تحت رهبرى جک لب، مفهوم تروپيسم در بطن روانشناسى حيوانى رشد کرد. بهنظر او، تروپيسم يک عمل فيزيکى - شيميائى (Physical - Chemical) است، مانند يک گياه نورگرا (Phototropic) که در قسمت تاريک گسترش مىيابد و در بخش روشن منقبض مىگردد تا بتواند بهسوى نور خم شود. بعداً مفهوم تروپيسم تعميم يافت و کمتر به معناى فيزيولوژيک آن اشاره شد بهطور کلي، تروپيسم، گرايش موجود زنده را در ميدان نيرو (Field Of Force) نشان مىدهد. بهنظر لب موجود زنده بهوسيلهٔ اعمال سازگارانه جهتگيرى مىکند که منجر به توازن انرژى عصبى در قسمتهاى مختلف مىشود، همانند آن عملى که در قاموس روانشناسى جديد عمل سيبرنتيک (Cybernetic Action) مىدانند. البته عمل تروپيستى ممکن است هوشيارانه صورت گيرد، همانطور که جنينگز معتقد بود تک سلولى پروتوزوا انجام مىدهد يا ناهشيارانه چنانکه تجمع آهن در ميدان مغناطيسى رخ مىدهد. نکتهٔ اساسى اين است که روانشناسى تروپيستى عينى است، زيرا قوانين تروپيسم، بدون مطرح بودن هوشياري، معادلهبندى مىشود.
ناخودآگاه (The Unconscious)
روشن است که روانشناسى در جريان مطالعهٔ ناخودآگاه و هوشيارى بهسوى روانشناسى عينى مىرفت. از آنجا که نگرشها و انگيزهها عوامل ناخودآگاه روانى هستند، تاريخ کاربرد و تکامل مفهوم ناخودآگاه، متعلق به تاريخ روانشناسى پويا مىشود.
مفهوم ناخودآگاه بهوسيلهٔ استفاده از پديدهٔ هيپنوتيزم آمادهٔ ورود به قلمرو آسيبشناسى روانى مىشد. نامهائى چون برايد (Braid)، ليبو (Liébeault)، شارکو (Charchot)، برنهايم و هايدنهاين (Heidenhain) نشانگر انتقال از جادوگرى به طب و از هيپنوتيزم به هيسترى است. در انگلستان، هنرى مادزلى (Henry Maugsley) در کتاب خود تحت عنوان روانشناسى و آسيبشناسى روان (Psychology And Pathology Of Mind) در سال ۱۸۶۸ چنين نوشت: 'ما اين واقعيت را نبايد دستکم بگيريم که هوشيارى مرادف با روان نيست.' او سعى کرد نشان دهد تا چه اندازه روان انسان، توسط روش دروننگرى غيرقابل دسترس است. البته مرکز اين جريانها در اواخر قرن نوزدهم در پاريس و تحت رهبرى شارکو بود. فرويدژانه هر دو با او کار مىکردند و در همان زمان بود که مفهوم نوروسيز (Neurosis) برابر با مفهوم هيسترى شناخته شد. شارکو فعاليت خود را حدود سال ۱۸۶۲ در سالپترى (Salpetriére) آغاز کرد. او را در واقع مىتوان کاشف سايکونوروسيز (Psychoneurosis) دانست.
نفوذ پىيرژانه با انتشار 'L'état mentale d'es Hystériques' در سال ۱۸۹۲ آغاز شد. مقالهٔ معروف فرويد با همکارى بروئر (Breuer) دربارهٔ مکانيسمەاى ناخودگاه هيسترى در سال ۱۸۹۳ به چاپ رسيد. اين مقاله را مىتوان سرآغاز پيدايش نهضت روانکاوى (Psychoanalýsis) دانست. در سال ۱۹۰۹، استانلى هال از فرويد، يونگ، فرنزى وارنست جونز جهت دانشگاه کلارک در آمريکا دعوت بهعمل آورد که سبب شد آمريکا راجع به ناخودآگاه، آگاهى پيدا کند. بهعبارت ديگر، همانطور که واتسن، دروننگرى را مردود دانست، تمام آن بخش از روانشناسى که مفهوم ناخودآگاه را بهکار مىبرد، مورد توجه محافل علمى قرار گرفت. بدين ترتيب از طريق آسيبشناسى روانى بود که رفتارگرايان، بر اين ضرورت که روانشناسى بايد کارى در مورد افراد نابهنجار کند، مهر تأييد زدند.
