صدری که قدر کان شکند گوهر سخاش |
|
بحری که نزل جان فکند پیکر سخاش |
صدر سخی که لازم افعال اوست بذل |
|
این اسم مشتق است هم از مصدر سخاش |
هارون صدر اوست فلک ز آن که انجمش |
|
هر شب جلاجل کمر است از زر سخاش |
شعری به شب چو کاسهی یوزی نمایدم |
|
اعنی سگی است حلقه بگوش در سخاش |
شمس فلک ز بیم اذ الشمس در گریخت |
|
در ظل شمس دین که شود چاکر سخاش |
والشمس خوان که واو قسم داد زیورش |
|
کو بست بهر هم لقبی زیور سخاش |
تا شمس دین بر اوج ریاست دواسبه راند |
|
یک ذره نیست شمس فلک ز اختر سخاش |
هست از سخاش عید جهان و اختران دهند |
|
از خوشهی سپهر زکات سر سخاش |
این پیر زن ز دانهی دل میدهد سپند |
|
تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش |
رضوان ملک خسرو مالک رقاب اوست |
|
که ارمن بهشت عدن شد از کوثر سخاش |
لابل که در قیاس درمنه است و شوره خاک |
|
طوبی به نزد خلقش و کوثر بر سخاش |
میر رئیس عالم عادل شود طراز |
|
هر حله را که بافته در ششتر سخاش |
تا خلق را ز خلق و دو دستش سه قله هست |
|
بحرین دو قله نیست بر اخضر سخاش |
و اینک ببین بحیرهی ارجیش قطرهای است |
|
از موج بحر در یتیم آور سخاش |
نشگفت اگر بحیرهی ارجیش بعد از این |
|
آرد صدف ز بحر گهر پرور سخاش |
گوئی که فتح باب نخست آفرینش اوست |
|
بهر نظام کل جهان جوهر سخاش |
ز آن ده بنان که هشت جنان را مدد دهد |
|
هفت اخترند و نه فلک اجری خور سخاش |
این هفت نقطه یک رقمند از خط کفش |
|
و آن نه صحیفه یک ورق از دفتر سخاش |
خط کفش به صورت جوی است و جوی نیست |
|
بحری است لیک موج زن از گوهر سخاش |
دست سخاش بین شده صورتگر امید |
|
یا دست همت آمده صورتگر سخاش |
جوزا صفت دو گانه هزار آفتاب زاد |
|
هر گه که رفت همت او در بر سخاش |
هست آدم دگر پدر همتش چنانک |
|
حوای دیگر است کنون مادر سخاش |
گل گونهی رخ امل آن خون کنند و بس |
|
کز حلق بخل ریخت سر خنجر سخاش |
هر ناخنیش معن و هر انگشت جعفری است |
|
پس معن جود چون نهم و جعفر سخاش |
ابر از حیا به خنده فرو مرد برقوار |
|
کو زد قفای ابر به دست تر سخاش |
عزمش همی شکنجه کند کعب کوه را |
|
تا گنج زرفشان دهد اندر خور سخاش |
بر چشمهی کرم شد و سد نیاز بست |
|
پس خضر جود خوانم و اسکندر سخاش |
هر دم هزار عطسهی مشکین زد از تری |
|
مغز جهان ز رایحهی عنبر سخاش |
مرغی است همتش که جهان راست سایهبان |
|
بر هفت بیضهی ز می از یک پر سخاش |
بر سر برند غاشیه چون عبهرش سران |
|
کز سیم و زر شده است جهان عنبر سخاش |
هست آفتاب زرد و شفق چون نگه کنی |
|
تب بردهی گشاده رگ از نشتر سخاش |
ساعات بین که بر ورق روز و شب رود |
|
کو بیست و چار سطر شد از منظر سخاش |
بالای هفت خیمهی پیروزه دان ز قدر |
|
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش |
اندیشه نردبان کند از وهم و بر شود |
|
از منظر سپهر به مستنظر سخاش |
بر خوان همتش جگر آز میخورد |
|
دندان تیز سین که شده است افسر سخاش |
او شیر و نیستانش دوات است لاجرم |
|
برد تب نیاز به نیشکر سخاش |
در هیچ جا ز شهر خراسان مکرمت |
|
کس پنج نوبه نازده چون سنجر سخاش |
بگذار استعارت از آنجا که راستی است |
|
ار من کند نظیر خراسان خور سخاش |
محمود بن علی است چو محمود و چون علی |
|
من هم ایاز جودش و هم قنبر سخاش |
محمودوار بت شکن هند خوانش از آنک |
|
تاراج هند آز کند لشکر سخاش |
یعسوب امت است علیوار از آنکه سوخت |
|
زنبور خانهی زر و سیم آذر سخاش |
چون در زمانه آب کرم هیچ جا نماند |
|
جای تیمم است به خاک در سخاش |
نی نی چو من جهانی سیراب فیض اوست |
|
سیراب چه که غرقهتن از فرغر سخاش |
با خار خشک خاطرم آرد ترنگبین |
|
بادی که بروزد ز نی عسکر سخاش |
ز آن نخل خشک تازه شود گر نسیم قدس |
|
چون مریم است حامله تن دختر سخاش |
از آبنوس روز و شبم زان کند دوات |
|
تا نسخه میکنم به قلم محضر سخاش |
پیشم چو ماه قعدهی شبرنگ از آن، کشند |
|
تا خوانم آفتاب جنیبت بر سخاش |
سجاده از سهیل کنم نز ادیم شام |
|
تا میبرم سجود سپاس از در سخاش |
بارانی ز آفتاب کنم نز گلیم مصر |
|
کز میغتر هواست همه کشور سخاش |
دل کو محفهدار امید است نزد اوست |
|
تا چون کشد محفهی ناز استر سخاش |
پای دلم برون نشد از خط مهر او |
|
نی مهرهی امید من از ششدر سخاش |
گر داشت یک مهم به عزیزی چو روز عید |
|
شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش |
گر کعب مامه آب نخورد و به تشنه داد |
|
مشهورتر ز دجله شد آبشخور سخاش |
ور حاتم اسبی از پی طفل و زنی بکشت |
|
نی ماند زنده نام و شد آن مفخر سخاش |
امروز مهتر رسای زمانه اوست |
|
صد کعب و حاتماند کنون کهتر سخاش |
خون لفظم از خوشی مراعات او بلی |
|
هست این گلاب من ز گل نستر سخاش |
از لفظ من که پانصد هجرت چو من نزاد |
|
ماند هزار سال دگر مخبر سخاش |
گستردم این ثنا ز محبت نه از طمع |
|
تا داندم محب ثنا گستر سخاش |
این تحفه کز ملوک جهان داشتم دریغ |
|
کردم نثار بارگه انور سخاش |
او راست باغ جود و مرا باغ جان و من |
|
نوبر فرستمش عوض نوبر سخاش |
او مرد ذات و همت من بکر، لاجرم |
|
بکری همتم شده در بستر سخاش |
من یافتم ندای انا الله کلیموار |
|
تا نار دیدم از شجر اخضر سخاش |
امروز صد چراغ ینا بر فروختم |
|
از یک شرر که یافتم از اخگر سخاش |
صد نافه مشک دادمش از تبت ضمیر |
|
گر یک بخور یافتم از مجمر سخاش |
|