دردی است مرا به دل دوایم بکنید |
|
گرد سر آن شوخ فدایم بکنید |
دیوانهام و روی به صحرا دارم |
|
زنجیر بیارید و به پایم بکنید |
|
دیدی که نسیم نوبهاری بوزید |
|
ما را ز بهار ما نسیمی نرسید |
دردا که چو گل پردهی خلوت بدرید |
|
آن گلرخ ما پرده نشینی بگزید |
|
کس همچو من غریب بییار مباد |
|
بیچاره و عاجز و گرفتار مباد |
درد هجران مرا به جان آورده |
|
هر جا که طبیب نیست بیمار مباد |
|
دریاب که دل برفت و تن هم بنماند |
|
وان سایه که بد نشان من هم بنماند |
من در غم تو نماندم این خود سخن است |
|
کاینجا که منم جای سخن هم بنماند |
|
آن تن که حساب وصل میراند نماند |
|
و آن جان که کتاب صبر میخواند نماند |
گر بوی بری که غم ز دل رفت، نرفت |
|
ور وهم کنی که جان بجا ماند، نماند |
|
هرچند که از خسان جهان سیر آمد |
|
روشن جانی از آسمان زیر آمد |
خاقانی از این جنس در این دور مجوی |
|
بر ره منشین که کاروان دیر آمد |
|
جانان شد و دل به دست هجرانم داد |
|
هجر آمد و تبهای فراوانم داد |
تب این همه تبخال پی آنم داد |
|
تا بر لب یار بوسه نتوانم داد |
|
تا عشق به پروانه درآموختهاند |
|
زو در دل شمع آتش افروختهاند |
پروانه و شمع این هنر آموختهاند |
|
کز روی موافقت بهم سوختهاند |
|
در راه تو گوشم از خبر باز افتاد |
|
در وصل تو چشمم از نظر باز افتاد |
چون خوی تو را به سر نیفتاد دلم |
|
از پای درآمد و به سر باز افتاد |
|
هرکس که ز ارباب عبادت باشد |
|
بر چهرهی او نور سعادت باشد |
ایام وجود او به او فخر کنند |
|
در خدمت او بخت ارادت باشد |
|
لعلت چو شکوفه عقد پروین دارد |
|
روی تو چو لاله خال مشکین دارد |
من در غم تو چو غنچه بندم زنار |
|
تا نرگس تو چو خوشه زوبین دارد |
|
در باغچهی عمر من غم پرورد |
|
نه سرو نه سبزه ماند، نه لاله، نه ورد |
بر خرمن ایام من از غایت درد |
|
نه خوشه نه دانه ماند، نه کاه نه گرد |
|
چون درد تو بر دلم شبیخون آورد |
|
دندانت موافق دلم گشت به درد |
اندر همه تن نبود جز دندانت |
|
کو با دل من موافقت داند کرد |
|
بخت ار به تو راه دادنم نتواند |
|
باری ز خودم خلاص دادن داند |
تا ماندهام ار پیش توام بنشاند |
|
از غصه که بی تو ماندهام برهاند |
|
بخت ار به مراد با توام بنشاند |
|
گردون ز توام برات دولت راند |
پروانهی بخت را به دیوان وصال |
|
مرفق چه دهم تا ز منت نستاند |
|
روزی فلکم بخت بد ار باز آرد |
|
از این دل گم بوده خبر باز آرد |
هجران بشود آتشم از دل ببرد |
|
وصل آید و آبم به جگر باز آرد |
|
معشوقه ز لب آب حیات انگیزد |
|
پس آتش تب چرا ازو نگریزد |
آن را که لب دم مسیحا خیزد |
|
آخر به چه زهره تب در او آویزد |
|
زلف تو بنفشه ار غلامی فرمود |
|
زین روی بنفشه حلقه درگوش نمود |
در باغ بنفشه را شرف زان افزود |
|
کو حلقه به گوش زلف تو خواهد بود |
|
چون نامهی تو نزد من آمد شب بود |
|
برخواندم و زو شبی دگر کردم سود |
پس نور معانی تو سر بر زد زود |
|
اندر دو شبم هزار خورشید نمود |
|
خاقانی از آن کام که یارت ندهد |
|
نومیدی و چرخ داد کارت ندهد |
در آرزوئی که روزگارت ندهد |
|
غرقه شدی و زود گذارت ندهد |
|
امشب نه به کام روزگار است آن مرد |
|
ناخورده شراب در خمار است آن مرد |
آسیمه سر از فراق یار است آن مرد |
|
القصه به طولها چه زار است آن مرد |
|
در باغ شعیب و خضر و موسی نگرید |
|
تا چشمهی خضر و ماه و شعری نگرید |
در زیر درخت شاخ طوبی نگرید |
|
بر آب روان سایهی موسی نگرید |
|
گر بد دارد و گر نکو او داند |
|
گر جرم کند و گر عفو او داند |
تا زندهام از وفا نگردانم سر |
|
من بر سر اینم آن او او داند |
|
گردی لبت از لبم به بوسی آزرد |
|
تب دوش تن مرا بیازرد به درد |
امروز تبم برفت و تب خال آورد |
|
تب خال مکافات لبم خواهد کرد |
|
دندان من ار دوش لبت رنجان کرد |
|
تب با تن من به رنج صد چندان کرد |
چون دست درازی به لبت دندان کرد |
|
تب خال چرا لب مرا بریان کرد |
|
رخسار تو را که ماه و گل بنده بود |
|
لشکر گه آن زلف سر افکنده بود |
زلفت به شکار دل پراکند آری |
|
لشکر به شکارگه پراکنده بود |
|
غم شحنهی عشق است و بلا انگیزد |
|
جان خواهد شحنگی و رنگ آمیزد |
خاقانی اگر سرشک خونین ریزد |
|
گو ریز که سیم شحنه زین برخیزد |
|
صد باره وجود را فرو ریختهاند |
|
تا همچو تو صورتی برانگیختهاند |
سبحان الله ز فرق سر تا قدمت |
|
در قالب آرزوی ما ریختهاند |
|
آهو بودی پلنگ ب دساز مگرد |
|
گرگ آشتیی بکن سر افراز مگرد |
دانی که دلم ز عشق تو نیمه نماند |
|
چون آمدهای ز نیمه ره باز مگرد |
|
ای کشته مرا لعل تو مانند بسد |
|
وی کشته به دندان بسد عاشق صد |
دریاب مرا دلا سبکتر برکش |
|
ز آن پیش که ترتر شود از آب نمد |
|
خاقانی امید بر تو بیشی نکند |
|
کس بر تو بگاه عهد پیشی نکند |
خویشان کهن عهد چو بیگانه شدند |
|
بیگانهی نو رسیده خویشی نکند |
|
تا چشم رهی چشم تو را چشمک داد |
|
از چشمهی چشم من دو صد چشمه گشاد |
هرچشم که از چشم بدش چشم رسید |
|
در چشمهی چشم تو چنان چشم مباد |
|
دری که شب افروزتر از اختر بود |
|
از گوهر آفتاب روشنتر بود |
بربود ز من آنکه تو را رهبر بود |
|
مانا که کلاه چرخ را درخور بود |
|
خاقانی را جور فلک یاد آید |
|
گر مرغ دلش زین قفس آزاد آید |
در رقص آید چو دل به فریاد آید |
|
وز فریادش عهد ازل یاد آید |
|
رخسارهی عاشقان مزعفر باید |
|
ساعت ساعت زمان زمانتر باید |
آن را که چو مه نگار در بر باید |
|
دامن دامن، کله کله زر باید |
|
دلها همه در خدمت ابروی تو اند |
|
جانها همه صید چشم جادوی تو اند |
ترکان ضمیر من به شبهای دراز |
|
جوبک زن بام زلف هندوی تو اند |
|
تا زخم مصیبت دل خاقانی آزرد |
|
از نالهی او جهان بنالید به درد |
از بس که طپانچه زد فرا روی چو ورد |
|
روش چو فلک کبود و چون مه شد زرد |
|
چون زاغ سر زلف تو پرواز کند |
|
در باغ رخت به کبر پر باز کند |
در باغ تو زان زاغ پرانداز کند |
|
تا بر گل تو بغلطد و ناز کند |
|
ای از دل دردناک خاقانی شاد |
|
غمهای تو کرد خاک خاقانی باد |
روزی که کنی هلاک خاقانی یاد |
|
برخی تو جان پاک خاقانی باد |
|
ای بت علم سیه ز شب صبح ربود |
|
برخیز و می صبوحی اندر ده زود |
بردار ز خواب نرگس خونآلود |
|
برخیز که خفتنت بسی خواهد بود |
|
