شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

عزرائیل و پسر نجار


يه پدر و مادرى بودند يه دونه پسر داشتند. پدر اين پسر نجار بود، پسر خودش خياط بود. يه وقتى پسره اجازه از پدرش گرفت که بره مسافرت از اينجا تا حضرت معصومه، نه مسافرت دور.
در بين راه که اين پسر مى‌آمد، رسيد به يک درويش، با هم رفيق شدند. يه روزى که با هم رفتند، نشستند با هم به ناهار خوردن. پسر هى به درويش اصرار کرد بخور از اين غذاى من. درويش هى نمى‌خورد، پسر اصرار کرد، درويش لاعلاج خورد. بعد از دو روزى که درويش خواست سوار بشه، پسر پرسيد که تو اسمت چيه کجا بودى و کجا ميري؟ درويش گفت: 'اسم من وحشتناکه اگر بگويم تو مى‌ترسي.' پسر گفت: 'نه براى چه مى‌ترسم، هيچ نمى‌ترسم و من با تو نمک خوردم مى‌دانم به من خيانى نمى‌شه.' گفت: 'اى برادر من عزرائيلم' گفت: 'اگر تو عزرائيلى من چه وقت مى‌ميرم؟' گفت: 'موت تو در شب زفاف توست.' گفت: 'بسيار خوب' پسر وقتى که درويش آمد خدانگهدارى کنه، گفت: 'برادر، به همين نمکى که باهم خورديم هر وقت که مياى جون من بگيري، به همين شکل بگير.' درويش قبول کرد. پسرم مسافرتشو کرد و برگشت آمد منزلش.
پدر و مادر هى خواستند براى اين عروس کنند. پسر مى‌گفت: 'من زن نمى‌خواهم.' تا مدت‌ها گذشت، اين پسر به سن سى ساله شد. پدر گفت: 'بابا جون من ديگه ريشم سفيد شده، آرزو دارم تو رو داماد کنم.' گفت: 'پدر جون آرزوى دامادى منو نداشته باش چون اگه منو داماد کني، شب زفاف مى‌ميرم.' پدر گفت: 'اين چه حرفيه مى‌زني، اين چه صحبتيه؟ اولاً که عزرائيل ديده نمى‌شه، دوماً که اگه ملک از آسمون آمد جون تو رو بگيره من جونمو ميدم جاى تو.' مادرش گفت: 'من ميدم.' خواهرش گفت: 'من ميدم.' به هر جهت پسر حاضر کردند به زن گرفتن. شب عروسى شد و عروس و دامادو دست به دست دادند. در اطاق وا شد و آقا درويش آمد، گفت: 'اى جوان نگفتم به تو زن نگير، شب زفاف شب آخر عمر توست؟' پسر گفت: 'برادر مهلت بده پدر و مادرمو صدا کنم' .
گفت: 'صدا کن!' پدر مادرشو صدا کرد، آمدند، گفت: 'خوب شما عهد کردين هر وقت عزرائيل آمد جاى من جون بدين، حالا عزرائيل آمد، بياين جون بدين!' پدر خوابيد، گفت: 'بياد عزرائيل، جون منو بگيره!' عزرائيل به قبض روح او مشغول شد تا جون آمد به سينه، پدره گفت: 'برادر عزرائيل، جون دادن سخته، جون خودشو بگير!' عزرائيل به پسره گفت: 'بخواب!' مادره دويد آمد جلو، گفت: 'نه نه دامادِ، جوانِ، جونشو نگير!' جان مادر رو گرفت، آمد تا به حلقوم، مادر هم گفت: 'اينجا سخته، من که نباشم دنيا (رو) مى‌خوام چه کنم، منو ول کن، جون خودشو بگير!' دختر آمد که عروس باشه، گفت: 'مى‌دونيد چيه؟ اگه اين بميره فردا به من‌ ميگن اين بدقدم بود، توى خانه مى‌مانم، جون من بگير راحت بشم، سرزنش مردمو نشنوم.' عزرائيل گفت: 'بخواب!' مشغول شد به گرفتن روح، جون دختر گرفت تا آمد به دماغش رسيد. تا آمد از دماغش بياره بيرون از جانب حق ندا رسيد، 'ول کن! اينکه دختر مردم بود جونشو فداى اين پسر کرد. سى سال به او عمر دادم که با هم زندگى کنند.'
خدا عاقبت همه را بخير کند!
- عزرائيل و پسر نجار
- قصه‌هاى مشدى گلين خانم ـ ص ۹۸
- گردآورنده: ل.پ. الول ساتن
- ويرايش: اولريش مارتسولف ـ آذر امير حسينى نيتهامر و سيداحمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۴
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید