|
بر آب روان خانه نبايست بنا کرد (صائب)
|
|
برِ آستين هم ز پيراهن است
|
|
|
نظير: مژه به چشم زيادتى نمىکند
|
|
بر آسمان شدن آسان بوَد به پاى بُراق٭
|
|
|
|
٭ به بازوى تو ندارد خطر گرفتن ملک
|
.....................(ظهير فاريابى)
|
|
بر آيد به نرمى ز سوراخ مار
|
|
|
رک: 'به نرمى برآيد ز سوراخ مار' و 'زبان خوش مار را از سوراخ بيرون مىآورد'
|
|
برات عاشقان بر شاخ آهوست!
|
|
|
نظير: گفته بودى که شوم مست و دوبوسَت بدهم
|
وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يک!(حافظ)
|
|
برادران جنگ کنند ابلهان باور کنند!
|
|
|
نظير: زن و شوهر جنگ کنند و ابلهان باور کنند
|
|
برادر پشت، برادرزاده هم پشت، درخت بىبرادر کى کند رشد؟
|
|
برادرت سفيد تو چرا سياهى، سياها بى تو نميرن الهي! (عامیانه)
|
|
|
به مزاح و شوخى به دختران سيه چرده گويند
|
|
برادر خوب است رفيق باشد
|
|
|
نظير: يک يارِ نيک بهتر از برادرِ نزديک
|
|
برادر را ببين، خواهر را بگير
|
|
|
رک: دختر مىخواهى مادرش را ببين، کرباس مىخواهى پهنايش را ببين
|
|
برادر را به جاى برادر نمىگيرند
|
|
|
رک: از بد و نيک کس کسى را چه
|
|
برادر که در بندِ خويش است نه برادر و نه خويش است (سعدى)
|
|
برادر هم دوست بِهْ
|
|
برادرى به جا، بزغاله يکى هفتصد دينار!
|
|
|
رک: حساب حساب است، کاکا برادر
|
|
برادريت را ثابت کن بعد ادعاى ميراث کن
|
|
|
رک: اول برادريت را ثابت کن بعد ادعاى ميراث کن
|
|
برادريمان به جا، جو بده آلوزرد ببر
|
|
|
رک: حساب حساب است، کاکا برادر
|
|
براى آدم بدبخت بلا از در و ديوار مىبارد
|
|
|
رک: هرجا سنگ است براى پاى آدم لنگ است
|
|
براى آدم خوش شانس خروس هم تخم مىگذارد!
|
|
براى آدم گرسنه نان خالى پلو است
|
|
|
نظير:
|
|
|
گرسنه را نان تهى کوفته است
|
|
|
- آدم گرسنه سنگ را هم مىخورد
|
|
|
- اى سير تو را نان جوين خوش ننمايد
|
معشوق من است آن که به نزديک تو زشت است (سعدى)
|
|
براى آدم لال دنيا به يک صلوات!
|
|
براى آدم فتنهگر از حلوا شيرينتر جنگ در خانهٔ ديگران!
|
|
|
نظير: براى اهل فتنه روز جنگ عيد است
|
|
براى اهل فتنه روز جنگ عيد است
|
|
|
نظير: براى آدم فتنهگر از حلوا شيرينتر جنگ در خانهٔ ديگران!
|
|
براى بيمارى که تيمار دارد طبيب ناخوانده مىآيد
|
|
|
رک: بيمارى که تيمار دارد طبيبش ناخوانده آيد
|
|
براى پسرت هر وقت خواست زن بگير و دخترت را هر وقت توانستى شوهر بده٭
|
|
|
|
٭ اين مَثَل از زبان فرانسه وارد فارسى شده و اصل آن در فرانسه چنين است:
Marie ton fils quand il le veut, marie ta fille quand tu le peux.
|
|
براى خاطر يک بىنماز در مسجد را نمىبندند
|
|
|
رک: براى يک بىنماز در ِ مسجد را نمىبندند
|
|
براى خاطر يک شپش لحاف را دور نمىاندازند
|
|
|
رک: براى خاطر يک کيک گليم را نمىسوزانند
|
|
براى خاطر يک کيک گليم را نمىسوزانند
|
|
|
نظير: براى خاطر يک شپش لحاف را دور نمىاندازند
|
|
|
رک: براى خاطر يک بىنماز در مسجد را نمىبندند
|
|
براى خاطر يک گل منّت صد خار مىبايد کشيد
|
|
|
نظير:
|
|
|
بر يک گل زحمت صد خار مىبايد کشيد
|
|
|
- از براى خال رويَتْ مىخورم صد نيشتر
|
|
براى خرى لَنگ کاروان بار نيفکند
|
|
|
رک: براى يک بىنماز درِ مسجد را نمىبندند
|
|
براى خوردن سپهسالار است، براى دعوا بُنه پا٭
|
|
|
رک: وقت خوردن قلچماقم يا على موسىالرضا، وقت کارکردن چلاقم يا على موسىالرضا!
|
|
|
|
٭ براى اطلاع از ريشهٔ اين مَثَل رک: تمثيل و مَثَل، ج۲، گردآورنده احمد وکيليان، ص ۶۲.
|
|
براى درد بواسير پيش حکيم بواسيرى بايد رفت
|
|
|
رک: حکيم آن است که سرِ خودش آمده باشد
|
|
براى دوستان جان را فدا کن ٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
يار آن بوَد که مال و تن و جان فدا کند (سعدى)
|
|
|
- مرد آن باشد که از جان بگذرد در راه دوست (سپهر کاشانى)
|
|
|
- در پاى دوست هرچه کنى مختصر بوَد (سعدى)
|
|
|
- يار مىبايد که چون پروانه گردد گرد يار
|
|
|
|
٭ ..............................