خاقانی هر شبت شبستان نرسد |
|
تو مفلسی این نعمتت آسان نرسد |
هر شب طلب وصل که روئین دژ را |
|
هر روز سفندیار مهمان نرسد |
|
آن شب که دلم نزد تو مهمان باشد |
|
جانم همه در روضهی رضوان باشد |
جانم بر توست لیک فرمان باشد |
|
کامشب تن من نیزد بر جان باشد |
|
چون رایت حسن تو بر افلاک زنند |
|
عشاق تو آتش اندر املاک زنند |
ای عالم جان ولایت دل مگذار |
|
تا پیرهن شاهد جان چاک زنند |
|
خاقانی ازین خانه و خوان غدار |
|
برخیز و به خانیان کلیدش بسپار |
خضری تو بخوان و خانه چون داری کار |
|
شو خانه و خوان را به خضر خان بگذار |
|
چرخ استر توسن جل سبز اندر بر |
|
خاقانی ازین توسن بد دست حذر |
در ماه نو و ستارگانش منگر |
|
کن حلقهی فرج اوست وین ساخت به زر |
|
خاقانی را آنکه بود سلطان هنر |
|
چون شمع بسی نشست بر کرسی زر |
اکنون چو چراغ است به کشتن درخور |
|
بر نطع نشسته اشک ریزان در بر |
|
خاقانی اگر یار نماید رخسار |
|
رخسار چو زر به ناخنان خسته مدار |
از ناخن و زر چهره برناید کار |
|
کز تو همه زر ناخنی خواهد یار |
|
خاقانی را ذم کنی ای دمنهی عصر |
|
کو شتربه است و شیر نر احمد نصر |
نور از سر قصر آوری در بن چاه |
|
سایه ز بن چاه بری سر قصر |
|
خاقانی ازین مختصران دست بدار |
|
در کار شگرف همتی دست برآر |
پروانه مشو جان به چراغی مسپار |
|
خورشید پرست باش نیلوفر وار |
|
ای داده تو را دست سپهر و دل دهر |
|
از بخت تو را تخت و هم از دولت بهر |
مهر تو کند به لطف و کین تو به قهر |
|
از شوره گل، از غوره مل، از شکر زهر |
|
دانی ز چه یک نام حق آمد غفار |
|
یعنی که به مجرمان عاصی رحم آر |
گر جاهلی از جهل نکردی گنهی |
|
پس عفو همیشه مینشستی بیکار |
|
دل کوفتهام چو تخمکان ز آتش قهر |
|
لب شسته به هفت آب ز آلایش دهر |
تو بذر قطونا شدی ای شهرهی شهر |
|
بیرون همه تریاک و درون سو همه زهر |
|
خاکی دل من به آتش آگنده مدار |
|
آبم مبر و چو خاکم افکنده مدار |
چون کار من از بخت فراهم نکنی |
|
در محنت و غم مرا پراکنده مدار |
|
گفتم به دل ار چو نی ببرندم سر |
|
ننشینم تا نخایم آن شکر تر |
پیش شکر از پر مگس ساخت سپر |
|
گفت ار مگسی هم ننشینی به شکر |
|
ای چرخ مهم را ز سفر باز آور |
|
در ره دلش از راه ببر باز آور |
حال دل من یک به یک از من بشنو |
|
با او دو به دو بگو خبر باز آور |
|
ای نام تو در شهر به خوبی مشهور |
|
وصل تو تمنای هزاران مهجور |
با روی تو کافتاب ازو یابد نور |
|
شروان به بهشت ماند ای بچهی حور |
|
هرکس که شود به مال دنیا فیروز |
|
در چشم کسان بزرگ باشد شب و روز |
گر بخت سعید و حسن طالع داری |
|
از مال جهان گنج سعادت اندوز |
|
دود تو برون شود ز روزن یک روز |
|
مرغ تو بپرد از نشیمن یک روز |
گیرم که به کام دوست باشی صد سال |
|
ناکام شوی به کام دشمن یک روز |
|
ای چشم تو فتنهی فلک را قلوز |
|
هجران تو شیر شرزه را گیرد بز |
ای زلف تو بر کلاه خوبی قندز |
|
با غارت تو عفی الله از غارت غز |
|
ای نیش به دل زین فلک سفله نواز |
|
وی شیشهی عشرت شکن شعبده باز |
ای مدت جورت چو ابد دیر انجام |
|
وی نوبت مهرت چو ازل دور آغاز |
