کلاغى برخورد کردند. کلاغ پرسيد: 'آقا روباه سفر بخير، کجا مىروي؟' روباه سرى تکان داد و گفت: 'مىروم حج، مىبينى که لکلک هم آمده!' کلاغ پريد و سوار خر شد. |
رفتند و رفتند تا رسيدند به خروسي. خروس هم سوار خر شد. نزديک غروب به آسياب کهنهاى رسيدند که خراب شده بود. توى خرابه برهئى را ديدند که گوشهاى کز کرده بود و بعبع مىکرد. بره را سر بريدند و گوشتش را تکهتکه توى قابلمه گذاشتند. روباه گفت: 'هر وقت گرسنهمان شد از گوشتهاى اين بره مىخوريم.' سپس باهم رفتند توى يکى ديگر از اتاقهاى آسياب. روباه سخت گرسنهاش شده بود و حيفش مىآمد که همراهانش از گوشت بره سهمى ببرند. فکرى به خاطرش رسيد. با صداى بلند گفت: 'بله ... بله ... چه مىخواهي؟ ... صبر کن ... يعنى اَلان مىآيم!' سپس بلند شد و به اتاق ديگر رفت و از گوشتهاى بره تا زير دستههاى قابلمه خورد و برگشت. همراهانش پرسيدند: 'کى بود؟ چه مىخواست؟' گفت: 'يکى از اهالى زنش زائيده. مرا صدا کردند بروم نامى براى پسرشان بگذارم.' خروس پرسيد: 'اسم پسر را چه گذاشتي؟' روباه گفت: 'تا زير دستههايش!' |
ساعتى ديگر باز روباه فرياد زد: 'بله بله ... آمدم ...' سپس بلند شد و رفت گوشتهاى قابلمه را تا وسطش خورد و برگشت: 'اى بابا ... زنى از آبادى بالا زائيده بود. مرا دعوت کردند که براى بچهشان اسمى بگذارم.' لکلک پرسيد: 'خوب! اسمش را چه گذاشتي؟' روباه گفت: 'تا وسطش!!' |
فردا صبح زود، خروس و کلاغ از خواب برخاستند. رفتند که از گوشت داخل قابلمه بخورند. ديدند که اى داد و بيداد، تا وسط قابلمه را خوردهاند! فهميدند که کار آقا روباه بوده. گوشتهاى باقىمانده را تا آخر خوردند و بعد برگشتند و روباه و لکلک و خر را از خواب بيدار کردند. روباه به اتاق ديگر رفت و توى قابلمه را نگاه کرد و ديد که يک ذره گوشت نمانده. دماغ سوخته و دلتنگ برگشت. گرسنهاش شده بود. کمى فکر کرد و عبايش را که به دوش انداخته بود جابهجا کرد و به لکلک گفت: 'آى لکلک!' حالا که خوب فکر مىکنم مىبينم حج تو قبول نيست. در شبهاى تاريک آدم گرسنه و بدبختى براى اينکه شکم زن و بچههايش را سير بکند مىرود دزدي. اما تو، ناجنس، با منقارت به شاخهٔ درخت مىکوبى و تقتق مىکنى و صاحبخانه را بيدار مىکني. بايد تو را بخورم.' لکلک را خفه کرد و او را خورد. |
نزديک ظهر که روباه گرسنهاش شده بود به خروس گفت: 'متأسفانه هرچه فکر مىکنم مىبينم که حج تو هم قبول نيست. روزهاى گرم تابستان، دروگرها خسته و کوفته از سر مزرعه برمىگردند، شب مىخواهند استراحت کنند، اما تو وقت و بىوقت، با آن صداى نکرهات فرياد مىزني: قوقولى قوقو ... و آنها را از خواب بيدار مىکني.' خروس را هم گرفت و خورد. |
کلاغ که مرگ خروس را جلوى چشمهايش ديد دانست که به اين زودىها بهانهاى هم براى او پيدا مىکند و او را مىخورد. به روباه گفت: 'خيال مىکنى طول اين اتاق چند متر است؟' روباه گفت: 'نمىدانم، شايد پانزده مترى بشود.' کلاغ گفت: 'مردم مىگويند دم من متر است، من مترش مىکنم.' سپس بالاى اتاق رفت. جست مىزد و مىگفت: 'يک متر ... دو متر ... سه متر ...' تا به کنار در رسيد. به روباه گفت: 'ببخشيد آقا ... از جلو در کنار برو ببينم ده متر مىشود؟' به محض اينکه روباه از کنار در آن طرفتر رفت کلاغ بيرون پريد و پرواز کرد. روباه خيلى ناراحت شد و با خود گفت: 'با اين همه زيرکى فريب خوردم.' با خر خداحافظى کرد و گفت: 'کلاغ از رفتن به حج پشيمان شد من هم پير شدهام. حالا تو برو، بعداً همديگر را مىبينيم.' روباه خودش را به بيشهاى رساند و در آنجا خودش را به موشمردگى زد. اتفاقاً کلاغ چشمش به روباه خورد. با خود گفت: 'اين حرامزاده يا واقعاً مرده و يا خودش را به مردن زده. بهتر است با منقار گرداگرد او خطى بکشم، اگر نمرده بود و بلند شد که برود گشتى بزند، خط بههم مىخورد.' |
کلاغ دور روباه خطى کشيد و پرواز کرد. بعد از مدتى برگشت و ديد که روباه از سرجايش تکان نخورده. رفت و روى شکم روباه نشست. روباه او را گرفت و گفت: 'پدرسوخته ... از چنگ من فرار مىکني؟' بعد کلاغ را به دهان گرفت. کلاغ گفت: 'اى روباه ... حالا که مرا مىخورى خواهشى از تو دارم، مبادا بگوئى 'باقليقره' براى اينکه تمام دوستان و خويشان من اينجا مىآيند و پرهايشان مىريزد و مىميرند و تو آنها را مىخوري.' روباه با خودش گفت: 'چرا نگويم باقليقره. گوشت زيادى در اينجا جمع مىشود ...' سپس همين که دهانش را باز کرد که فرياد بزند: باقلى ... قره ... کلاغ زيرک و باهوش بيرون پريد و پرواز کرد.' |
- سفر |
- افسانههائى از دهنشينان کرد - ص ۹ |
- گردآورنده: منصور ياقوتى |
- انتشارات شباهنگ - چاپ چهاردهم ۱۳۵۸ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |
همچنین مشاهده کنید
- درویش و دو کودک
- خدای این شهر و خدای آن شهر یکی است
- گربهٔ سبز نقاره (۲)
- تقدیرنویس
- شاه و وزیر (۲)
- کچل ممسیاه (۲)
- آقا موشه
- شیبیدین
- امیر زن است نه مرد ، چشمهای امیر تو را کشت
- قُچاق قلابی
- کُلِجهٔ بزن و برقص (۲)
- گردش چرخ گردون
- مهاجرت (۲)
- علی بهانهگیر
- شاه طهماسب
- دختر پالاندوز(۲)
- شاه عباس و باغ انار
- قصهٔ آه (۲)
- گوالی
- فاطمه غرغرو
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست