بدانش ز صافی ترین جوهری |
|
مصفا بر انگیختن پیکری |
گه دروی کند چون نشیننده جای |
|
جهان بیند از جام گیتی نمای |
حکیمان به فرمان شاه جهان |
|
به پوزش گری تازه گردندشان |
بزرگان نهادند بر خاک سر |
|
ستایش گرفتند بر تاجور |
که ای خاک بوس جناب تو بخت |
|
ز پای تو نیروی بازوی تخت |
دو نوبت گرفتن سراسر زمین |
|
نه باشد در اندازهی آدمین |
بدین بس کن وزین زیادت مپوی |
|
همه آرزو را نهایت مجوی |
ز دریا کسی دید غواص کور |
|
که گوهر برون آرد از آب شور |
اگر ماهی آرد به خشکی شتاب |
|
به جان کندن افتد چو مردم در آب |
مکن آتش و بار خود را فزون |
|
که خاکی نگنجد به آب اندرون |
سکندر به پاسخ زبان بر گشاد |
|
ز درج دهن کان گوهر گشاد |
که اقبال چون گشت هم پشت من |
|
کلید جهان داد در مشت من |
بسی پی فشردم به جویندگی |
|
که شویم لب از چشمه زندگی |
سرانجام من چون ببایست مرد |
|
زمانه بدان آبخور ره نبرد |
به روزی توان باده زین طاس خورد |
|
که اسکندرش جست، الیاس خورد |
گرم جاودان کردی ایزد برات |
|
نماندی لبم تشنه ز آب حیات |
چو بر مرگ من بود تقدیر غیب |
|
ز محرومی آب حیوان چه عیب |
چو مردم ندارد گریز از هلاک |
|
چه در قعر دریا چه بر روی خاک |
نیابم ازین پند بیهوده تنگ |
|
که از موج دریا نترسد نهنگ |
چو دانندگان را یقین گشت حال |
|
که در مغز شه محکم است این خیال |
زند از ضمیر خردمند خویش |
|
نفس بر مزاج خداوند خویش |
سکندر چو بشنید گفتارشان |
|
نوازشگ ری کرد بسیارشان |
به بخشش در گنج را باز کرد |
|
زر افشاند و بخشیدن آغاز کرد |
به فرمان فرمانده روزگار |
|
ارسطوی دانا در آمد به کار |
به فرمود کاسباب کشتی کنند |
|
نشیننده راز و بهشتی کنند |
هنرپیشگان پیشه برداشتند |
|
نمودند هرچ از هنر داشتند |
کشیدند کشتی به دریا کنار |
|
به سال کم و بیش پیش از هزار |
اساسی که بر آب داند ستاد |
|
شتابنده کوهی ز آسیب باد |
چو شد جمله اسباب کشتی تمام |
|
شتابنده شد شاه دریا خرام |
ز آب از نمایان دریا پژوه |
|
طلب کرد هشیاری از هر گروه |
به فرمود تا پیشوایان تخت |
|
ز صحرا به دریا کشیدند رخت |
چهل ساله ترتیب راه دراز |
|
که باشد بدان آدمی را نیاز |
ز حیوان و از مردم و از گیا |
|
اگر شیر و مرغ است اگر کیمیا |
خبر کش بسی مرغ کردون گرای |
|
سبق بر ده ز اندیشهی تیز پای |
کزیشان همه سه عقاب سیاه |
|
که روزی شتابنده یک ماهه راه |
سه سال تمام آنچه پرداختند |
|
سه ماهش به کشتی در انداختند |
کسی را که دید از تردد خلاص |
|
به همراهی خویشتن کرد خاص |
گراینده را سوی دریای شور |
|
به رغبت روان کرد بر راه دور |
به فارغ دلی زان بهشتی سواد |
|
توکل کنان پا به کشتی نهاد |
چپ و راستش خضر و الیاس هم |
|
پس و پیش ارسطو بلیناس هم |
فلاطون و دانندگان دگر |
|
به همراهی خاص بسته کمر |
بجنبید کشتی از آسیب موج |
|
بر امد سر باد بانها به اوج |
چو رفتند زانگونه با رود و جام |
|
به دریا درون پنج ساله تمام |
به جایی رسیدند لرزان چو بید |
|
که باز آمدن را نباشد امید |
چو هر کس دران حال بی چارگی |
|
به حیرت فرو ماند یک بارگی |
کسانی کز ایزد خبر داشتند |
|
نیایش کنان دست برداشتند |
چو دادند قفل دعا را کلید |
|
کلید در چاره آمد پدید |
شبانگه که برقع برافگنده ماه |
|
بپوشید گیتی حریر سیاه |
که در گوشهی خلوتش ناگهان |
|
سروشی پدیدار گشت از نهان |
جوانی به کردار سرو بلند |
|
رخ فرخ و پیکر ارجمند |
فرشته ولیکن به شکل آدمی |
|
نه مردم ولی صورت مردمی |
جمالی که نتوان نظر کرد دور |
|
ز سیمای پاکش همی ریخت نور |
برو تازگی کرد شه را سلام |
|
شهش داد پاسخ به عذر تمام |
بدو گفت کای سر به سر نور پاک |
|
تنت دور ز آلایش آب و خاک |
فرشته که گویند ما ناتویی |
|
که مردم نباشد بدین نیکویی |
وگر مردمی چون درون آمدی؟ |
|
که مردم ندیدت که چون آمدی؟ |
سروش خجسته سخن در گرفت |
|
ز راز نهان پرده را بر گرفت |
گر آسایشی خواهی از روزگار |
|
جمال عزیزان غنیمت شمار |
دل از روی هم صحبتان شاد کن |
|
به نقل و به می مجلس آباد کن |
به جمعیت دوستان روی نه |
|
پراکندگی را به یک سوی نه |
به دوری مکوش ار چه بدخوست یار |
|
که دوری خود افتد سرانجام کار |
چو لابد جدائیست از بعد زیست |
|
به عمدا جدا زیستن ابر چیست |
گذشت آنکه با هم نشستیم و خاست |
|
کنون رفته را باز جستن خطاست |
بزرگان پس رفته نشتافتند |
|
که بسیار جستند و کم یافتند |
نه بعد از شدن باز گردد زمان |
|
نه تیری که بیرون پرید از کمان |
کجا بودی ای مرغ فرخنده پی |
|
چه داری خبر زان حریفان می؟ |
به شادی کجا میگذارند گام |
|
سفر تا چه جایست و منزل کدام؟ |
کجا روز راحت فزون میکنند؟ |
|
شب آسایش خواب چون میکنند؟ |
به عیش و طرب هم عنان کهاند؟ |
|
به ریحان و می مهمان کهاند؟ |
کدام آب دیده است در جویشان |
|
دل ما چگونه است پهلویشان |
فغان زان حریفان صحبت گسل |
|
که یک ره ز ما بر گرفتند دل |
بگفتا که گر پرسی از من صواب |
|
سروشم ز یزدان موکل بر آب |
چو در سختی افتاد کار شما |
|
به من داد غیب اختیار شما |
میندیش ازین پس ز دریای ژرف |
|
که دادت قضا دستگاه شگرفت |
درین پرده کاندیشهی کار تست |
|
درون رو که یزدان نگهدار تست |
منت همره و ایزدت رهنمای |
|
که بنماید و بازت آرد به جای |
به فرمود فرمانده روم و زنگ |
|
که در جنبش کشتی آید درنگ |
فگندند هر سوی لنگر در آب |
|
فرو شد سر بادبانها به خواب |
سکندر بر آهنگ کاری که داشت |
|
برو ریخت از دل شماری که داشت |
به دستور دانا که در کار بود |
|
وصیت نمود آنچه ناچار بود |
که ما را هوسهای ناسودمند |
|
ز راه سلامت چو یک سو فگند |
سزد گر شما را ز من فتنه جوی |
|
ز بهر سلامت بتابید روی |
چو من زیر دریا کنم جای خویش |
|
به کام نهنگان نهم پای خویش |
به امید جان بخش گیتی پناه |
|
مرا تا به صد روز بینند راه |
گر آیم برون زین ره پر هراس |
|
شناسم حق مردم حق شناس |
وگر باشد آسیبی از روزگار |
|
قضا را به یک چون من صد هزار |
شما جانب خانه گردید باز |
|
من و قعر دریا و راه دراز |
|