|
ای زلف بتم به شب سیاهی ده باز |
|
وی شب شب وصل است دژم باش و دراز |
ای ابر برآی و پرده بر ماه انداز |
|
وی صبح کرم کن و میا زآن سو باز |
|
ای ماه شب است پردهی وصل بساز |
|
وی چرخ مدر پردهی خاقانی باز |
ای شب در صبحدم همی دار فراز |
|
ای صبح کلید روز در چاه انداز |
|
دل سغبهی عشق توست با تن مستیز |
|
اینک دل و تن توراست با من مستیز |
بیداد تو ریخت خونم انصاف بده |
|
ای دوست کش و غریب دشمن مستیز |
|
آن کعبهی دل گرفته رنگ است هنوز |
|
با ماش به پای پیل جنگ است هنوز |
دادیم ز دست پیل بالا زر و سیم |
|
هم دست مراد زیر سنگ است هنوز |
|
خاقانی رو چو سیر عریان وش باش |
|
تو تو چو پیاز و دل پر از آتش باش |
چون جنبش چرخ گندنائی کش باش |
|
گشنیز تویی دیگ فلک را خوش باش |
|
در طبع بهیمه سار مردم خو باش |
|
با عادت دیوسان ملک نیرو باش |
چون جان به نکو داشت بود با او باش |
|
گر حال بد است کالبد را گو باش |
|
ای گشته به نور معرفت ناظر خویش |
|
آشفته مکن به معصیت خاطر خویش |
چون نفس تو میکند به قصد ایمان را |
|
باید که شوی به جان و دل حاضر خویش |
|
او رفت و دلم باز نیامد ز برش |
|
من چشم به ره، گوش به در بر اثرش |
چشم آید زی گوش که داری خبرش |
|
گوی آید زی چشم که دیدی دگرش |
|
خود را مپسند دل پسند همه باش |
|
نقصان بپذیر و سودمند همه باش |
فارغ ز لباس عافیت باش چو نخل |
|
بر خاک نشین و سربلند همه باش |
|
خاقانی اگر نه خس نهادی خوش باش |
|
گام از سر کام در نهادی خوش باش |
هرچند به ناخوشی فتادی خوش باش |
|
پندار در این دور نزادی خوش باش |
|
ماند به بهشت آن رخ گندم گونش |
|
عشاق چو آدم است پیرامونش |
خاقانی را نرفته بر گندم دست |
|
عمدا ز بهشت میکند بیرونش |
|
خاقانی اگرچه خاک توست ای مهوش |
|
چون آتش و آب و باد باشد سرکش |
چندان باد است در سر خاکی او |
|
کان را نبرد آب و نسوزد آتش |
|
خاقانی اسیر توست مازار و مکش |
|
صیدی است فکندهی تو بردار و مکش |
مرغی است گرفتهی تو مگذار و مکش |
|
گر بگریزد به بند باز آر و مکش |
|
ای گشته خجل ز آن رخ گلگون گل و شمع |
|
وز رشک تو در سرشک و در خون گل و شمع |
من در هوس آن رخ همچون گل و شمع |
|
گردیده چو سرد و گرم همچون گل و شمع |
|
برداشت فلک به خون خاقانی تیغ |
|
تا ماه مرا کرد نهان اندر میغ |
دی بوسه زدم بر آن لب نوش آمیغ |
|
امروز که بر خاک زنم وای دریغ |
|
از بخل کسی که میکند وعده دروغ |
|
بگریز ازو که آب دارد در دوغ |
آن صبح که خلق کاذبش میخوانند |
|
هرگز نرسد ازو به ایمان فروغ |
|
خاقانی را طعنه مزن زهر آمیغ |
|
کز حکم شما نه ترس دارد نه گریغ |
از کشتن و سوختن تنش نیست دریغ |
|
کو آتش و کو درخت و کو زه، کو تیغ |
|
خاقانی را دلی است چون پیکر تیغ |
|
رخ چون حلی و سرشک چون گوهر تیغ |
تهدید سر تیغ دهی کو سر تیغ |
|
تا دست حمایل کند اندر بر تیغ |
|
از صحبت همدمان این دور خلاف |
|
گویم سخنی اگر نگیری به گزاف |
چون شیشهی ساعت است پیوسته به هم |
|
دلها همه پرغبار و درها همه صاف |
|
در عشق تو شد موی زبانم به گزاف |
|
کان موی میان ز غم دلم کرد معاف |
