نخستین که گفتی ز شاهان سخن |
|
ز پیروزی و رزمهای کهن |
اگر لشکر آری به شهر هروم |
|
نبینی ز نعل و پی اسپ بوم |
بیاندازه در شهر ما برزنست |
|
بهر برزنی بر هزاران زنست |
همه شب به خفتان جنگ اندریم |
|
ز بهر فزونی به تنگ اندریم |
ز چندین یکی را نبودست شوی |
|
که دوشیزگانیم و پوشیدهروی |
ز هر سو که آیی برین بوم و بر |
|
بجز ژرف دریا نبینی گذر |
ز ما هر زنی کو گراید بشوی |
|
ازان پس کس او را نهبینیم روی |
بباید گذشتن به دریای ژرف |
|
اگر خوش و گر نیز باریده برف |
اگر دختر آیدش چون کردشوی |
|
زنآسا و جویندهی رنگ و بوی |
هم آن خانه جاوید جای وی است |
|
بلند آسمانش هوای وی است |
وگر مردوش باشد و سرفراز |
|
بسوی هرومش فرستند باز |
وگر زو پسر زاید آنجا که هست |
|
بباشد نباشد بر ماش دست |
ز ما هرک او روزگار نبرد |
|
از اسپ اندر آرد یکی شیرمرد |
یکی تاج زرینش بر سر نهیم |
|
همان تخت او بر دو پیکر نهیم |
همانا ز ما زن بود سیهزار |
|
که با تاج زرند و با گوشوار |
که مردی ز گردنکشان روز جنگ |
|
به چنگال او خاک شد بیدرنگ |
تو مردی بزرگی و نامت بلند |
|
در نام بر خویشتن در مبند |
که گویند با زن برآویختنی |
|
ز آویختن نیز بگریختی |
یکی ننگ باشد ترا زین سخن |
|
که تا هست گیتی نگردد کهن |
چه خواهی که با نامداران روم |
|
بیایی بگردی به مرز هروم |
چو با راستی باشی و مردمی |
|
نبینی جز از خوبی و خرمی |
به پیش تو آریم چندان سپاه |
|
که تیره شود بر تو خورشید و ماه |
چو آن پاسخ نامه شد اسپری |
|
زنی بود گویا به پیغمبری |
ابا تاج و با جامهی شاهوار |
|
همی رفت با خوبرخ ده سوار |
چو آمد خرامان به نزدیک شاه |
|
پذیره فرستاد چندی به راه |
زن نامبردار نامه بداد |
|
پیام دلیران همه کرد یاد |
سکندر چو آن پاسخ نامه دید |
|
خردمند و بینادلی برگزید |
بدیشان پیامی فرستاد و گفت |
|
که با مغز مردم خرد باد جفت |
به گرد جهان شهریاری نماند |
|
همان بر زمین نامداری نماند |
که نه سربسر پیش من کهترند |
|
وگرچه بلندند و نیکاخترند |
مرا گرد کافور و خاک سیاه |
|
همانست و هم بزم و هم رزمگاه |
نه من جنگ را آمدم تازیان |
|
به پیلان و کوس و تبیره زنان |
سپاهی برین سان که هامون و کوه |
|
همی گردد از سم اسپان ستوه |
مرا رای دیدار شهر شماست |
|
گر آیید نزدیک ما هم رواست |
چو دیدار باشد برانم سپاه |
|
نباشم فراوان بدین جایگاه |
ببینیم تا چیستتان رای و فر |
|
سواری و زیبایی و پای و پر |
ز کار زهشتان بپرسم نهان |
|
که بیمرد زن چون بود در جهان |
اگر مرگ باشد فزونی ز کیست |
|
به بینم که فرجام این کار چیست |
فرستاده آمد سخنها بگفت |
|
همه راز بیرون کشید از نهفت |
بزرگان یکی انجمن ساختند |
|
ز گفتار دل را بپرداختند |
که ما برگزیدیم زن دو هزار |
|
سخنگوی و داننده و هوشیار |
ابا هر صدی بسته ده تاج زر |
|
بدو در نشانده فراوان گهر |
چو گرد آید آن تاج باشد دویست |
|
که هر یک جز اندر خور شاه نیست |
یکایک بسختیم و کردیم تل |
|
اباگوهران هر یکی سی رطل |
چو دانیم کامد به نزدیک شاه |
|
یکایک پذیره شویمش به راه |
چو آمد به نزدیک ما آگهی |
|
ز دانایی شاه وز فرهی |
فرستاده برگشت و پاسخ بگفت |
|
سخنها همه با خرد بود جفت |
سکندر ز منزل سپه برگرفت |
|
ز کار زنان مانده اندر شگفت |
دو منزل بیامد یکی باد خاست |
|
وزو برف با کوه و درگشت راست |
تبه شد بسی مردم پایکار |
|
ز سرما و برف اندر آن روزگار |
برآمد یکی ابر و دودی سیاه |
|
بر آتش همی رفت گفتی سپاه |
زره کتف آزادگان را بسوخت |
|
ز نعل سواران زمین برفروخت |
بدین هم نشان تا به شهری رسید |
|
که مردم بسان شب تیره دید |
فروهشته لفچ و برآورده کفچ |
|
به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ |
همه دیدههاشان به کردار خون |
|
همی از دهان آتش آمد برون |
بسی پیل بردند پیشش به راه |
|
همان هدیه مردمان سیاه |
بگفتند کین برف و باد دمان |
|
ز ما بود کامد شما را زیان |
که هرگز بدین شهر نگذشت کس |
|
ترا و سپاه تو دیدیم و بس |
ببود اندر آن شهر یک ماه شاه |
|
چو آسوده گشتند شاه و سپاه |
ازنجا بیامد دمان و دنان |
|
دلآراسته سوی شهر زنان |
ز دریا گذر کرد زن دو هزار |
|
همه پاک با افسر و گوشوار |
یکی بیشه بد پر ز آب و درخت |
|
همه جای روشندل و نیکبخت |
خورش گرد کردند بر مرغزار |
|
ز گستردنیها به رنگ و نگار |
چو آمد سکندر به شهر هروم |
|
زنان پیش رفتند ز آباد بوم |
ببردند پس تاجها پیش اوی |
|
همان جامه و گوهر و رنگ و بوی |
سکندر بپذرفت و بنواختشان |
|
بران خرمی جایگه ساختشان |
چو شب روز شد اندرآمد به شهر |
|
به دیدار برداشت زان شهر بهر |
کم و بیش ایشان همی بازجست |
|
همی بود تا رازها شد درست |
|