بیطاعت حق بهشت و رضوان مطلب |
|
بیخاتم دین ملک سلیمان مطلب |
گر منزلت هر دو جهان میخواهی |
|
آزار دل هیچ مسلمان مطلب |
|
ای ذات و صفات تو مبرا زعیوب |
|
یک نام ز اسماء تو علام غیوب |
رحم آر که عمر و طاقتم رفت بباد |
|
نه نوح بود نام مرا نه ایوب |
|
ای آینه حسن تو در صورت زیب |
|
گرداب هزار کشتی صبر و شکیب |
هر آینهای که غیر حسن تو بود |
|
خواند خردش سراب صحرای فریب |
|
تا زلف تو شاه گشت و رخسار تو تخت |
|
افکند دلم برابر تخت تو رخت |
روزی بینی مرا شده کشتهی بخت |
|
حلقم شده در حلقهی سیمین تو سخت |
|
تا پای تو رنجه گشت و با درد بساخت |
|
مسکین دل رنجور من از درد گداخت |
گویا که ز روز گار دردی دارد |
|
این درد که در پای تو خود را انداخت |
|
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت |
|
دیوانهی عشق تو سر از پا نشناخت |
هر کس بتو ره یافت ز خود گم گردید |
|
آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت |
|
آنروز که آتش محبت افروخت |
|
عاشق روش سوز ز معشوق آموخت |
از جانب دوست سرزد این سوز و گداز |
|
تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت |
|
دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت |
|
اشکم همه در دیدهی گریان میسوخت |
میسوختم آنچنانکه غیر از دل تو |
|
بر من دل کافر و مسلمان میسوخت |
|
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت |
|
عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت |
زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت |
|
جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت |
|
عشق آمد و خاک محنتم بر سر ریخت |
|
زان برق بلا به خرمنم اخگر ریخت |
خون در دل و ریشهی تنم سوخت چنان |
|
کز دیده بجای اشک خاکستر ریخت |
|
میرفتم و خون دل براهم میریخت |
|
دوزخ دوزخ شرر ز آهم میریخت |
میآمدم از شوق تو بر گلشن کون |
|
دامن دامن گل از گناهم میریخت |
|
از کفر سر زلف وی ایمان میریخت |
|
وز نوش لبش چشمهی حیوان میریخت |
چون کبک خرامنده بصد رعنایی |
|
میرفت و ز خاک قدمش جان میریخت |
|
از نخل ترش بار چو باران میریخت |
|
وز صفحهی رخ گل بگریبان میریخت |
از حسرت خاکپای آن تازه نهال |
|
سیلاب ز چشم آب حیوان میریخت |
|
ایدل چو فراقش رگ جان بگشودت |
|
منمای بکس خرقهی خون آلودت |
مینال چنانکه نشنوند آوازت |
|
میسوز چنانکه برنیاید دودت |
|
آن یار که عهد دوستداری بشکست |
|
میرفت و منش گرفته دامن در دست |
میگفت دگر باره به خوابم بینی |
|
پنداشت که بعد ازو مرا خوابی هست |
|
از بار گنه شد تن مسکینم پست |
|
یا رب چه شود اگر مرا گیری دست |
گر در عملم آنچه ترا شاید نیست |
|
اندر کرمت آنچه مرا باید هست |
|
از کعبه رهیست تا به مقصد پیوست |
|
وز جانب میخانه رهی دیگر هست |
اما ره میخانه ز آبادانی |
|
راهیست که کاسه میرود دست بدست |
|
تیری ز کمانخانه ابروی تو جست |
|
دل پرتو وصل را خیالی بر بست |
خوشخوش زدلم گذشت و میگفت بناز |
|
ما پهلوی چون تویی نخواهیم نشست |
|
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست |
|
چون هست ز هر چه نیست نقصان و شکست |
انگار که هر چه هست در عالم نیست |
|
پندار که هر چه نیست در عالم هست |
|
دی طفلک خاک بیز غربال بدست |
|
میزد بدو دست و روی خود را میخست |
میگفت به هایهای کافسوس و دریغ |
|
دانگی بنیافتیم و غربال شکست |
|
کردم توبه، شکستیش روز نخست |
|
چون بشکستم بتوبهام خواندی چست |
القصه زمام توبهام در کف تست |
|
یکدم نه شکستهاش گذاری نه درست |
|
گاهی چو ملایکم سر بندگیست |
|
گه چون حیوان به خواب و خور زندگیست |
گاهم چو بهایم سر درندگیست |
|
سبحان الله این چه پراکندگیست |
|
آزادی و عشق چون همی نامد راست |
|
بنده شدم و نهادم از یکسو خواست |
زین پس چونان که داردم دوست رواست |
|
گفتار و خصومت از میانه برخاست |
|
خیام تنت بخیمه میماند راست |
|
سلطان روحست و منزلش دار بقاست |
فراش اجل برای دیگر منزل |
|
از پافگند خیمه چو سلطان برخاست |
|
عصیان خلایق ارچه صحرا صحراست |
|
در پیش عنایت تو یک برگ گیاست |
هرچند گناه ماست کشتی کشتی |
|
غم نیست که رحمت تو دریا دریاست |
|
هر چند بطاعت تو عصیان و خطاست |
|
زین غم نکشی که گشتن چرخ بلاست |
گر خستهای از کثرت طغیان گناه |
|
مندیش که ناخدای این بحر خداست |
|
ما کشتهی عشقیم و جهان مسلخ ماست |
|
ما بیخور و خوابیم و جهان مطبخ ماست |
ما را نبود هوای فردوس از آنک |
|
صدمرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست |
|
غم عاشق سینهی بلا پرور ماست |
|
خون در دل آرزو ز چشم ترماست |
هان غیر، اگر حریف مایی پیش آی |
|
کالماس بجای باده در ساغر ماست |
|
یا رب غم آنچه غیر تو در دل ماست |
|
بردار که بیحاصلی از حاصل ماست |
الحمد که چون تو رهنمایی داریم |
|
کز گمشدگانیم که غم منزل ماست |
|
یاد تو شب و روز قرین دل ماست |
|
سودای دلت گوشه نشین دل ماست |
از حلقهی بندگیت بیرون نرود |
|
تا نقش حیات در نگین دل ماست |
|
|