بر هر سر موی من غمت راست مصاف |
|
موئی شدهام به وصف تو موی شکاف |
|
نه خاک توام به آدمی کردهی عشق |
|
نه مرغ توام به دانه پروردهی عشق |
پس بر چو منی پرده دری را مگزین |
|
کهنگ شناس نیست در پردهی عشق |
|
ای درد چو بیدرد ز حالم غافل |
|
بر گردن او بستهی مهری از دل |
بر سر دهمت خاک ز انصاف دمی |
|
در گردن حق که دید دست باطل |
|
زرین چکنم قدح گلین آر ای دل |
|
پای از گل غم مرا برون آر ای دل |
تا از گل گورم ندمد خار ای دل |
|
گلگون می در گلین قدح دار ای دل |
|
یارت نکند به مهر تمکین ای دل |
|
او نیست حریف، مهره بر چین ای دل |
از یار سخن مگوی چندین ای دل |
|
خیز از سر او خموش بنشین ای دل |
|
از آتش عشق آب دهانم همه سال |
|
در آب چو آتش به فغانم همه سال |
بر خاک چو باد بینشانم همه سال |
|
بر باد چو خاک جانفشانم همه سال |
|
بنمود بهار تازه رخسار ای دل |
|
بر باد نهاده باده پیش آر ای دل |
اکنون که گشاد چهره گلزار ای دل |
|
ما و می گلرنگ و لب یار ای دل |
|
ای بدر همال قدر خورشید جمال |
|
کیوان دل مشتری رخ زهره مثال |
قوس ابرو و عقرب خطی و تیر خصال |
|
پروین دندان، سهیل تن، جوزا فال |
|
سوزی که در آسمان نگنجد دارم |
|
وان ناله که در دهان نگنجد دارم |
گفتی ز جهان چه غصه داری آخر |
|
آن غصه که در جهان نگنجد دارم |
|
من میوهی خام سایه پرورد نیم |
|
جز چشمهی خورشید جهانگرد نیم |
گر بر سر خصمان که نه مردند و نه زن |
|
سرپوش زنان نیفکنم مرد نیم |
|
احکام شریعت است چون شارع عام |
|
بیرون مرو از راه شریعت یک گام |
هرکس که سر از حکم شریعت پیچد |
|
در مذهب اهل معرفت نیست تمام |
|
از کوی تو ای نگار زاری بردیم |
|
آشفته دلی و بیقراری بردیم |
ای مایهی شادمانی آخر ز درت |
|
رفتیم و غمت به یادگاری بردیم |
|
کو زهر؟ که نام دوستکانیش نهم |
|
کو تیغ که آب زندگانیش نهم |
کو زخم؟ که حکم آسمانیش نهم |
|
کو قتل که نزل آن جهانیش نهم |
|
ز آن نوش کند زهره شراب سخنم |
|
کز فرق فلک گذشت آب سخنم |
درد سر شش ماهه به ناچیز شود |
|
هرکس که به سر بزد گلاب سخنم |
|
در زان لب لعل نوش خوردت چینم |
|
لاله همه ز آن رخ چو وردت چینم |
دربوسه لبت گزیدهام دردت کرد |
|
درمان دلم تویی که دردت چینم |
|
ای پیش تو مهر و ماه و تیر و بهرام |
|
بر جیس و زحل، زهره حمل ثور غلام |
جوزا سرطان خوشه کمان شیرت رام |
|
میزان، عقرب، دلو، بره حوت به دام |
|
ما ژنده سلب شدیم در خز نخزیم |
|
جز خار نخائیم و بجز گز نگزیم |
از لعل بتان شکر رامز نمزیم |
|
رخسار به خون دختر رز نرزیم |
|
چون از چشم بتان فسون ساز کنم |
|
میزیبد اگر دعوی اعجاز کنم |
وقت است که از نگاه گرم ساقی |
|
چون نشه به بال باده پرواز کنم |
|
از عشق تو کشتهی شمشیر شوم |
|
بیدردم اگر ز خواهشت سیر شوم |
زان آمده در عشق مرا پای به درد |
|
تا در سر کوی تو زمین گیر شوم |
|
در مدرسهها درس غلط فهمیدیم |
|
از معنیها لفظ فقط فهمیدیم |
بر دعوی غبن ما که خواهد خندید |
|
هر سطری را ز یک نقط فهمیدیم |
|
اکنون که شب آمدبرود جانانم |
|
گر خورشید است عادتش میدانم |
دل چنگ همی زند به هر دم در من |
