هر ساعتم اندرون بجوشد خون را |
|
واگاهی نیست مردم بیرون را |
الا مگر آنکه روی لیلی دیدست |
|
داند که چه درد میکشد مجنون را؟ |
|
عشاق به درگهت اسیرند بیا |
|
بدخویی تو بر تو نگیرند بیا |
هرجور و جفا که کردهای معذوری |
|
زان پیش که عذرت نپذیرند بیا |
|
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب |
|
صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب |
مانند تو آدمی در آباد و خراب |
|
باشد که در آیینه توان دید و در آب |
|
چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت |
|
درمانش تحملست و سر پیش انداخت |
یا ترک گل لعل همی باید گفت |
|
یا با الم خار همی باید ساخت |
|
دل میرود و دیده نمیشاید دوخت |
|
چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت |
پروانهی مستمند را شمع نسوخت |
|
آن سوخت که شمع را چنین میافروخت |
|
روزی گفتی شبی کنم دلشادت |
|
وز بند غمان خود کنم آزادت |
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت |
|
وز گفتهی خود هیچ نیامد یادت؟ |
|
صد بار بگفتم به غلامان درت |
|
تا آینه دیگر نگذارند برت |
ترسم که ببینی رخ همچون قمرت |
|
کس باز نیاید دگر اندر نظرت |
|
آن یار که عهد دوستاری بشکست |
|
میرفت و منش گرفته دامان در دست |
میگفت دگرباره به خوابم بینی |
|
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست |
|
شبها گذرد که دیده نتوانم بست |
|
مردم همه از خواب و من از فکر تو مست |
باشد که به دست خویش خونم ریزی |
|
تا جان بدهم دامن مقصود به دست |
|
هشیار سری بود ز سودای تو مست |
|
خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست |
بیتو همه هیچ نیست در ملک وجود |
|
ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست |
|
گر زحمت مردمان این کوی از ماست |
|
یا جرم ترش بودن آن روی از ماست |
فردا متغیر شود آن روی چو شیر |
|
ما نیز برون شویم چون موی از ماست |
|
وه وه که قیامتست این قامت راست |
|
با سرو نباشد این لطافت که تراست |
شاید که تو دیگر به زیارت نروی |
|
تا مرده نگوید که قیامت برخاست |
|
سرو از قدت اندازهی بالا بردست |
|
بحر از دهنت لل لالا بردست |
هر جا که بنفشهای ببینم گویم |
|
مویی ز سرت باد به صحرا بردست |
|
امشب که حضور یار جان افروزست |
|
بختم به خلاف دشمنان پیروزست |
گو شمع بمیر و مه فرو شو که مرا |
|
آن شب که تو در کنار باشی روزست |
|
آن شب که تو در کنار مایی روزست |
|
و آن روز که با تو میرود نوروزست |
دی رفت و به انتظار فردا منشین |
|
دریاب که حاصل حیات امروزست |
|
گویند هوای فصل آزار خوشست |
|
بوی گل و بانگ مرغ گلزار خوشست |
ابریشم زیر ونالهی زار خوشست |
|
ای بیخبران اینهمه با یار خوشست |
|
خیزم بروم چو صبر نامحتملست |
|
جان در قدمش کنم که آرام دلست |
و اقرار کنم برابر دشمن و دوست |
|
کانکس که مرا بکشت از من بحلست |
|
آن ماه که گفتی ملک رحمانست |
|
این بار اگرش نگه کنی شیطانست |
رویی که چو آتش به زمستان خوش بود |
|
امروز چو پوستین به تابستانست |
|
آن سست وفا که یار دل سخت منست |
|
شمع دگران و آتش رخت منست |
ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف |
|
جرم از تو نباشد گنه از بخت منست |
|
از بس که بیازرد دل دشمن و دوست |
|
گویی به گناه مسخ کردندش پوست |
وقتی غم او بر همه دلها بودی |
|
اکنون همه غمهای جهان بر دل اوست |
|
ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست |
|
هرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست |
ای مرغ سحر تو صبح برخاستهای |
|
ما خود همه شب نخفتهایم از غم دوست |
|
چون حال بدم در نظر دوست نکوست |
|
دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست |
چون دشمن بیرحم فرستادهی اوست |
|
بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست |
|
غازی ز پی شهادت اندر تک و پوست |
|
وان را که غم تو کشت فاضلتر ازوست |
فردای قیامت این بدان کی ماند |
|
کان کشتهی دشمنست و آن کشتهی دوست؟ |
|
گر دل به کسی دهند باری به تو دوست |
|
کت خوی خوش و بوی خوش و روی نکوست |
از هر که وجود صبر بتوانم کرد |
|
الا ز وجودت که وجودم همه اوست |
|
گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست |
|
یا مغز برآیدم چو بادام از پوست |
غیرت نگذاردم که نالم به کسی |
|
تا خلق ندانند که منظور من اوست |
|
گویند رها کنش که یاری بدخوست |
|
خوبیش نیرزد به درشتی که دروست |
بالله بگذارید میان من و دوست |
|
نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست |
|
شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست |
|
وین جان به لب رسیده در بند تو نیست |
گر تو دگری به جای من بگزینی |
|
من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست |
|