روانشناسى تطبيقى مستقيماً به رفتارگرائى منجر شد که البته نوعى روانشناسى عينى بود که الآن به بحث درباره آن خواهيم پرداخت. هدف مرورى است بر تاريخ روانشناسى عينىگرا (Psychological Objectivism) که قبل از شروع نهضت رفتارگرائى در سال ۱۹۱۳ در جريان بود. هر مکتب روانشناسى که به روان توجه داشته و در عين حال هوشيارى را مدنظر قرار نمىدهد، روانشناسى عينى است. بنابراين، در بحث مقدماتى ما در اين رابطه، 'ذهني' (Subjective) برابر با 'هوشياري' (Conscious) است.
تاريخچه اين قضيه بهطور اساسى و رسمى از نظريهٔ دوگانگى دکارت آغاز شد. يونانىها کاملاً عينى بودند. از نظر آنها انسان در وهلهٔ اول بهدنياى بيرون توجه دارد و از آنجا به شناخت خود مىرسد. او براى صيانت ذات خود مجبور به شناخت کافى دنياى خارج است. نظريهٔ دوگانگى ماده (Matter) و شکل ارسطو کاملاً عينى بود، زيرا ماده و شکل را او ذات اشياء مىدانست. ديدگاه سادهگراترى که در آن زمان وجود داشت، نظريهٔ آنى ميسم (Animism) بود که در واقع انتروپومورفيسم (Anthropomorphism) (تعميم صفات انسان به حيوانات) اشياء است.
از اين ديدگاه، بدن جسمى سخت ولى روح، عنصرى بخارمانند است. بعضى از پيروان افلاطون که اشياء را انعکاسى از وجود خالق جهان مىدانستند، فيلسوفان ذهنگرا (Subjectivist) بودند و از اينرو، راه را براى نظريهٔ دوگانگى دکارت هموار نمودند.
دکارت (Descartes)
دکارت اولين نظريهپرداز با اهميت و بانفوذ در مسئله دوگانگى 'روان و تن' بود، بهشکلى که تأثير و نفوذ او هنوز هم در افکار مردم زمان ما مشهود است. دکارت در تلاش براى رسيدن به حقيقت اين نتيجه رسيد که فقط 'دانستن' (Knowing) امرى مسلم است. (من فکر مىکنم، پس هستم) (Cogito Ergo Sum). وى همچنين با يک روش ميانبر مذهبى بدين نتيجه رسيد که دنياى مادى بيرونى نيز وجود دارد. بنابراين، جهان براى او به دو بخش تقسيم مىشد. يکى روح منطقى (Rational Soul) که آن را به يونانى Substantia Coyitans ناميد و ديگرى بدن انسان و بقيه طبيعت (Res Extensa)، حيوان روح منطقى ندارد، لذا کارکرد خودبهخودى و ماشينى (Automaton) را دارد. بههمان طريق، بدن انسان نيز مانند ماشين کار مىکند، با اين تفاوت که با روح در ارتباط است. براساس اين ديدگاه مىتوان گفت که دکارت آغازگر نهضت روانشناسى حيوانى عينى بود، ديدگاهى که بعداً بهنام عمل انعکاسى (Reflex Action) خوانده شد. طبيعى بود که فلاسفهٔ ديگر مانند لامترى اين نظريه را در مورد انسان نيز تعميم دهند. اگر دکارت کمتر به نظريات خود تعصب نشان مىداد ممکن بود چنين تعميمى را خود او انجام دهد. ديدگاه دوگانگى او در واقع راهى براى حل تعارض بين مذهب و علم بود. بنابراين، او جد بزرگ هر دو نهضت عينىگرائى و ذهنىگرائى در روانشناسى جديد محسوب مىشود.
