دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
ملکخورشید
يکى بود، يکى نبود، غير از خدا کسى نبود. در زمان بسيار قديم پادشاهى بود که پسرى داشت بهنام ملکخورشيد. روزى از روزها پدر، ملکخورشيد را به حضور خواست و گفت: 'اى فرزند، بدان و آگاه باش دنيا را بقا و وفائى نيست، من عمرم به آخر رسيده است پس وصيتى به تو مىکنم و انتظار دارم آن را فراموش نکنى و سفارشى که دارم اين است پس از فوت پدر و برداشتن لواى (لوا: پرچم) عزا، وزيران و اميران تو را براى شکار و گردش به دشت و صحرا دعوت خواهند کرد و تو هم همراه آنان به شکار خواهى رفت اما فرزند زنهار، چون به پاى کوهى که در شکارگاه است رسيدي، از سمت چپ دنبال شکار نروى که بسيار خطر است' . اين وصيت را پادشاه کرد و جان به جان تسليم کرد. |
ملکخورشيد مدت چهل روز عزادار پدر بود و پس از پايان عزاداري، بر جاى او نشست و زمام امور را بهدست گرفت. روزى از روزها وزير خدمت ملکخورشيد آمد و از او خواست تا براى رفع غم و غصه به شکار بروند. ملکخورشيد هم قبول کرد و دستور داد تا وسايل شکار را آماده کنند و ميرشکار و وزير و باز شکارى و دم و دستگاه به شکارگاه مخصوص رفتند و پس از مدتى شکار، ملکخورشيد همين که اسب مىتاخت رسيد به دوراهيِ پاى کوهى که پدرش وصيت کرده بود. مدتى پيش خودش فکر کرد و خواست راه سمت چپ دنبال شکار برود که ناگاه وزير به او رسيد و گفت: 'قربان وصيتى که پدر به تو کرد به من هم گفت بيا و از رفتن دنبال شکار منصرف شو' . ولى ملکخورشيد قبول نکرد و سر به دنبال شکار نهاد و از راه چپ رفت و رفت و رفت تا رسيد به دشت سرسبز و خرمي. ديد درختان سر به آسمان کشيدهاند و روى شاخههاى درخت بلبلان خوش صدا نغمهسرائى مىکنند؛ ملکخورشيد از اين سرزمين بسيار لذت مىبرد و هر چند قدم جلو مىرفت جلوهٔ دشت بهتر مىشد و در دل به وصيت پدر که او را از ديدن اين دشت باصفا و خرم منع کرده بود نفرين مىکرد. |
الغرض، ملکخورشيد پس از طى مسافتى به پاى کوهى رسيد و ناچار شد از کوه بالا برود و چون شب نزديک شده و بسيار گرسنه شده بود، تعجيل کرد تا به هر نحوى شده است خود را به بالا رساند و چون اسب ملکخورشيد هم خسته شده بود، مجبور شد تا اسب را همان پاى کوه رها کند و خودش پا به کوه شد و رفت تا به قلهٔ کوه رسيد. وقتىکه خوب نگاه کرد ديد مثل اينکه جانورى روى تخته سنگى تکان مىخورد. ملکخورشيد نزديک رفت ديد يک مرد ژوليدهموئى است که مشغول عبادت به درگاه خداوند است. ملکخورشيد سلام کرد ولى جوابى نشنيد. مدتى ساکت بالاى سر مرد عابد ايستاد. بعد ديد مرد عابد دست در زير تخته سنگ برد و سفره نانى جلو خود پهن کرد که چند قرص نان جو در ميان سفره بود. ملکخورشيد که از شدت گرسنگى ناتوان شده بود به ديدن قرصها نان زانوانش لرزيد و نزديک بود به زمين بيفتد ولى خوددارى کرد و هر چه به انتظار ماند تا شايد مرد عابد به او تعارفى کند خبرى نشد. |
ملکخورشيد از اين بىاعتنائى عابد بسيار ناراحت شد و با نوک تيز شمشير اشارهاى به پشت گردن او کرد. مرد عابد صورتش را بهطرف ملکخورشيد برگردانيد و گفت: 'اى جوان، با من چه کار داري؟' ملکخورشيد در جواب عابد گفت: 'اى مرد ابتدا به تو سلام کردم، جوابى ندادى از آن گذشته نان خوردى چرا به من تعارف نکردي؟' مرد عابد نگاهى به ملکخورشيد و گفت: 'اى جوان بدان و آگاه باش هرگاه دو نفر با هم در يک سفره غذا خوردند حق نمک بر گردن هم پيدا خواهند کرد و تا عمر دارند دو برادر هستند. حالا اگر قدر نمک را مىدانى و قادر به نگهدارى آن حق هستى بفرمائيد' . ملکخورشيد که بسيار گرسنه بود گفت: 'اى مرد حاضرم تا عمر دارم ارزش اين نان و نمک تو را حفظ کنم' . و نشست. مرد عابد دست به زير تخته سنگ برد و بشقابى پر از برنج و مرغى بريان کرده بيرون آورد و جلو ملکخورشيد نهاد. ملکخورشيد با اشتهاى فراوان غذا خورد و از جا بلند شد و از عابد خداحافظى خواست ولى عابد گفت: 'اى جوان ديدي؟ از ابتدا به تو گفتم حق نان و نمک را هر کس نمىتواند حفظ کند حالا ديدى که حق با من بود؟' ملکخورشيد در جواب گفت: 'اى عابد، مگر از من چه ديدي؟' عابد گفت: 'اى فرزند، ما هنوز چند ساعتى بيش نيست که پيمان برادرى با هم بستيم و تو اقلاً بايستى چند شبى مهمان من باشي' . ملکخورشيد چون ديد شب فرارسيده است و از طرفى مسافت زيادى از شهرش دور افتاده است قبول کرد. |
مرد عابد هم سجادهٔ عبادت را برچيد و گفت: 'اى برادر، دنبال من بيا' . و خود از کوه سرازير شد. ملکخورشيد ناچار دنبال عابد از کوه پائين رفت. پس از طى مسافتى ملکخورشيد نگاه کرد ديد بيابان مبدل به درياى خون شد. با خود گفت: 'اگر اشتباه نکنم اين مرد جادو است و به اين حقه مرا فريب داد' . و خواست برگردد که عابد از نيت او آگاه شد و گفت: 'برادر، فکر باطل نکن. اين دشتى که به نظر تو خون جلوه مىکند صحراى خشکى است و هيچگونه خبرى از خون نيست' . ملکخورشيد گفت: 'اى عابد، پس اين رنگ سرخ چيست؟' عابد گفت: 'اى جوان در چند قدمى جلو خود نگاه کن' . ملکخورشيد چون نظر کرد ديد بناى قلعهاى است که داراى يک جفت در، از ياقوت سرخ است و در اثر تلألو همان است که بيابان مبدل به خون شده است. در اين هنگام مرد عابد گفت: 'اى برادر، آن قلعه جاى سکونت من است نگران نباش همراه من بيا' . |
الغرض، ملکخورشيد با عابد در قلعه رسيدند. عابد دقالباب کرد. پس از لحظهاى ملکخورشيد ديد دختر زيبائى دم در حاضر شد و در را باز کرد و چون عابد را ديد او را بغل کرد و کنار حوض برد و سر و صورت عابد را شست و آنوقت عابد را به اتاق مخصوصى برد و روى تشک نشاند و چند بالش پشت او گذاشت و مانند کنيزان دست به سينه جلو عابد ايستاد. ملکخورشيد که قدم به قدم همراه دختر و عابد بود و وارد اتاق شده بود از ديدن چنين دختر ماهروئى در فکر فرورفت. در اين موقع عابد به ملکخورشيد اشاره کرد تا بنشيند ولى ملکخورشيد که از عشق دختر سر از پا نمىشناخت و پيوسته به سراپاى او چشم دوخته بود، متوجه تعارف عابد نشد. عابد برخاست دست او را گرفت و پيش خود نشاند و پس از مدتى که با هم صحبت کردند دختر را احضار کرد و دستور داد تا براى ملکخورشيد رختخواب بياورد. دختر رختخواب حاضر کرد و عابد ملکخورشيد را خوابانيد و خود مشغول عبادت شد. اما ملکخورشيد از شدت عشق دختر آن شب به خواب نرفت و چون صبح شد از خواب برخاست و صبحانهاش را با عابد و دختر صرف کرد. پس از صبحانه، عابد دختر را صدا کرد و گفت: 'اى دختر، بدان و آگاه باش که اين جوان برادر من است و من امروز مطابق معمول به کوه عبادتگاهم مىروم ولى واى بر تو که شب برگردم و ببينم برادرم ناراحت و نگران است. آنوقت است که تو را به پاس بىاحترامى روى کنگره قلعه ببرم و از بالا به زير بيندازم تا به سزايت برسي' . اين را گفت و از ملکخورشيد خداحافظى کرد و دنبال عبادت خود به کوهستان رفت. |
اما از ملکخورشيد بشنويد. وقتى ديد عابد رفت و زمينه فراهم است بىپروا بهطرف دختر رفت و خواست او را ببوسد ولى دختر چنان سيلى به گوش ملکخورشيد نواخت که بر زمين نقش بست و چون از زمين بلند شد دوباره بهطرف دختر رفت ولى باز دختر مانند پلنگ درندهاى به او حمله کرد و او را از خود راند. اما ملکخورشيد که سخت عاشق بىقرار دختر شده بود دستبردار نبود. الغرض از صبحى که عابد از قلعه خارج شده بود تا ساعتى که از کوه برگشت اين دو نفر با هم گلاويز بودند ولى در اثر مقاومت دختر، ملکخورشيد نتوانست حتى بوسهاى از او بردارد. در حين کشمکش اين دو نفر صداى در قلعه بلند شد. ملکخورشيد که بو برده بود عابد سر رسيده، فورى دست از دختر برداشت و از او خواست تا به استقبال عابد برود و از اين جسارت هم چيزى به او نگويد. دختر هم فورى خود را جمع و جور کرد به استقبال شوهرش رفت و در را روى عابد باز کرد و مانند گذشته او را با عزت و احترام وارد کرد. |
همچنین مشاهده کنید
- احمقتر از احمق
- محمد و مقدم
- مرد عامل خوشبختی است یا زن؟
- مرغ سخنگو (۲)
- قاضی و همسر بازرگان
- غلام (۳)
- فاطمه نُه من ریس، یک سیر خور
- قصهٔ طوطی (۳)
- قصهٔ بخت
- کاکل زری، دندان مروارید
- مرغ حضرت سلیمان (۲)
- کرهٔ ابر و باد (۲)
- برادر ناتنی و گنج آقا موشه
- سلطان ابراهیم
- دختر باهوش
- عقوبت
- متل
- خوابهای عجیب پادشاه
- عشق ریشهدار
- قصاب و تاجر و قاضی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست