|
بُز اگر شير دهد ميش من است (باباافضل)
|
|
بز با بز مىجنگد پاى ميش مىشکند
|
|
|
رک: اسب و استر که به هم افتادند خر در ميانه پايمال مىشود
|
|
بز به پاى خودش، بزغاله به پاى خودش!
|
|
|
رک: از بد و نيک کس کسى را چه؟
|
|
بز به فکر جان خودش است و قصّاب به فکر دنبه
|
|
|
صورت ديگرى است که از مَثَل 'بز را غم جان است و قصاب را غم دنبه'
|
|
بز به ميش مىگويد: آى ديدم ديدم!
|
|
|
رک: هميشه ما مىديديم يک بار هم تو ببين
|
|
بز پيشآهنگ آخرش توبرهکش مىشود
|
|
|
رک: آخر شاهمنشى کوت کشى است
|
|
بز حاضر، دزد هم حاضر
|
|
|
رک: دزد حاضر و بز حاضر
|
|
بز را غم جان است و قصاب را غم دنبه
|
|
|
رک: گوسفند به فکر جان است و قصاب به فکر دنبه!
|
|
بزرگان خُرده بر خُردان نگيرند
|
|
بزرگان سيه مهره بازى کنند
|
|
بزرگان شناسند قدر بزرگان
|
|
بزرگترين خوشبختى زنها اين است که مثل مردها مجبور نيستند زن بگيرند!
|
|
|
رک: 'اى خوشا آنکس که زن ناکرده است' و 'غم ندارى زن بگير'
|
|
بزرگى بايدت بخشندگى کن٭
|
|
|
رک: مالت را خوار کن تا خودت عزيز بشوي
|
|
|
|
٭.......................
|
که تا دانه نيفشانى نرويد (سعدى)
|
|
بزرگى به خدا مىبرازد و بس!
|
|
بزرگى به عقل است نه به سال (سعدى)
|
|
|
رک: نه هر که به قامت مهتر به قيمت بهتر
|
|
بزرگيت بايد، بزرگى مکن
|
|
بزرگى جز به دانائى مپندار٭
|
|
|
رک: نه هر که به قامت مهتر به قيمت بهتر
|
|
|
|
٭ ....................
|
که نادان همچو خاک راه شد خوار (ناصرخسرو)
|
|
بزرگى حمّام را از سر بينهاى مىتوان شناخت
|
|
|
رک: شجرات را از ثمرات شناسند
|
|
بزرگى خرج دارد٭
|
|
|
نظير: بزرگى ريخت و پاش دارد
|
|
|
|
٭ حافظ گفته است:
|
|
|
|
تکيه بر جاى بزرگان نتوان زد به گزاف
|
مگر اسباب بزرگى همه آماده شود
|
|
بزرگى دستِ خود آدم است
|
|
بزرگى ريخت و پاش دارد
|
|
|
رک: بزرگى خرج دارد
|
|
بزرگيِ گنجشک از منار است
|
|
بزرگى يک دَمش آب است يک دمَش آتش!
|
|
بُزَک نمير بهار مياد، کمبوزه با خيار مياد٭
|
|
|
|
٭ برگردان معروفى است از ترجيعبندى که اشرفالدين حسينى مدير روزنامهٔ 'نسيم شمال' تحت عنوان 'درى وري' سروده است
|
|
بز که علف مىخورد از دو طرف مىخورد
|
|
بز که گَرگين شد از گله بيرون بايد کرد
|
|
|
نظير:
|
|
|
بُز گَر از گله دور!
|
|
|
- بز که گرَ است از گله دور است
|
|
|
- آن بز که گر است از گله دور!
|
|
بُزِ گَر از سرچشمه آب مىخورد!
|
|
|
نظير: ميمون هرچه زشتتر است ناز و اداش بيشتر است
|
|
بُز گَر از گلّه دور!
|
|
|
رک: بز که گَرگين شد از گله بيرون بايد کرد
|
|
بز گر را شب در آغل مىشمارند
|
|
|
رک: حساب بز گر را در آغل مىکنند
|
|
بز گر گله را گر مىکند
|
|
|
رک: يک بز گر گله را گرگين مىکند
|
|
بزِ مرده و شاخ زرّين! (از مجمع الامثال)٭
|
|
|
نظير: کور که مُرد بادام چشم مىشود
|
|
|
|
٭ مراد بافقى در بيان اين معنى گفته است:
|
|
|
|
بعدِ مردن تربت ما را عمارت گو مباش
|
بر سرِ قبر شهيدان گنبد گردون بس است
|
|
بزن بر طبل بيعارى که آن هم عالمى دارد!
|
|
بزن، بکش، بگو شيرهاى بود خودش مُرد! (عامیانه)
|
|
بزنيدش که نيست خبير گير؟٭
|
|
|
يعنى بسيار بىعرضه و ناتوان است
|
|
|
|
٭ مصراعى است از اشعار شبيه 'قلعهٔ خبير'
|
|
بز و شمشير هر دو در کمرند
|
|
|
رک: خانه نتوان کرد در کوى قياس
|
|
بز هم آن را نمىخورد
|
|
|
رک: به دردِ دکّان عطارى مىخورد
|
|
بزى را به پاى خود آويزند
|
|
|
رک: از بد و نيک کس کسى را چه
|
|
بزى که صاحبش بر سر نباشد نر زايد
|
|
|
نظير: نفس ارباب بهتر از نوالهٔ جو است
|