ازان پس بفرمود تا گرگسار |
|
بیامد بر نامور شهریار |
بدادش سه جام دمادم نبید |
|
می سرخ و جام از گل شنبلید |
بدو گفت کای بد تن بدنهان |
|
نگه کن بدین کردگار جهان |
نه سیمرغ پیدا نه شیر و نه گرگ |
|
نه آن تیز چنگ اژدهای بزرگ |
به منزل که انگیزد این بار شور |
|
بود آب و جای گیای ستور |
به آواز گفت آن زمان گرگسار |
|
که ای نامور فرخ اسفندیار |
اگر باز گردی نباشد شگفت |
|
ز بخت تو اندازه باید گرفت |
ترا یار بود ایزد ای نیکبخت |
|
به بار آمد آن خسروانی درخت |
یکی کار پیشست فردا که مرد |
|
نیندیشد از روزگار نبرد |
نه گرز و کمان یاد آید نه تیغ |
|
نه بیند ره جنگ و راه گریغ |
به بالای یک نیزه برف آیدت |
|
بدو روز شادی شگرف آیدت |
بمانی تو با لشکر نامدار |
|
به برف اندر ای فرخ اسفندیار |
اگر بازگردی نباشد شگفت |
|
ز گفتار من کین نباید گرفت |
همی ویژه در خون لشکر شوی |
|
به تندی و بدرایی و بدخوی |
مرا این درستست کز باد سخت |
|
بریزد بران مرز بار درخت |
ازان پس که اندر بیابان رسی |
|
یکی منزل آید به فرسنگ سی |
همه ریگ تفتست گر خاک و شخ |
|
برو نگذرد مرغ و مور و ملخ |
نبینی به جایی یکی قطره آب |
|
زمینش همی جوشد از آفتاب |
نه بر خاک او شیر یابد گذر |
|
نه اندر هوا کرگس تیزپر |
نه بر شخ و ریگش بروید گیا |
|
زمینش روان ریگ چون توتیا |
برانی برین گونه فرسنگ چل |
|
نه با اسپ تاو و نه با مرد دل |
وزانجا به روییندژ آید سپاه |
|
ببینی یک مایهور جایگاه |
زمینش به کام نیاز اندر است |
|
وگر باره با مه به راز اندر است |
بشد بامش از ابر بارندهتر |
|
که بد نامش از ابر برندهتر |
ز بیرون نیابد خورش چارپای |
|
ز لشکر نماند سواری به جای |
از ایران و توران اگر صدهزار |
|
بیایند گردان خنجرگزار |
نشینند صد سال گرداندرش |
|
همی تیرباران کنند از برش |
فراوان همانست و کمتر همان |
|
چو حلقهست بر در بد بدگمان |
چو ایرانیان این بد از گرگسار |
|
شنیدند و گشتند با درد یار |
بگفتند کای شاه آزادمرد |
|
بگرد بال تا توانی مگرد |
اگر گرگسار این سخنها که گفت |
|
چنین است این خود نماند نهفت |
بدین جایگه مرگ را آمدیم |
|
نه فرسودن ترگ را آمدیم |
چنین راه دشوار بگذاشتی |
|
بلای دد و دام برداشتی |
کس از نامداران و شاهان گرد |
|
چنین رنجها برنیارد شمرد |
که پیش تو آمد بدین هفتخوان |
|
برین بر جهان آفرین را بخوان |
چو پیروزگر بازگردی به راه |
|
به دل شاد و خرم شوی نزد شاه |
به راهی دگر گر شوی کینهساز |
|
همه شهر توران برندت نماز |
بدین سان که گوید همی گرگسار |
|
تن خویش را خوارمایه مدار |
ازان پس که پیروز گشتیم و شاد |
|
نباید سر خویش دادن به باد |
چو بشنید اینگونه زیشان سخن |
|
شد آن تازه رویش ز گردان کهن |
شما گفت از ایران به پند آمدید |
|
نه از بهر نام بلند آمدید |
کجاآن همه خلعت و پند شاه |
|
کمرهای زرین و تخت و کلاه |
کجا آن همه عهد و سوگند و بند |
|
به یزدان و آن اختر سودمند |
که اکنون چنین سست شد پایتان |
|
به ره بر پراگنده شد رایتان |
شما بازگردید پیروز و شاد |
|
مرا کام جز رزم جستن مباد |
به گفتار این دیو ناسازگار |
|
چنین سرکشیدید از کارزار |
از ایران نخواهم برین رزم کس |
|
پسر با برادر مرا یار بس |
جهاندار پیروز یار منست |
|
سر اختر اندر کنار منست |
به مردی نباید کسی همرهم |
|
اگر جان ستانم وگر جان دهم |
به دشمن نمایم هنر هرچ هست |
|
ز مردی و پیروزی و زور دست |
بیابید هم بیگمان آگهی |
|
ازین نامور فر شاهنشهی |