لايپ نيتز
لايپ نيتز (۱۷۱۴) در موضوع اندريافت (Apperception) به مفهوم آستانه معتقد بود. وى ادراک ضعيف (Petite Perception) را ناخودگاه مىدانست. براى مثل مىگفت که شما ممکن است افتادن قطرهٔ آب را برروى شنهاى ساحل ادراک (Perceive) کنيد، اما قادر نيستيد آن را اندريافت نمائيد، در حالىکه بهروشنى کوبدين شنها توسط امواج را مىشنويد. هربارت (۱۸۲۴) از اين مفهوم در ارائهٔ آستانه هوشيارى (Limen Of Consciousness) استفاده کرد. بهنظر او 'ايدهها' فعال بوده و همواره براى رسيدن به هوشيارى در تلاش هستند، زيرا آنها در مرز آستانهٔ هوشيارى به حال آمادهباش وجود دارند. فخنر (۱۸۶۰) مفهوم آستانه را از هربارت گرفت. شما صداى خوردن بيد را نمىشنويد ولى اگر هزاران بيد چيى را بخورند (بجوند) صداى آن شنيده مىشود. زير آستانه، احساسات منفى وجود دارد که فرمول وبر آنها را براساس استنتاج مىسنجد، جمعبندى اين طرز تفکر توسط ادوارد فنهارتمن (Edward Von Hartman) به سال ۱۸۶۹ صورت گرفت.
ناملموس (Impalpable)
بهنظر عجيب مىرسد اگر بگوئيم مکتب وارزبرگ - کالپي، يعنى مکتب تفکر بدون تصوير (Imageless Thought) که با چنان جديتى از 'دروننگرى آزمايشى سيستمي' (Systematic Experimental Introspection) جانبدارى مىکرد، و مکتبى که روشهاى جديد جهت کنترل دروننگرى ابداع کرد، نقشى در تاريخ روانشناسى عينى ايفاء نمود؛ اما واقعيت چنين بود. نظر نهائى کالپى در اين مورد اين بود که تفکر، امرى آگاهانه است و مربوط به هوشيارى است، ولى غيرملموس بوده و بهوسيلهٔ روش دروننگرى قابل بررسى نمىباشد، بلکه مطالعه آن با گذشتهنگرى (Retrospection) مقدور است. ولى آنچه در اين زمينه براى ما حائز اهميت است، اين کشف وات و اش است که کليد تفکر و عمل در انسان در عوامل تعيينکنندهٔ گذشته (Attitude و يا Augfabe,set) مىباشد که در روند انديشه وجود داشته و جهت آن را بدون اينکه در ضمير آگاه و هوشيار ذهن قرار داشته باشد، تعيين مىنمايد. در واقع، مهمترين کشف مکتب وارزبرگ اين بود که گرايشهاى تعيينکننده (Determinig Tendencies) که کنترلکنندهٔ تفکر و عمل هستند، در هوشيارى ظاهر نمىشوند و از طرق ديگر، غير از دروننگرى بايد شناخته شوند. حتى تيچنر مجبور شد قبول کند که معانى ادراکات يا ايدههاى مشابه، بدون هيچگونه محتواى هوشيارانهاى در ذهن انسان وجود دارد.
زمانى که اين نکته دربارهٔ تفکر بىتصوير روشن مىشود، ناگهان معلوم مىشود که در چه قسمتهائى از روانشناسى آزمايشي، دادههاى مربوط به ناخودآگاه وجود دارد. مثلاً سازمانبندى ادراک ناخودآگاه است، واقعيتى که هلمهولتز را وادار کرد از نظريهٔ استنباط ناخودآگاه (Unconscious Inference) حمايت کند. همچنين کشف لودويگ لانگ (Ludwig Lange) در آزمايشگاه وونت در سال ۱۸۸۸ که زمانهاى واکنش (Reaction Times) بستگى به نگرش (Attitude) اوليه دارد، و زمينهاى براى کشفيات اش و وات بود. اين امر عجيبى نيست که حتى در روانشناسى آزمايشى که وظيفهٔ اصلى آن توصيف هوشيارى است، موارد زيادى يافت شود که روان، يعنى موضوع روانشناسي، الزاماً شامل مطالب بسيار بيشترى از تنها هوشيارى در نظر گرفته شود.