چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند |
|
عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند |
نیست بستان خراسان را چو من مرغی |
|
مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند |
گنج درها نتوان برد به بازار عراق |
|
گر به بازار خراسان شدنم نگذارند |
نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد |
|
چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند |
چون سکندر من و تحویل به ظلمات عراق |
|
که سوی چشمهی حیوان شدنم نگذارند |
عیسیم منظر من بام چهارم فلک است |
|
که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند |
همچو عیسی گل و ریحان ز نفس برد همت |
|
گر چه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند |
چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی |
|
به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند |
یا جنابی است چنان پاک و من آلوده جبین |
|
با جنابت سوی قرآن شدنم نگذارند |
یا من آن پیل غریوان در ابرههام |
|
که سوی کعبهی دیان شدنم نگذارند |
آری افلاک معالی است خراسان چه عجب |
|
که بر افلاک چو شیطان شدنم نگذارند |
من همی رفتم باری همه ره شادان دل |
|
دل ندانست که شادان شدنم نگذارند |
ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم |
|
در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند |
در خراس ری از ایوان خراسان پرسم |
|
گر چه این طایفه پرسان شدنم نگذارند |
گردن من به طنابی است که چون گاو خراس |
|
سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند |
هستم آن نطفهی مضغه شده کز بعد سه ماه |
|
خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند |
از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود |
|
که گه صبح خروشان شدنم نگذارند |
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب |
|
خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند |
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم |
|
که به هنگامهی نیسان شدنم نگذراند |
درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران |
|
چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند |
جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر |
|
کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند |
گر چو خرگوش کنم پیری و شیر چه سود |
|
که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند |
بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری |
|
چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند |
بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک |
|
مستقیم ره امکان شدنم نگذارند |
باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم |
|
که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند |
مشتریوار به جوزای دو رویم به وبال |
|
چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند |
بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت |
|
میرود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند |
گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد |
|
گر چه با گوی به میدان شدنم نگذارند |
فید بیفایده بینم ری و من فید نشین |
|
که سوی کعبهی ایمان شدنم نگذارند |
روضهی پاک رضا دیدن اگر طغیان است |
|
شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند |
ور به بسطام شدن نیز ز بیسامانی است |
|
پس سران بیسر و سامان شدنم نگذارند |
این دو صادق خرد و رای که میزان دلند |
|
بر پی عقرب عصیان شدنم نگذراند |
وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند |
|
بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند |
دارم اخلاص و یقیم کام پرستی نکنم |
|
کان دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند |
عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند |
|
بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند |
منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت |
|
طالب کوره و سندان شدنم نگذارند |
دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت |
|
وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند |
از وطن دورم و امید خراسانم نیست |
|
که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند |
ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون |
|
محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند |
فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین |
|
دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند |
ترس جاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب |
|
به خراسان سوی اخوان شدنم نگذارند |
همه بر جاه همی ترسم و بر جان که مباد |
|
جاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند |
هر قلم مهر نبی ورزم و دشمن دارم |
|
تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند |
هم گذارند که گوی سر میدان گردم |
|
گر خلال بن دندان شدنم نگذارند |
آن بخارم به هوا بر شده از بحر به بحر |
|
باز پس گشته که باران شدنم نگذارند |
و آن شرارم که به قوت نرسم سوی اثیر |
|
چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند |
گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن |
|
باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند |
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم |
|
نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند |
هر چه اندوختم این طایفه را رشوه دهم |
|
بو که در راه گروگان شدنم نگذارند |
ناگزیر است مرا طعمهی موران دادن |
|
گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند |
|