ملک در دل این راز پوشیده داشت |
|
که قول حکیمان نیوشیده داشت |
دل است، ای خردمند، زندان راز |
|
چو گفتی نیاید به زنجیر باز |
نظر کرد پوشیده در کار مرد |
|
خلل دید در راه هشیار مرد |
که ناگه نظر زی یکی بنده کرد |
|
پری چهره بر زیر لب خنده کرد |
دو کس را که با هم بود جان و هوش |
|
حکایت کنانند و ایشان خموش |
چو دیده به دیدار کردی دلیر |
|
نگردی چو مستسقی از دجله سیر |
ملک را گمان بدی راست شد |
|
ز سودا بر او خشمگین خواست شد |
هم از حسن تدبیر و رای تمام |
|
باهستگی گفتش ای نیک نام |
تو را من خردمند پنداشتم |
|
بر اسرار ملکت امین داشتم |
گمان بردمت زیرک و هوشمند |
|
ندانستمت خیره و ناپسند |
چنین مرتفع پایه جای تو نیست |
|
گناه از من آمد خطای تو نیست |
که چون بدگهر پرورم لاجرم |
|
خیانت روا داردم در حرم |
برآورد سر مرد بسیاردان |
|
چنین گفت با خسرو کاردان |
مرا چون بود دامن از جرم پاک |
|
نیاید ز خبث بداندیش باک |
به خاطر درم هرگز این ظن نرفت |
|
ندانم که گفت اینچه بر من نرفت |
شهنشاه گفت: آنچه گفتم برت |
|
بگویند خصمان به روی اندرت |
چنین گفت با من وزیر کهن |
|
تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن |
بخندید و انگشت بر لب گرفت |
|
کز او هرچه آید نیاید شگفت |
حسودی که بیند بجای خودم |
|
کجا بر زبان آورد جز بدم |
من آن ساعت انگاشتم دشمنش |
|
که خسرو فروتر نشاند از منش |
چو سلطان فضیلت نهد بر ویم |
|
ندانی که دشمن بود در پیم؟ |
مرا تا قیامت نگیرد بدوست |
|
چو بیند که در عز من ذل اوست |
بر اینت بگویم حدیثی درست |
|
اگر گوش با بنده داری نخست |
ندانم کجا دیدهام در کتاب |
|
که ابلیس را دید شخصی به خواب |
به بالا صنوبر، به دیدن چو حور |
|
چو خورشیدش از چهره میتافت نور |
فرا رفت و گفت: ای عجب، این تویی |
|
فرشته نباشد بدین نیکویی |
تو کاین روی داری به حسن قمر |
|
چرا در جهانی به زشتی سمر؟ |
چرا نقش بندت در ایوان شاه |
|
دژم روی کردهست و زشت و تباه؟ |
شنید این سخن بخت برگشته دیو |
|
بزاری برآورد بانگ و غریو |
که ای نیکبخت این نه شکل من است |
|
ولیکن قلم در کف دشمن است |
مرا همچنین نام نیک است لیک |
|
ز علت نگوید بداندیش نیک |
وزیری که جاه من آبش بریخت |
|
به فرسنگ باید ز مکرش گریخت |
ولیکن نیندیشم از خشم شاه |
|
دلاور بود در سخن، بیگناه |
اگر محتسب گردد آن را غم است |
|
که سنگ ترازوی بارش کم است |
چو حرفم برآمد درست از قلم |
|
مرا از همه حرف گیران چه غم؟ |
ملک در سخن گفتنش خیره ماند |
|
سر دست فرماندهی برفشاند |
که مجرم به زرق و زبان آوری |
|
ز جرمی که دارد نگردد بری |
ز خصمت همانا که نشنیدهام |
|
نه آخر به چشم خودت دیدهام؟ |
کز این زمره خلق در بارگاه |
|
نمیباشدت جز در اینان نگاه |
بخندید مرد سخنگوی و گفت |
|
حق است این سخن، حق نشاید نهفت |
در این نکتهای هست اگر بشنوی |
|
که حکمت روان باد و دولت قوی |
نبینی که درویش بی دستگاه |
|
بحسرت کند در توانگر نگاه |
مرا دستگاه جوانی برفت |
|
به لهو و لعب زندگانی برفت |
ز دیدار اینان ندارم شکیب |
|
که سرمایه داران حسنند و زیب |
مرا همچنین چهره گلپام بود |
|
بلورینم از خوبی اندام بود |
در این غایتم رشت باید کفن |
|
که مویم چو پنبه است و دوکم بدن |
مرا همچنین جعد شبرنگ بود |
|
قبا در بر از فربهی تنگ بود |
دو رسته درم در دهن داشت جای |
|
چو دیواری از خشت سیمین بپای |
کنونم نگه کن به وقت سخن |
|
بیفتاده یک یک چو سور کهن |
در اینان بحسرت چرا ننگرم؟ |
|
که عمر تلف کرده یاد آورم |
برفت از من آن روزهای عزیز |
|
بپایان رسد ناگه این روز نیز |
چو دانشور این در معنی بسفت |
|
بگفت این کز این به محال است گفت |
در ارکان دولت نگه کرد شاه |
|
کز این خوبتر لفظ و معنی مخواه |
کسی را نظر سوی شاهد رواست |
|
که داند بدین شاهدی عذر خواست |
بعقل ار نه آهستگی کردمی |
|
به گفتار خصمش بیازردمی |
بتندی سبک دست بردن به تیغ |
|
به دندان برد پشت دست دریغ |
ز صاحب غرض تا سخن نشنوی |
|
که گر کار بندی پشیمان شوی |
نکونام را جاه و تشریف و مال |
|
بیفزود و، بدگوی را گوشمال |
به تدبیر دستور دانشورش |
|
به نیکی بشد نام در کشورش |
به عدل و کرم سالها ملک راند |
|
برفت و نکونامی از وی بماند |
چنین پادشاهان که دین پرورند |
|
به بازوی دین، گوی دولت برند |
از آنان نبینم در این عهد کس |
|
وگر هست بوبکر سعدست و بس |
بهشتی درختی تو، ای پادشاه |
|
که افگندهای سایه یک ساله راه |
طمع بود در بخت نیک اخترم |
|
که بال همای افگند بر سرم |
خرد گفت دولت نبخشد همای |
|
گر اقبال خواهی در این سایه آی |
خدایا برحمت نظر کردهای |
|
که این سایه بر خلق گستردهای |
دعا گوی این دولتم بندهوار |
|
خدایا تو این سایه پایندهدار |
صواب است پیش از کشش بند کرد |
|
که نتوان سر کشته پیوند کرد |
خداوند فرمان و رای و شکوه |
|
ز غوغای مردم نگردد ستوه |
سر پر غرور از تحمل تهی |
|
حرامش بود تاج شاهنشهی |
نگویم چو جنگ آوری پای دار |
|
چو خشم آیدت عقل بر جای دار |
تحمل کند هر که را عقل هست |
|
نه عقلی که خشمش کند زیردست |
چو لشکر برون تاخت خشم از کمین |
|
نه انصاف ماند نه تقوی نه دین |
ندیدم چنین دیو زیر فلک |
|
کز او میگریزند چندین ملک |
|