بگفت این و بگشاد چادر ز روی |
|
همه روی ماه و همه پشت موی |
سه دیگر چنین است رویم که هست |
|
یکی گر دروغست بنمای دست |
مرا از هنر موی بد در نهان |
|
که آن راندیدی کس اندر جهان |
نمودم همه پیشت این جادویی |
|
نه از تنبل و مکر وز بدخویی |
نه کس موی من پیش ازین دیده بود |
|
نه از مهتران نیز بشنیده بود |
ز دیدار پیران فرو ماندند |
|
خیو زیر لبها برافشاندند |
چو شیروی رخسار شیرین بدید |
|
روان نهانش ز تن برپرید |
ورا گفت جز تو نباید کسم |
|
چو تو جفت یابم به ایران بسم |
زن خوب رخ پاسخش داد باز |
|
که از شاه ایران نیم بینیاز |
سه حاجت بخواهم چو فرمان دهی |
|
که بر تو بماناد شاهنشهی |
بدو گفت شیروی جانم توراست |
|
دگر آرزو هرچ خواهی رواست |
بدو گفت شیرین که هر خواسته |
|
که بودم بدین کشور آراسته |
ازین پس یکایک سپاری به من |
|
همه پیش این نامور انجمن |
بدین نامه اندر نهی خط خویش |
|
که بیزارم از چیز او کم و بیش |
بکرد آنچ فرمود شیروی زود |
|
زن از آرزوها چو پاسخ شنود |
به راه آمد از گلشن شادگان |
|
ز پیش بزرگان و آزادگان |
به خانه شد و بنده آزاد کرد |
|
بدان خواسته بنده را شاد کرد |
دگر هرچ بودش به درویش داد |
|
بدان کو ورا خویش بد بیش داد |
ببخشید چندی به آتشکده |
|
چه برجای و روز و جشن سده |
دگر بر کنامی که ویران شدست |
|
رباطی که آرام شیران بدست |
به مزد جهاندار خسرو بداد |
|
به نیکی روان ورا کرد شاد |
بیامد بدان باغ و بگشاد روی |
|
نشست از بر خاک بیرنگ و بوی |
همه بندگان را بر خویش خواند |
|
مران هر یکی رابه خوبی نشاند |
چنین گفت زان پس به بانگ بلند |
|
که هرکس که هست از شما ارجمند |
همه گوش دارید گفتار من |
|
نبیند کسی نیز دیدار من |
مگویید یک سر جز از راستی |
|
نیاید ز دانندگان کاستی |
که زان پس که من نزد خسرو شدم |
|
به مشکوی زرین او نوشدم |
سر بانوان بودم و فر شاه |
|
از آن پس چو پیدا شد از من گناه |
نباید سخن هیچ گفتن بروی |
|
چه روی آید اندر زنی چاره جوی |
همه یکسر از جای برخاستند |
|
زبانها به پاسخ بیاراستند |
که ای نامور بانوی بانوان |
|
سخنگوی و دانا و روشن روان |
به یزدان که هرگز تو راکس ندید |
|
نه نیز از پس پرده آوا شنید |
همانا ز هنگام هوشنگ باز |
|
چو تو نیز ننشست بر تخت ناز |
همه خادمان و پرستندگان |
|
جهانجوی و بیدار دل بندگان |
به آواز گفتند کای سرفراز |
|
ستوده به چین و به روم و طراز |
که یارد سخن گفتن از تو به بد |
|
بدی کردن از روی تو کی سزد |
چنین گفت شیرین که این بدکنش |
|
که چرخ بلندش کند سرزنش |
پدر را بکشت از پی تاج و تخت |
|
کزین پس مبیناد شادی و بخت |
مگر مرگ را پیش دیوار کرد |
|
که جان پدر را به تن خوار کرد |
پیامی فرستاد نزدیک من |
|
که تاریک شد جان باریک من |
بدان گفتم این بد که من زندهام |
|
جهان آفرین را پرستندهام |
پدیدار کردم همه راه خویش |
|
پراز درد بودم ز بدخواه خویش |
پس از مرگ من بر سر انجمن |
|
زبانش مگر بد سراید ز من |
ز گفتار او ویژه گریان شدند |
|
هم از درد پرویز بریان شدند |
برفتند گویندگان نزد شاه |
|
شنیده به گفتند زان بیگناه |
بپرسید شیروی کای نیک خوی |
|
سه دیگر چه چیز آمدت آرزوی |
فرستاد شیرین به شیروی کس |
|
که اکنون یکی آرزو ماند و بس |
گشایم در دخمهی شاه باز |
|
به دیدار او آمدستم نیاز |
چنین گفت شیروی کاین هم رواست |
|
بدیدار آن مهتر او پادشاست |
نگهبان در دخمه را باز کرد |
|
زن پارسا مویه آغاز کرد |
بشد چهر بر چهر خسرو نهاد |
|
گذشته سخنها برو کرد یاد |
هم آنگه زهر هلاهل بخورد |
|
ز شیرین روانش برآورد گرد |
نشسته بر شاه پوشیده روی |
|
به تن بریکی جامه کافور بوی |
به دیوار پشتش نهاد و بمرد |
|
بمرد و ز گیتی نشانش ببرد |
چو بشنید شیروی بیمار گشت |
|
ز دیدار او پر ز تیمار گشت |
بفرمود تا دخمه دیگر کنند |
|
ز مشک وز کافورش افسر کنند |
در دخمهی شاه کرد استوار |
|
برین بر نیامد بسی روزگار |
که شیروی را زهر دادند نیز |
|
جهان را ز شاهان پرآمد قفیز |
به شومی بزاد و به شومی بمرد |
|
همان تخت شاهی پسر را سپرد |
کسی پادشاهی کند هفت ماه |
|
بهشتم ز کافور یابد کلاه |
به گیتی بهی بهتر از گاه نیست |
|
بدی بتر از عمر کوتاه نیست |
کنون پادشاهی شاه اردشیر |
|
بگویم که پیش آمدم ناگزیر |
|