مادىگرايان دکارتى (Cartesian Materialists)
لامترى در کتاب خود 'L'homme Machine' در (۱۷۴۸)، جاودانيت روح و مختار بودن روان را انکار کرد و از اين نظريه که ناگهان در طى يک بيمارى به آن رسيده بود - که انسان يک ماشين است، بهشدت حمايت کرد. او ديدگاه دکارت راجع به حيوانات را به انسان تعميم داد. وى نفوذ زيادى در اين راستا داشت، اما نه به اندازهٔ کابانيز که بعداً وارد صحنه شد.
کابانيز که براى ما غريبه نيست و گاهى او را مؤسس روانشناسى فيزيولوژى مىنامند، حيثيت بيشترى براى ديدگاه لامترى در ارتباط با مسئلهٔ روان و تن کسب کرد. بهنظر او، مغز دستگاه هوشيارى است.
تفکر از آن 'تراوش' مىکند. عملکرد هوش و اراده در اصل و منشاء، مانند اعمال ديگر انسان است. علوم اخلاقى ( Les Sciences Morales) مانند ساير علوم طبيعي، به علم فيزيک تعلق دارد. طرق تعيين اعتبار مشاهدات، آزمايش و استنتاجات از آنها بههيچوجه از روشهائى که هرروز با اطمينان کامل در علوم مورد استفاده قرار مىگيرد، متفاوت نيستند. البته در سال ۱۸۰۲ حتى کابانيز هم قادر به توصيف دقيق اينکه چگونه از مغز 'تراوش' مىکند، نبود. همانطور که هنوز هم چنين امکانى نيست.
اثباتگرائى (Positivism)
اصطلاح اثباتگرائى در اصل متعلق به آگوست کنت (August Comte) (۱۸۵۷-۱۷۹۸) است که نوشتههائى تحت عنوانهاى 'La Politique Positive' 'La Philosophie Positive' ، 'L'espril Positive و مسائل مانند آن را منتشر کرد. واژهٔ 'Positive' براى کنت معناى حدسى يا استنتاجى نداشت، بلکه به معنى آنچه فوراً قابل مشاهده است، يعنى دادههاى عينى و واقعى که غيرقابل بحث بوده و درنتيجه توافق با آن را الزامى مىکند، زيرا اين واقعيت قبل از اينکه استنتاجى در مورد آن صورت گيرد، ارائه مىشود و به اثبات مىرسد. بدين علت است که آن را فلسفهٔ اثباتى مىگويند. بنابراين، اصطلاح اثباتى بهمعناى واقعيتى اساسى (Basic)، قابل مشاهده (Observational)، پيشاستنتاجى (Preinferenteal) غيرقابل بحث (Undebatable) مىباشد. اما فيلسوفان در اين امر، توافق ندارند که چه دادهەائى از اين لحاظ اثباتى محسوب مىشود. کنت معتقد بود:
۱ . دادههاى اساسى اصولاً ماهيت اجتماعى دارند، دروننگرى هوشيارى اختصاصى يک فرد امکان ندارد، روانشناسى فردى امرى محال است و تنها روانشناسى اجتماعى مىتواند وجود داشته باشد و اينکه ما قادر به بررسى 'من' (Me) نبوده، بلکه فقط مىتوانيم به مطالعهٔ 'ما' (Us) بپردازيم، زيرا انسان را فقط مىتوان در ارتباط با همنوع خود شناخت. کنت به صحت و اعتبار روش دروننگرى شک داشت.
۲ . دادههاى اساسى اصولاً ماهيت اجتماعى دارند، دروننگرى هوشيارى اختصاصى يک فرد امکان ندارد، روانشناسى فردى امرى محال است و تنها روانشناسى اجتماعى مىتواند وجود داشته باشد و اينکه ما قادر به بررسى 'من' (Me) نبوده، بلکه فقط مىتوانيم به مطالعهٔ 'ما' (Us) بپردازيم، زيرا انسان را فقط مىتوان در ارتباط با همنوع خود شناخت. کنت به صحت و اعتبار روش دروننگرى شک داشت.
