پل بر زبر محیط قلزم بستن |
|
راه گردش به چرخ و انجم بستن |
نیش و دم مار و دم کژدم بستن |
|
بتوان نتوان دهان مردم بستن |
|
از ساحت دل غبار کثرت رفتن |
|
به زانکه به هرزه در وحدت سفتن |
مغرور سخن مشو که توحید خدا |
|
واحد دیدن بود نه واحد گفتن |
|
عشق آن صفتی نیست که بتوان گفتن |
|
وین در به سر الماس نشاید سفتن |
سوداست که میپزیم والله که عشق |
|
بکر آمد و بکر هم بخواهد رفتن |
|
از باده بروی شیخ رنگ آوردن |
|
اسلام ز جانب فرنگ آوردن |
ناقوس به کعبه در درنگ آوردن |
|
بتوان نتوان ترا بچنگ آوردن |
|
تا لعل تو دلفروز خواهد بودن |
|
کارم همه آه و سوز خواهد بودن |
گفتی که بخانهی تو آیم روزی |
|
آن روز کدام روز خواهد بودن |
|
سهلست مرا بر سر خنجر بودن |
|
یا بهر مراد خویش بی سر بودن |
تو آمدهای که کافری را بکشی |
|
غازی چو تویی خوشست کافر بودن |
|
دنیا نسزد ازو مشوش بودن |
|
از سوز غمش دمی در آتش بودن |
ما هیچ و جهان هیچ و غم و شادی هیچ |
|
خوش نیست برای هیچ ناخوش بودن |
|
در راه خدا حجاب شد یک سو زن |
|
رو جملهی کار خویش را یک سو زن |
در ماندهی نفس خویش گشتی و ترا |
|
یک سو غم مال و دختر و یک سو زن |
|
یا رب تو زخواب ناز بیدارش کن |
|
وز مستی حسن خویش هشیارش کن |
یا بیخبرش کن که نداند خود را |
|
یا آنکه زحال خود خبردارش کن |
|
یک لحظه چراغ آرزوهاپف کن |
|
قطع نظر از جمال هر یوسف کن |
زین شهد یک انگشت به کام تو کشم |
|
از لذت اگر مست نگردی تف کن |
|
خواهی که کسی شوی زهستی کم کن |
|
ناخورده شراب وصل مستی کم کن |
با زلف بتان دراز دستی کم کن |
|
بت را چه گنه تو بتپرستی کم کن |
|
درویشی کن قصد در شاه مکن |
|
وز دامن فقر دست کوتاه مکن |
اندر دهن مار شو و مال مجوی |
|
در چاه نشین و طلب جاه مکن |
|
گفتم که: رخم به رنگ چون کاه مکن |
|
کس را ز من و کار من آگاه مکن |
گفتا که: اگر وصال ما میطلبی |
|
گر میکشمت دم مزن و آه مکن |
|
یا رب تو به فضل مشکلم آسان کن |
|
از فضل و کرم درد مرا درمان کن |
بر من منگر که بی کس و بی هنرم |
|
هر چیز که لایق تو باشد آن کن |
|
یا رب نظری بر من سرگردان کن |
|
لطفی بمن دلشدهی حیران کن |
با من مکن آنچه من سزای آنم |
|
آنچ از کرم و لطف تو زیبد آن کن |
|
ای غم گذری به کوی بدنامان کن |
|
فکر من سرگشتهی بی سامان کن |
زان ساغر لبریز که پر می ز غمست |
|
یک جرعه به کار بی سرانجامان کن |
|
ای نه دلهی ده دله هر ده یله کن |
|
صراف وجود باش و خود را چله کن |
یک صبح با خلاص بیا بر در دوست |
|
گر کام تو بر نیامد آنگه گله کن |
|
در درگه ما دوستی یک دله کن |
|
هر چیز که غیرماست آنرا یله کن |
یک صبح به اخلاص بیا بر در ما |
|
گر کار تو بر نیامد آنگه گله کن |
|
ای شمع چو ابر گریه و زاری کن |
|
وی آه جگر سوز سپهداری کن |
چون بهرهی وصل او نداری ای دل |
|
دندان بجگر نه و جگر خواری کن |
|
ای ناله گرت دمیست اظهاری کن |
|
و آن غافل مست را خبرداری کن |
ای دست محبت ولایت بدر آی |
|
وی باطن شرع دوستی کاری کن |
|
افعال بدم ز خلق پنهان میکن |
|
دشوار جهان بر دلم آسان میکن |
امروز خوشم به دار و فردا با من |
|
آنچ از کرم تو میسزد آن میکن |
|
رازی که به شب لب تو گوید با من |
|
گفتار زبان نگرددش پیرامن |
زان سر به گریبان سخن برنارد |
|
پیراهن حرف تنگ دارد دامن |
|
عاشق من و دیوانه من و شیدا من |
|
شهره من و افسانه من و رسوا من |
کافر من و بت پرست من ترسا من |
|
اینها من و صد بار بتر زینها من |
|
ای زلف مسلسلت بلای دل من |
|
وی لعل لبت گره گشای دل من |
من دل ندهم به کس برای دل تو |
|
تو دل به کسی مده برای دل من |
|
ای عشق تو مایهی جنون دل من |
|
حسن رخ تو ریخته خون دل من |
من دانم و دل که در وصالت چونم |
|
کس را چه خبر ز اندرون دل من |
|
شد دیده به عشق رهنمون دل من |
|
تا کرد پر از غصه درون دل من |
زنهار اگر دلم بماند روزی |
|
از دیده طلب کنید خون دل من |
|
بختی نه که با دوست در آمیزم من |
|
صبری نه که از عشق بپرهیزم من |
دستی نه که با قضا در آویزم من |
|
پایی نه که از دست تو بگریزم من |
|
ای آنکه تراست عار از دیدن من |
|
مهرت باشد بجای جان در تن من |
آن دست نگار بسته خواهم که زنی |
|
با خون هزار کشته در گردن من |
|
ای گشته سراسیمه به دریای تو من |
|
وی از تو و خود گم شده در رای تو من |
من در تو کجا رسم که در ذات و صفات |
|
پنهانی من تویی و پیدای تو من |
|
سلطان گوید که نقد گنجینهی من |
|
صوفی گوید که دلق پشمینهی من |
عاشق گوید که درد دیرینهی من |
|
من دانم و من که چیست در سینهی من |
|
|