که با دژ چه کردم به دستان و زور |
|
به نام خداوند کیوان و هور |
چو ایرانیان برگشادند چشم |
|
بدیدند چهر ورا پر ز خشم |
برفتند پوزشکنان نزد شاه |
|
که گر شاه بیند ببخشد گناه |
فدای تو بادا تن و جان ما |
|
برین بود تا بود پیمان ما |
ز بهر تن شاه غمخوارهایم |
|
نه از کوشش و جنگ بیچارهایم |
ز ما تا بود زنده یک نامدار |
|
نپیچیم یک تن سر از کارزار |
سپهبد چو بشنید زیشان سخن |
|
بپیچید زان گفتهای کهن |
به ایرانیان آفرین کرد و گفت |
|
که هرگز نماند هنر در نهفت |
گر ایدونک گردیم پیروزگر |
|
ز رنج گذشته بیابیم بر |
نگردد فرامش به دل رنجتان |
|
نماند تهی بیگمان گنجتان |
همی رای زد تا جهان شد خنک |
|
برفت از بر کوه باد سبک |
برآمد ز درگاه شیپور و نای |
|
سپه برگرفتند یکسر ز جای |
به کردار آتش همی راندند |
|
جهانآفرین را بسی خواندند |
سپیده چو از کوه سر برکشید |
|
شب آن چادر شعر در سرکشید |
چو خورشید تابان نهان کرد روی |
|
همی رفت خون در پس پشت اوی |
به منزل رسید آن سپاه گران |
|
همه گرزداران و نیزهوران |
بهاری یکی خوشمنش روز بود |
|
دلافروز یا گیتیافروز بود |
سراپرده و خیمه فرمود کی |
|
بیاراست خوان و بیاورد می |
هماندر زمان تندباری ز کوه |
|
برآمد که شد نامور زان ستوه |
جهان سربسر گشت چون پر زاغ |
|
ندانست کس باز هامون ز زاغ |
بیارید از ابر تاریک برف |
|
زمینی پر از برف و بادی شگرف |
سه روز و سه شب هم بدان سان به دشت |
|
دم باد ز اندازه اندر گذشت |
هوا پود گشت ابر چون تار شد |
|
سپهبد ازان کار بیچار شد |
به آواز پیش پشوتن بگفت |
|
که این کار ما گشت با درد جفت |
به مردی شدم در دم اژدها |
|
کنون زور کردن نیارد بها |
همه پیش یزدان نیایش کنید |
|
بخوانید و او را ستایش کنید |
مگر کاین بلاها ز ما بگذرد |
|
کزین پس کسی مان به کس نشمرد |
پشوتن بیامد به پیش خدای |
|
که او بود بر نیکویی رهنمای |
نیایش ز اندازه بگذاشتند |
|
همه در زمان دست برداشتند |
همانگه بیامد یکی باد خوش |
|
ببرد ابر و روی هوا گشت کش |
چو ایرانیان را دل آمد به جای |
|
ببودند بر پیش یزدان به پای |
سراپرده و خیمهها گشتهتر |
|
ز سرما کسی را نبد پای و پر |
همانجا ببودند گردان سه روز |
|
چهارم چو بفروخت گیتی فروز |
سپهبد گرانمایگان را بخواند |
|
بسی داستانهای نیکو براند |
چنین گفت کایدر بمانید بار |
|
مدارید جز آلت کارزار |
هرانکس که هستند سرهنگفش |
|
که باشد ورا باره صد آب کش |
به پنجاه آب و خورش برنهید |
|
دگر آلت گسترش بر نهید |
فزونی هم ایدر بمانید بار |
|
مگر آنچ باید بدان کارزار |
به نیروی یزدان بیابیم دست |
|
بدان بدکنش مردم بتپرست |
چو نومید گردد ز یزدان کسی |
|
ازو نیکبختی نیاید بسی |
ازان دژ یکایک توانگر شوید |
|
همه پاک با گنج و افسر شوید |
چو خور چادر زرد بر سرکشید |
|
ببد باختر چون گل شنبلید |
بنه برنهادند گردان همه |
|
برفتند با شهریار رمه |
چو بگذشت از تیره شب یک زمان |
|
خروش کلنگ آمد از آسمان |
برآشفت ز آوازش اسفندیار |
|
پیامی فرستاد زی گرگسار |
که گفتی بدین منزلت آب نیست |
|
همان جای آرامش و خواب نیست |
کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ |
|
دل ما چرا کردی از آب تنگ |
چنین داد پاسخ کز ایدر ستور |
|
نیابد مگر چشمهی آب شور |
دگر چشمهی آبیابی چو زهر |
|
کزان آب مرغ و ددان راست بهر |
چنین گفت سالار کز گرگسار |
|
یکی راهبر ساختم کینهدار |
ز گفتار او تیز لشکر براند |
|
جهاندار نیکی دهش را بخواند |
|