|
کو را بگذاری تو برآید جانم |
|
افغان که ز دل برای سوز آوردم |
|
نه ناوک آه سینه دوز آوردم |
بیهوده چو آفتاب و مه زیر سپهر |
|
روزی به شب و شبی به روز آوردم |
|
خاقانی را ز آن رخ و زلفین به خم |
|
دل عود بر آتش است و اشک آب بقم |
هم زآن رخ و زلف کاب نوشند بهم |
|
چون شمشادش جوان کن ای باغ ارم |
|
امروز که خورشید سمای سخنم |
|
کس را نرسددست به پای سخنم |
خورشید که پادشاه هفت اقلیم است |
|
در کوی جهان است گدای سخنم |
|
آن ماه به کشتی در و من در خطرم |
|
چون کشتی از آب دیده آسیمه سرم |
ز آن باد کز او به شادی آرد خبرم |
|
چون آب نشینم و چو کشتی بپرم |
|
آزار کنی و جور فرمائی هم |
|
رحمت نکنی و روی ننمائی هم |
بوسه چه طلب کنم چه پیش آری عذر |
|
دانم که نبخشی و نبخشائی هم |
|
تو گلبن و من بلبل عشق آرایم |
|
جز با تو نفس ندهم و دل ننمایم |
در فرقت تو بسته زبان میمانم |
|
تا باز نبینمت زبان نگشایم |
|
بر فرق من آتش تو فشانی و دلم |
|
بر رهگذر غم تو نشانی و دلم |
از جور تو جان رفت تو مانی و دلم |
|
من ترک تو گفتهام تو دانی و دلم |
|
مهر تو برون آستان اندازم |
|
خاک از ستمت بر آسمان اندازم |
بشکافم سینه و برون آرم دل |
|
تا مهر تو در پیش سگان اندازم |
|
سروی است سیاه چرده آن ماه تمام |
|
بر آب دو عارضش خطی آتش فام |
شکل خط او به گرد عارض مادام |
|
چون سرخی مغرب است در اول شام |
|
با آنکه به هیچ جرم رای آوردم |
|
صد ره به تو عذر جان فزای آوردم |
گر عذر مرا نمیپذیری مپذیر |
|
من بندگی خویش به جای آوردم |
|
من دست به شاخ مه مثالی زدهام |
|
دل دادم و بس صلای مالی زدهام |
او خود نپذیرد دل و مالم اما |
|
اختر بهگذشتن است، و فالی زدهام |
|
در عشق شکسته بسته دانی چونم |
|
لب بسته و دل شکسته دانی چونم |
تو مجلس می نشانده دانم چونی |
|
من غرقهی خون نشسته دانی چونم |
|
چون پای غم ار ز مجلست بیرونم |
|
از دست غمت چو می در آب و خونم |
تو مجلس می نشانده دانم چونی |
|
من غرقه خون نشسته دانی چونم |
|
بیآنکه بدی بجای آن مه کردم |
|
یا هیچ گنه نعوذبالله کردم |
از جرم نکرده توبه صد ره کردم |
|
چون توبه قبول نیست کوته کردم |
|
کشتند مرا کز تو پاکنده شوم |
|
غم نیست اگر بر درت افکنده شوم |
تو چشمهی حیوانی و من ماهی خضر |
|
هرگه که به تو باز رسم زنده شوم |
|
دل دل طلبید از پی ره دلجویم |
|
بدرود کنان کرد گذر در کویم |
گفتم که ز راه راه و دل دل کم کن |
|
بنگر که من آه آه و دل دل گویم |
|
خورشیدی و نیلوفر نازنده منم |
|
تن غرقه به اشک در شکرخنده منم |
رخ زرد و کبود تن سرافکنده منم |
|
شب مرده ز غم، روز به تو زنده منم |
|
نونو غم آن راحت جان من دارم |
|
جوجو جانی در این جهان من دارم |
نازی که جهان بسوزد آن او دارد |
|
آهی که فلک بدرد آن من دارم |
|
از حلقهی زلف تو سر افکندهترم |
|
وز جرعهی جام پراکندهترم |
گرچه ز شبه دل تو آزادتر است |
|
از لعل نگین تو تو را بندهترم |
|
چون سایه اگر باز به کنجی تازم |
|
همسایهی من سایه نبیند بازم |
ور سایه ز من کم کند آن طنازم |
|
از سایهی خود هم نفسی بر سازم |
|