دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
بز زنگولهپا
اين افسانه شايد کهنترين افسانه به زبان فارسى باشد و در ميان کشورهائى که به زبان فارسى سخن مىگويند و در همه زبانهائي، که از ريشهٔ هند و اروپائى است و پارهاى زبانهاى ديگر آنرا آوردهاند. | ||||||||||||
يکى بود - يکى نبود، بزى بود که بهش مىگفتند بز زنگولهپا. اين بز سه تا بچه داشت، شنگول و منگول و حپهٔ انگور.اينها با مادرشان در خانهاى نزديک چراگاه زندگى مىکردند. | ||||||||||||
روزى بز خبردار شد، که گرگ تيزدندان در آن دور دورها خانه گرفته و همسايهاش شده! خيلى نگران شده و به بچهها سپرد که: بيدار کار باشيد، بىگُدار به آب نزنيد، اگر کسى آمد در زد، از درز در و سوراخ کليدان، خوب نگاه کنيد اگر من بودم باز کنيد و اگر گرگ، يا شغال، بود باز نکنيد. بچهها گفتند: | ||||||||||||
بهچشم. بز رفت. يک ساعت ديگرش گرگ آمد در زد. بچهها گفتند: کيه؟ گفت من هستم، مادرتان. بچهها گفتند: | ||||||||||||
- دروغ مىگوئي، مادر ما صدا نازک است و شيرين سخن، تو صدا کلفت و بددهن هستي. | ||||||||||||
گرگ رفت و بعد از چند دقيقه برگشت و در زد. باز بچهها پرسيدند: کيه؟ گرگ صداش را نازک کرد و گفت: | ||||||||||||
- منم، منم مادر شما، به پستان شير، به دهن علف دارم. | ||||||||||||
بچهها از پشت در نگاه کردند و گفتند: | ||||||||||||
- دروغ مىگوئي، مادر ما دستش سفيد است. تو دستت سياه است. گرگه يکسر رفت به آسياب و دستش را زد توى کيسهٔ آرد و سفيدش کرد و برگشت و همان حرفها را زد. باز بچهها از پشت در نگاه کردند و گفتند: | ||||||||||||
- تو دورغ مىگوئي، مادر ما پاش قرمزى است، تو پات قرمزى نيست. گرگ هم رفت به پاش حنا گذاشت، وقتى که حنا رنگ انداخت، آمد در خانهٔ بز و همان حرفها را زد. | ||||||||||||
بچهها اين دفعه در را باز کردند و گرگ يکهو جست، توى خانه. شنگول و منگول را که دمچک بودند فرو داد، اما حپهٔ انگور در رفت و تو سوارخ راه آب پنهان شد. | ||||||||||||
نزديک غروب بز زنگولهپا از چرا برگشت. وقتى به در خانه رسيد ديد در باز است، مات ماند! بچهها را صدا زد جوابى نشنيد... صداش را بلند کرد. حپهٔ انگور از ته سوراخ صداى مادرش را شناخت، آمد بيرون و سرگذشت را به مادر گفت. مادرش پرسيد که: گرگ آمد يا شغال؟ حپهٔ انگور گفت: من از دستپاچگى نفهميدم گرگ بود يا شغال. بز رفت در خانهٔ شغال گفت: شنگول و منگول مرا تو خوردى و بردي؟ گفت: نه، بيا خانهٔ مرا ببين چيزى توش نيست و شکمم را نگاه کن، که از گرسنگى به پشتم چسبيده. اين کار کار گرگ است. | ||||||||||||
بز رفت به طرف خانهٔ گرگ و يکسر رفت پشت بام، گرگ هم آن زير، ديگ را آتش کرده بود و براى بچهاش آش بار گذاشته بود. | ||||||||||||
بز بنا کرد روى پشت بام خانهٔ گرگ جست و خيز کردن. گرگ سرش را آورد بيرون و فرياد زد: | ||||||||||||
- کيه - کيه، پشت بام تاب و توپ ميکنه؟! | ||||||||||||
آش بچههاى مرا پر از خاک و خل مىکنه؟! | ||||||||||||
بزه گفت: | ||||||||||||
| ||||||||||||
گرگ گفت: | ||||||||||||
| ||||||||||||
بزه گفت: چه روزى مىآئى به جنگ من؟ گفت: روز جمعه. بز، آمد به خانهٔ خودش و از آنجا رفت به صحرا. علف سيرى خورد. روز بعدش رفت پهلوى گاودوش تا شيرش را بدوشد و يک باديه کره و يک چمچمه سرشير درست کند. وقتى که درست شد، کره و سرشير را برداشت برد براى سوهانکار و گفت: شاخ مرا تيز کن. سوهانکار دو تا سرشاخ فولادى درست کرد و به شاخ بز گذاشت. | ||||||||||||
از آن طرف هم گرگ رفت پهلوى دلاک، که: دندانهاى مرا تيز کن! دلاک گفت: کو مزدش؟ گفت: مگر مزد هم مىخواهي؟ گفت: مگر نشنيدى بىمايه فطير است؟ | ||||||||||||
گرگ آمد خانه، يک انبان برداشت و پر از باد کرد و برد براى دلاک، که اينهم مزدش باشد. دلاک تا سر انبان را باز کرد، ديد همهاش باد است، بهروى خودش نياورد و تو دلش گفت: بلائى سرت درآورم که به داستانها بکشد! عوض مزد، فس ميدي!... گازانبر را برداشت و دندانهاى گرگ را کشيد و پنبه جاش گذاشت. | ||||||||||||
باري، صبح جمعه شد، گرگ و بز وسط ميدان پيدا شدند، گفتند: پيش از جنگ بايد آبى خورد. بز پوز تو آب فرو برد، اما نخورد. ولى گرگ آنقدر آب خورد، که شکمش باد کرد و سنگين شد آنوقت آمد ميان ميدان به رَجَزخواني. | ||||||||||||
بز هم آمد با سرشاخ فولادى و سر و گردن کشيده. گرگه گفت: | ||||||||||||
- براى من سر و کله مىکشي؟ الآن نشانت مىدهم! ... پريد که خرخرهٔ بز را بگيرد، دندانهاى پنبهاى کارگر نشد و افتاد بيرون. بز تا اين را ديد فرصتش نداد، رفت عقب و آمد جلو، با شاخ زد تو پهلوى گرگ تيزدندان، پهلوش شکافت، شنگول و منگول را برد خانه، حپهٔ انگور را هم صدا کرد و گفت: بچهها، بعد از اين دانا باشيد، دشمن را از دوست بشناسيد و در بهروى نامرد باز نکنيد!... . | ||||||||||||
قصهٔ ما بهسر رسيد، کلاغه به خانهاش نرسيد. | ||||||||||||
- به نقل از: افسانههاى کهن | ||||||||||||
- فضلالله مهتدى (صبحي) | ||||||||||||
- چاپ چهارم ، ۱۳۳۶ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست