شنیدم که از پادشاهان غور |
|
یکی پادشه خر گرفتی بزور |
خران زیر بار گران بی علف |
|
به روزی دو مسکین شدندی تلف |
چو منعم کند سفله را، روزگار |
|
نهد بر دل تنگ درویش، بار |
چو بام بلندش بود خودپرست |
|
کند بول و خاشاک بر بام پست |
شنیدم که باری به عزم شکار |
|
برون رفت بیدادگر شهریار |
تگاور به دنبال صیدی براند |
|
شبش درگرفت از حشم دور ماند |
بتنها ندانست روی و رهی |
|
بینداخت ناکام شب در دهی |
یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم |
|
ز پیران مردم شناس قدیم |
پسر را همیگفت کای شادبهر |
|
خرت را مبر بامدادان به شهر |
که آن ناجوانمرد برگشته بخت |
|
که تابوت بینمش بر جای تخت |
کمر بسته دارد به فرمان دیو |
|
به گردون بر از دست جورش غریو |
در این کشور آسایش و خرمی |
|
ندید و نبیند به چشم آدمی |
مگر این سیه نامهی بیصفا |
|
به دوزخ برد لعنت اندر قفا |
پسر گفت: راه درازست و سخت |
|
پیاده نیارم شد ای نیکبخت |
طریقی بیندیش و رایی بزن |
|
که رای تو روشن تر از رای من |
پدر گفت: اگر پند من بشنوی |
|
یکی سنگ برداشت باید قوی |
زدن بر خر نامور چند بار |
|
سر و دست و پهلوش کردن فگار |
مگر کان فرومایهی زشت کیش |
|
به کارش نیاید خر لنگ ریش |
چو خضر پیمبر که کشتی شکست |
|
وز او دست جبار ظالم ببست |
به سالی که در بحر کشتی گرفت |
|
بسی سالها نام زشتی گرفت |
تفو بر چنان ملک و دولت که راند |
|
که شنعت بر او تا قیامت بماند |
پسر چون شنید این حدیث از پدر |
|
سر از خط فرمان نبردش بدر |
فرو کوفت بیچاره خر را به سنگ |
|
خر از دست عاجز شد از پای لنگ |
پدر گفتش اکنون سر خویش گیر |
|
هر آن ره که میبایدت پیش گیر |
پسر در پی کاروان اوفتاد |
|
ز دشنام چندان که دانست داد |
وز این سو پدر روی در آستان |
|
که یارب به سجادهی راستان |
که چندان امانم ده از روزگار |
|
کز این نحس ظالم برآید دمار |
اگر من نبینم مر او را هلاک |
|
شب گور چشمم نخسبد به خاک |
اگر مار زاید زن باردار |
|
به از آدمی زادهی دیوسار |
زن از مرد موذی ببسیار به |
|
سگ از مردم مردمآزار به |
مخنث که بیداد با خود کند |
|
ازان به که با دیگری بد کند |
شه این جمله بشنید و چیزی نگفت |
|
ببست اسب و سر بر نمد زین بخفت |
همه شب به بیداری اختر شمرد |
|
ز سودا و اندیشه خوابش نبرد |
چو آواز مرغ سحر گوش کرد |
|
پریشانی شب فراموش کرد |
سواران همه شب همی تاختند |
|
سحرگه پی اسب بشناختند |
بر آن عرصه بر اسب دیدند و شاه |
|
پیاده دویدند یکسر سپاه |
به خدمت نهادند سر بر زمین |
|
چو دریا شد از موج لشکر، زمین |
یکی گفتش از دوستان قدیم |
|
که شب حاجبش بود و روزش ندیم |
رعیت چه نزلت نهادند دوش؟ |
|
که ما را نه چشم آرمید و نه گوش |
شهنشه نیارست کردن حدیث |
|
که بر وی چه آمد ز خبث خبیث |
هم آهسته سر برد پیش سرش |
|
فرو گفت پنهان به گوش اندرش |
کسم پای مرغی نیاورد پیش |
|
ولی دست خر رفت از اندازه بیش |
بزرگان نشستند و خوان خواستند |
|
بخوردند و مجلس بیاراستند |
چو شور و طرب در نهاد آمدش |
|
ز دهقان دوشینه یاد آمدش |
بفرمود و جستند و بستند سخت |
|
بخواری فگندند در پای تخت |
سیه دل برآهخت شمشیر تیز |
|
ندانست بیچاره راه گریز |
سر ناامیدی برآورد و گفت |
|
نشاید شب گور در خانه خفت |
نه تنها منت گفتم ای شهریار |
|
که برگشته بختی و بد روزگار |
چرا خشم بر من گرفتی و بس؟ |
|
منت پیش گفتم، همه خلق پس |
چو بیداد کردی توقع مدار |
|
که نامت به نیکی رود در دیار |
ور ایدون که دشخوارت آمد سخن |
|
دگر هرچه دشخوارت آید مکن |
تو را چاره از ظلم برگشتن است |
|
نه بیچاره بیگنه کشتن است |
مرا پنج روز دگر مانده گیر |
|
دو روز دگر عیش خوش رانده گیر |
نماند ستمگار بد روزگار |
|
بماند بر او لعنت پایدار |
تو را نیک پندست اگر بشنوی |
|
وگر نشنوی خود پشیمان شوی |
بدان کی ستوده شود پادشاه |
|
که خلقش ستایند در بارگاه؟ |
چه سود آفرین بر سر انجمن |
|
پس چرخه نفرین کنان پیرزن؟ |
همی گفت و شمشیر بالای سر |
|
سپر کرده جان پیش تیر قدر |
نبینی که چون کارد بر سر بود |
|
قلم را زبانش روان تر بود |
شه از مستی غفلت آمد به هوش |
|
به گوشش فرو گفت فرخ سروش |
کز این پیر دست عقوبت بدار |
|
یکی کشته گیر از هزاران هزار |
زمانی سرش در گریبان بماند |
|
پس آنگه به عفو آستین برفشاند |
به دستان خود بند از او برگرفت |
|
سرش را ببوسید و در بر گرفت |
بزرگیش بخشید و فرماندهی |
|
ز شاخ امیدش برآمد بهی |
به گیتی حکایت شد این داستان |
|
رود نیکبخت از پی راستان |
بیاموزی از عاقلان حسن خوی |
|
نه چندان که از جاهل عیب جوی |
ز دشمن شنو سیرت خود که دوست |
|
هرآنچ از تو آید به چشمش نکوست |
وبال است دادن به رنجور قند |
|
که داروی تلخش بود سودمند |
ترش روی بهتر کند سرزنش |
|
که یاران خوش طبع شیرین منش |
از این به نصیحت نگوید کست |
|
اگر عاقلی یک اشارت بست |
|