دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
گاو شیرده
پيرمرد خارکشى هر روز به بيابان مىرفت، پشتهاى خار فراهم مىکرد، به شهر مىبرد و مىفروخت و از اين راه بخشى از درآمد خود را کنار مىگذاشت و بقيه را صرف مايحتاج روزانه مىکرد. |
گذشت و گذشت، و پسانداز پيرمرد به اندازهاى رسيد که بتواند با آن گاوى شيرده بخرد. پس، زن او چون از اندوخته آگاه شد، گفت: 'اى مرد هر طور شده گاوى شيرده دست و پا کن، تا بيش از اين بچههايمان بىشير و ماست بزرگ نشوند.' پيرمرد گفت: 'اى زن اگر گاو بخرم، از خارکنى مىافتم!' زن گفت: 'پسرمان گاو را به صحرا مىبرد، و آنقدر علف در بيابان هست که خوب بچراند!' |
خارکش گوش به حرف زن کرد و رفت گاوى شيرده خريد و آن را به دست فرزندش سپرد تا به چرا ببرد و خوب از آن نگهدارى کند. |
جوان، هر روز صبح نان و آبى برمىداشت و گاو را به بيابان مىبرد، و غروبهنگام به ده باز مىگشت، و خلاصه گاو شيرده، پنير و ماست و کرهٔ خانهٔ آنان را تأمين مىکرد. |
زمان مىگذشت و پيرمرد به خارکنى مىرفت و پسر جوان گاو مىچراند، تا آنکه روزى هيزمخرى به دم خانهٔ پيرمرد آمد و چند پشته خار خواست و از آنجا که خارکن خواب بود، پسر جوان پول هيزم را از او گرفت و گفت دم در بمان تا هيزمها را تحويلت دهم، اما همين که رفت در انبار را باز کند، ديد بسته است. بهدنبال کليد که رفت، پى برد کليد زير سر پدرش است، و از آن جا که نخواست پيرمرد را بيدار کند پول هيزمخر را پس داد و از او عذر خواست. پيرمرد که بيدار شد، فهميد چه گذشته است، پس رو کرد به طرف جوان و گفت: 'گاو را به تو بخشيدم که راحت پدر را بر منفعت نفروختي!' |
از اين سو بشنويم بازرگانى در ده زندگى مىکرد، که دخترى بس زيبا داشت، و بر آن شده بود او را به نامزدى پسر برادرش درآورد، اما دختر زير بار نمىرفت، و بازرگان برادرش را از اين امر خبر کرده بود، و جوان خواستگار نقشه کشيد که دختر عموى خود را بدزدد، و کار را يک سره کند. |
چند روزى گذشت و از قلعهٔ 'بلندبارو' حمزه نامى که جوان برازندهئى بود، راهى ده همسايه شد و چون از کوچه مىگذشت، رقيه بيگم که همان دختر بازرگان بود، تا چشمش به حمزه افتاد سنگريزهاى از بالاى دريچه به سوى او پرتاب کرد. حمزه دختر را ديد و از راه ايستاد. دختر با عجله از بالاخانه به زير آمد و سر راه حمزه قرار گرفت. حمزه پرسيد: 'کهاي، چرا سنگ زدي؟' گفت: 'تا تو را ديدم دلم گُرى فرو ريخت، و حال اگر رهگذرى و از اينجا مىگذري، از درِ ديگر خانه وارد شو تا به تو نان و غذا دهم و سرگذشت خود را بگويم!' حمزه که چشم از رقيه بيگم بر نمىگرفت، دل به دريا زد و گفت: 'باشه' ، و از درِ ديگر واردِ حولى (حياط) شد. |
