پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

اگر چه از برمن بارها چو تیر بجستی


اگر چه از برمن بارها چو تیر بجستی    هم آخرم بکشیدیی و چون کمان بشکستی
درآمدم که نشینم، برون شدی به شکایت    برون شدم که بیایم، درم به روی ببستی
مرا به داغ بکشتی، ولی ز باغ رخ خود    گلم به دست ندادی، دلم به خار بخستی
هلاک همچو منی در غم تو حیف نباشد؟    من ار ز پای درآیم چه باک؟ چون تو به دستی
مبین در آینه آن زلف و چهره را، که اگر تو    چنان جمال ببینی کسی دگر نپرستی
تو با کمال بزرگی و احتشام ندانم    که در درون دل تنگ من چگونه نشستی؟
مرا ز مستی و عشقست نام زلف تو بردن    که قصه‌های پریشان ز عشق خیزد و مستی
نماز شام ندیدی؟ که پیش روی چو ماهت    چگونه مهر عدم شد ز شرم با همه هستی
مبر ستیزه، چو من کام دل ز لعل تو جویم    چه حاجتست خصومت؟ بیار بوسه و رستی
تو خود نیایی و من پیشت آمدن نتوانم    مگر به دست رسولم حکایتی بفرستی
اگر هزار دلست از غمت یکی نرهانم    که باد و غمزه‌ی چون تیر و باد و زلف چو شستی
مترس در غمش، ای اوحدی، ز خواری و محنت    که اوفتاده نترسد ز خاکساری و پستی
گر آن دو نرگس جادو به جان خلاص دهندت    زهی عنایت و دولت! برو! که نیک برستی


همچنین مشاهده کنید