|
وليکن دوست را از دشمن جدا کن (جامى)
|
|
براى روز محنت يار بايد
|
|
|
رک: مرا در روز محنت يار بايد
|
وگرنه روز شادى يار بسيار
|
|
براى صد کلاغ يک کلوخ بس است
|
|
|
رک: صد کلاغ را کلوخى بس است
|
|
براى عيد بوَد گوسفند قرباني
|
|
|
رک: مرغ را هم در عروسى سر مىبُرّند هم در عزا
|
|
براى کَر چه بزنى و براى کور چه برقصي!
|
|
|
رک: آنجا که بصر نيست چه خوبى و چه زشتي
|
|
براى کسى بمير که برايت تب کند!
|
|
|
نظير:
|
|
|
هر که بهرت تب کند بهرش بمير (نظام وفا)
|
|
|
- هر که تب کرد از برايت، از براى او بمير (صابر)
|
|
|
- غم آن کس خوردن آئين بوَد
|
که او بر غمت نيز غمگين بوَد (اسدى)
|
|
|
رک: خواهان کسى باش که خواهان تو باشد
|
|
براى کله ماهى خور کله ماهى پيدا مىشود (عامیانه)
|
|
براى کور شب و روز يکى است
|
|
|
رک: پيش خر شنبه و آدينه يکى است
|
|
براى گاو نر چه يک جريب چه صد جريب
|
|
|
رک: خرى که شصت من بار مىبرد از شصت و پنج من هم باکش نيست.
|
|
براى مردم بدبخت مرگ خوشبختى است٭
|
|
|
|
٭ هزار بار مرا مرگ بِهْ از اين سختى است
|
.................(ميرزادهٔ عشقى)
|
|
براى مصلحت بوسه به دُم خر زنند٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
براى مصلحت روزگار زير دُم خر را هم مىبوسند
|
|
|
دُم خر را براى مصلحت مىبوسند
|
|
|
|
٭ تمثّل:
|
|
|
|
از براى مصلحت مرد حکيم
|
دُمّ خر را بوسه زد خواندش کريم (مولوى)
|
|
براى مصلحت روزگار زير دُم خر را هم مىبوسند
|
|
|
رک: براى مصلحت بوسه به دُم خر زنند
|
|
براى من آب ندارد، براى تو نان که دارد!
|
|
|
رک: اگر براى من آب نداشته باشد براى تو نان که دارد!
|
|
بر اين خوان يغما چه دشمن چه دوست٭
|
|
|
نظير: هر که خواهد گو بيا و گو برو
|
گير و دار و حاجب و دربان در اين درگاه نيست (حافظ)
|
|
|
|
٭ اديم زمين سفرهٔ عام اوست
|
..........................(سعدى)
|
|
براى نهادن چه سنگ و چه زر٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
بخور هرچه داراى به فردا مپاى
|
که فردا مگر ديگر آيَدْش راى
|
|
|
- ستانَد ز تو ديگرى را دهد
|
جهان خوانيَشْ بىگمان بر جهد (فردوسى)
|
|
|
|
٭ زر از بهر خوردن بوَد اى پسر
|
.........................(سعدى)
|
|
براى هر آدم برهنه هر پيراهنى اندازه است
|
|
براى هر خرى آخور نمىبندند!
|
|
|
نظير:
|
|
|
خر چه داند قيمت قند نو نبات!
|
|
|
- قدر لوزينه خر کجا داند؟
|
|
|
- سگ آخر چه باشد که خوانش نهند
|
بفرماى تا استخوانش دهند! (سعدى)
|
|
|
- گاوى که سزاى کاه باشد
|
کنجد دهيَش گناه باشد (اوحدى کرمانى)
|
|
|
- حرمت گذاشتند به پياز، پياز آمد به غمزه و ناز!
|
|
براى هر نخورى يک بخور پيدا مىشود
|
|
|
لئيم از تمول و ثروت خود بهره نمىبرد پس از مرگش ديگران دارائى و مکنت او را تصاحب خواهند کرد
|
|
|
نظير:
|
|
|
مال آدمِ نخور براى بخور!
|
|
|
- بخور آنچه دارى به فردا مپاى
|
که فردا مگر ديگر آيَدْش راى
|
|
|
- ستاند ز تو ديگرى را دهد
|
جهان خوانيَشْ بىگمان برجَهَد (فردوسى)
|
|
|
- آنچه تو کسب نمائى براى دگرى است (ظهير فاريابى)
|
|
براى همه اوستاست براى ما زنِ اوستا (عامیانه)
|
|
|
نظير: براى همه مادر است براى من زنبابا
|
|
براى همه جيمبو، براى ما هم جيمبو؟(عامیانه)
|
|
|
رک: با همه بلى، با ما هم بلى؟
|
|
براى همه مادر است براى ما زن بابا
|
|
|
نظير: براى همه اوستاست براى ما زنِ اوستا
|
|
براى يک بىنماز درِ مسجد را نمىبندند
|
|
|
نظير:
|
|
|
براى خرى لنگ کاروان بار نيفکند
|
|
|
- لحاف را براى خاطر شپشى به دور نيفکنند
|
|
|
- بَهرِ کيکى گليم نتوان سوخت (سنائى)
|
|
براى يک تون تاب تخت حموم تخت سلطنت است
|