۳ . از سوى ديگر مک معتقد بود که تجربه حال حاضر (Immediate Experionce) دادهها براى ما کافى است. از اينرو، يک اثباتگرا (Positivist) خوانده مىشد. کالپى و تيچنر نيز همين ديدگاه را داشتند و بههمين دليل در گروه اثباتگرايان قرار مىگيرند (البته اثباتى نوع مک و نه کنت).
۴ . امروزه نوع ديگرى از اثباتگرائى وجود دارد که آن را اثباتگرائى منطقى (Logical Positivism) مىنامند که اشليک (Schlick) و کارنپ (Carnap) سخنگويان اصلى آن هستند. اين ديدگاه بر اين باور است که دادههاى اساسى پيش استنتاجى (Preinferential Basic Data) ابزار عملياتى (Operational Tools) هر مشاهدهٔ علمى مىباشند. اين بينشى است که به نظريهٔ عملياتگرائى (Operationism) معروف است. اين ديدگاه تاحدى در روانشناسى مقبول واقع شد، زيرا روش دروننگرى کالپى و تيچنر نتوانست نتايج غيرقابل بحث پيش استنتاجى ايجاد کرده و نيز بدين علت که دروننگري، بسيار مقرون به اشتباه و خطا در مشاهده مىباشد. نوع اول و سوم اثباتگرائى منجر به ايجاد روانشناسى عينى و علمى شده است، اما ابتدا به تبيين نوع اول مىپردازيم.
کنت مخالف با دروننگرى بود. او متذکر شد که براى مشاهده کردن پديدهاي، دستگاه عقلى بايد از جهت فعاليت مدتى درنگ کند، ولى درست همين فعاليت درنگ شده است که بايد مورد مشاهده قرار گيرد. اگر اين درنگ (Pause) صورت نگيرد، آن را نمىتوان مشاهده کرد، و اگر اين درنگ رخ دهد، چيزى نمىتوان مشاهده کرد، مگر فقط خود 'درنگ را' . بهنظر کنت، گرچه تجربه غيرقابل مشاهده است، اما جريانهاى واقع در مغز انسان چنين نيست. از اين جهت، اثباتگرائى او نزديک به موضع کابانيز مىشود. يکى از پيروان انگليسى کنت، لوز (G. H. Lewes) (۱۸۷۸-۱۸۱۷) بود که منطق اثباتگرائى او روانشناسى را مجموعهاى از زيستشناسى و علوم اجتماعى مىدانست. او دروننگرى را کاملاً رد نمىکرد، اما معتقد بود که هيچ علمى را بر آن اساس نمىتوان بنا نمود.
کنشگرائى (Functionalism)
روانشناسى کنشى در خور يک روانشناسى عينى نيست. همانطور که ديديم، جيمز، ديوئى و انجل، جملگى جايگاه هوشيارى را در روانشناسى حفظ کردند. از سوى ديگر، روانشناسى کنشى نهضتى عينى بود و از اينرو به پذيرش روانشناسى عيني، کمک کرد. ما ديديم که کتل دروننگرى را نپذيرفت و خود نوعى پسيکوفيزيک را ابداع کرد که تجربهٔ حسى فرد را اندازهگيرى نمىکرد، بلکه گنجايش او را بهعنوان موجودى رفتارگرا براى تميز بين اشياء محرک (Stimulus - Objects) مىسنجيد. رفتارگرائى نيز خود نوعى روانشناسى کنشى است، گرچه روانشناسى کنشى بسيار گستردهتر از رفتارگرائى است. روانسنجي، آسيبشناسى رواني، روانشناسى کودک، و تمام انواع روانشناسى کاربردى را از نظر روانشناسى کنشي، مىتوان روانشناسى کنشى عينى دانست، بدون اينکه الزاماً توجهى به هوشيارى و دروننگرى بشود.