دختر و پسر چند ساعتى که با هم بودند از همه چيز هم خبر يافتند، و چون بازرگان به خانه بازگشت، و صداى گفت و گو شنيد، گوش گرفت و شستش خبردار شد خبرى است. به در اتاق انگشتى زد و آن را گشود، ديد رقيه بيگم با جوان زيبائى گرم گفت و گو و معاشقه است. پرسيد: 'اين کيست؟' گفت: 'حمزه پسر اميرقلي، که در قلعهٔ بلندبارو زندگى مىکند.' پرسيد: 'اينجا چگونه آمده؟' گفت: ' از کوچه مىگذشت، که ريگى به سرش زدم، و او را به حولى خواندم، و بدان از اين پس بىاو، زندگى معنايش را گُم مىکند!' |
بازرگان که نامش 'شاهوار' بود، گفت: 'اين حق توست، ولى مرا پيش برادرم سرافکنده کردي!' رقيه بيگم گفت: 'به زور مىخواهى شوهرم دهي، در صورتىکه به اندازهٔ يک دانه جو، به پسر عمويم علاقه ندارم! و حالا هم حمزه را بهدنيا عوض نمىکنم!' شاهوار از حمزه پرسيد: 'تو چطور؟' حمزه همان حرفى را زد که رقيه بيگم گفت. شاهوار گفت: 'برخيز و به قلعهٔ خود برو، و کس و کارت را بردار و بياور، تا دختر را به عقدت درآروم!' |
حمزه که سر از پا نمىشناخت، راهى قلعهٔ خود شد و آنچه پيش آمده بود براى کس و کارش باز گفت و خلاصه اوضاع طورى پيش رفت که شب حجله کنان فرا رسيد، اما اتفاقى که نمىبايد بيفتد، افتاد. و از آنجا که پسرعموى دختر کمر به قتل حمزه بسته بود، شب عروسى از کمين به درآمد، و داماد را پيش از آنکه به حجله وارد شود، با خنجر تيزى کُشت و به درون خندق انداخت. |
رقيه بيگم و ديگران هر چه در انتظار نشستند، خبرى از حمزه نشد و عروسى بههم ريخت. از اين بر، پدر حمزه تو شک تو دلش راه يافته بود بر سر فرزندش بلائى آمده، گشت و گشت تا رد خون را بر روى زمين پيدا کرد و سوى آن را گرفت تا به خندق رسيد و ديد که جسد حمزه در آنجا افتاده است. از اين خبر قلعه به هم ريخت، و شاهوار که از بزرگان ده بود گفت هيچکس از قلعه بيرون نرود تا قاتل پيدا شود. زن و مرد در ميدان ده جمع شدند و باز انداختند تا اگر بر سر کسى نشست، کشنده حمزه شناخته شود. بار اول باز بر سر نوجوانى نشست، آن را نپذيرفتند. بار دوم بر سر کوچکتر از اولى نشست، آن را قبول نکردند، و بار سوم هم بر سر ديگرى نشست، که حالش زار مىزد. نهايت گفتند، بايد جام بگردانيم تا قاتل را پيدا کنيم. جام طلا را گرداندن، و جام دور زد و دور زد تا به جاى جسد رسيد و باز قاتل شناخته نشد. و همه مانده بودند چه کنند! تا آن که از مرد کهنسالى کمک طلبيدند، و او گفت: 'در اين نزديکىها کوه بلندى هست که جاى ببر و پلنگ، گرگ و شير، و عفريتى است که اگر به آنجا برويد و صدا در دهيد: اى ملکهٔ ديوان، و او جواب داد برگرديد، برگرديد، برگرديد، نترسيد و پيش برويد. و اگر او را صدا زديد و گفت: 'بيائيد، بيائيد، بيائيد، پيش نرويد که شما را خواهد کُشت! پس به او که رسيديد سلامش بدهيد، و تعظيم کنيد، و او خواهد گفت: اى آدمىزاد سرسخت اگر از سرِ صدقهٔ سلامت نبود، يک لقمهٔ خامت مىکردم که ديگران را عبرت باشد، تا هوس ديدار از بارگاه مرا نکنند! بگوئيد ما را نيازى هست که بايد اى ملکه به دادمان برسي، که از دست ما کارى ساخته نيست! او مىپرسد چه شده، و هر چه مىدانيد بگوئيد. او بعد خواهد گفت چه بايد کرد.' |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست