خواهم سرى به همت والا برآورم
|
|
وز پاى عقل خار تمنا بر آورم
|
بسيار بر زمين سپر انداختم به عجز
|
|
ديگر علم به عالم بالا برآورم
|
آوازهٔ هزيمت نفس از نبرد روح
|
|
چون غلغل سکندر و دارا برآورم
|
مردانه دل برون کشم از چنگ آرزو
|
|
يوسف ز تنگناى زليخا برآورم
|
خود را تمام بشکنم و از شکست خود
|
|
هم خود مراد خاطر اعدا برآورم
|
بر خود کنم کمين و چو فرصت فرا رسد
|
|
بر نقد خويش دست به يغما برآورم
|
با اين دو پا گزير ز مردم نه ممکنست
|
|
خواهم به دوش شهپر عنقا برآورم
|
هر گه که ديده چون چه سيماب جوشدم
|
|
آتش ز سينه از پى اطفا بر آورم
|
ديو سفيد نفس کنم رستمانه بند
|
|
در هفتخان به معرکه غوغا برآورم
|
افراسياب نفسم اگر صد سپه کشيد
|
|
زالم اگر نفس ز محابا بر آورم
|
از بهر رهنمونى گمگشتگان خاک
|
|
شمع از شکاف دامن صحرا برآورم
|
دستم بريده باد گرش مرد طمع کشم
|
|
رفت آنکه از امل يد طولى برآورم
|
نفس محيل اگر سر دعوى برآورد
|
|
از جيب آرزو خط ابرا برآورم
|
گيرم ز فقر مائده، و ز معدهٔ هوس
|
|
سوداى منّ و منت سلوى برآورم
|
از منضج رياضت و جلاب معرفت
|
|
از مغز عقل مرّهٔ سودا برآورم
|
شب چون به خارخاره گذارم اديم تن
|
|
بر نطع جلد صورت ديبا برآورم
|
کو آبروى مسکنت و خاک نيستى
|
|
تا در به روى مردم دنيا برآورم
|
شد کاروان روان اگرم همتى بود
|
|
جمّازه از خَلابِ من و ما برآورم
|
مهتاب اگرنه در دل شب پرتوم دهد
|
|
نور دل از سَوادِ سُوّيدا برآورم
|
از زرنگار خانهٔ انديشه هر زمان
|
|
نقشى پسند خاطر دانا برآورم
|
خاطر فريبى دل برنا و پير را
|
|
پيرانه معنى از دل برنا برآورم
|
آفاق را به تهنيت حسن عاقبت
|
|
ز انديشهٔ عقوبت عقبى برآورم
|