خسروی کافاق در فرمانش بود |
|
دختری چون ماه در ایوانش بود |
از نکویی بود آن رشک پری |
|
یوسف و چاه و زنخدان بر سری |
طرهی او صد دل مجروح داشت |
|
هر سرمویش رگی با روح داشت |
ماه رویش مثل فردوس آمده |
|
وانگه از ابروش در قوس آمده |
چون ز قوسش تیر پران آمدی |
|
قاب قوسینش ثنا خوان آمدی |
نرگس مستش ز مژگان خار را |
|
در ره افکندی بسی هشیار را |
روی آن عذر اوش خورشید چهر |
|
هفده عذرا برده از ماه سپهر |
در دو یاقوتش که جان را قوت بود |
|
دایما روح القدس مبهوت بود |
چون بخندیدی لبش، آب حیات |
|
تشنه مردی وز لبش جستی زکات |
هرکه کردی در زنخدانش نگاه |
|
اوفتادی سرنگون در قعر چاه |
هرکه صید روی چون ماهش شدی |
|
بی رسن حالی فرو چاهش شدی |
آمدی القصه پیش پادشاه |
|
از پی خدمت غلامی همچو ماه |
چه غلامی، آنک داد او از جمال |
|
مهر و مه راهم محاق و هم زوال |
در بسیط عالمش همتا نبود |
|
مثل او در حسن سر غوغا نبود |
صد هزاران خلق در بازار و کوی |
|
خیره ماندندی در آن خورشید روی |
کرد روزی از قضا دختر نگاه |
|
دید روی آن غلام پادشاه |
دل ز دستش رفت و در خون اوفتاد |
|
عقل او از پرده بیرون اوفتاد |
عقل رفت و عشق بر وی زور یافت |
|
جان شیرینش به تلخی شور یافت |
مدتی با خویشتن اندیشه کرد |
|
عاقبت هم بیقراری پیشه کرد |
میگداخت از شوق و میسوخت از فراق |
|
در گداز و سوز دل پر اشتیاق |
بود او را ده کنیزک مطربه |
|
در اغانی سخت عالی مرتبه |
جمله موسیقار زن، بلبل سرای |
|
لحن داودی ایشان جان فزای |
حال خود در حال با ایشان بگفت |
|
ترک نام و ننگ و ترک جان بگفت |
هرکرا شد عشق جانان آشکار |
|
جان چنان جایی کجا آید بکار |
گفت اگر عشقم بگویم با غلام |
|
در غلط افتد که هم نبود تمام |
حشمتم را هم زیان دارد بسی |
|
کی غلامی را رسد چون من کسی |
ور نگویم قصهی خود آشکار |
|
در پس پرده بمیرم زار زار |
صد کتاب صبر بر خود خواندهام |
|
چون کنم، بیصبرم و درماندهام |
آن همی خواهم کزان سرو سهی |
|
بهره یابم او نیابد آگی |
گر چنین مقصود من حاصل شود |
|
کار جان من به کام دل شود |
چون خوش آواز آن شنودند این سخن |
|
جمله گفتندش که دل ناخوش مکن |
ما به شب پیش تو آریمش نهان |
|
آن چنان کو را خبر نبود از آن |
یک کنیزک شد نهان پیش غلام |
|
گفت حالی تا میش آورد و جام |
داروی بیهوشیش در می فکند |
|
لاجرم بیخویشیش در وی فکند |
چون بخورد آن می غلام از خویش شد |
|
کار آن زیبا کنیزک پیش شد |
روز تا شب آن غلام سیم بر |
|
بود مست و از دو عالم بیخبر |
چون شب آمد آن کنیزان آمدند |
|
پیش او افتان و خیزان آمدند |
پس نهادند آن زمان بر بسترش |
|
در نهان بردند پیش دخترش |
زود بر تخت زرش بنشاندند |
|
جوهرش بر فرق میافشاندند |
نیم شب چون نیم مستی آن غلام |
|
چشم چون نرگس گشاد از هم تمام |
دید قصری همچو فردوس آن نگار |
|
تخت زرین از کنارش تا کنار |
عنبرین دو شمع برافروختند |
|
همچو هیزم عود برهم سوختند |
برکشیده آن بتان یک سر سماع |
|
عقل جان را کرده، جان تن را وداع |
بود آن شب می میان جمع در |
|
همچو خورشیدی به نور شمع در |
در میان آن همه خوشی و کام |
|
گم شده در چهرهی دختر غلام |
مانده بود او خیره، نه عقل و نه جان |
|
نه درین عالم به معنی نه در آن |
سینه پر عشق و زفان لال آمده |
|
جان او از ذوق در حال آمده |
چشم بر رخسارهی دلدار داشت |
|
گوش بر آواز موسیقار داشت |
هم مشامش بوی عنبر یافته |
|
هم دهانش آتشتر یافته |
دخترش در حال جام می بداد |
|
نقل می را بوسهای در پی بداد |
چشم او در چهرهی جانان بماند |
|
در رخ دختر همی حیران بماند |
چون نمیآمد زفانش کارگر |
|
اشک میبارید و میخارید سر |
هر زمان آن دختر همچون نگار |
|
اشک بر رویش فشاندی صد هزار |
گه لبش را بوسه دادی چون شکر |
|
گه نمک در بوسه کردی بیجگر |
گه پریشان کرد زلف سرکشش |
|
گاه گم شد در دو جادوی خوشش |
وان غلام مست پیش دل نواز |
|
مانده بد با خود نه بیخود چشم باز |
هم درین نظاره میبود آن غلام |
|
تا برآمد صبح از مشرق تمام |
چون برآمد صبح و باد صبح جست |
|
از خرابی شد غلام اینجا ز دست |
چون به خفت آنجا غلام سرفراز |
|
زود بردندش بجای خویش باز |
بعد از آن چون آن غلام سیم بر |
|
یافت آخر اندکی از خود خبر |
شور آورد و ندانستش چه بود |
|
بودنی چون بود از آن سوزش چه سود |
گرچه هیچ آبی نبودش بر جگر |
|
آب او بگذشت از بالای سر |
دست در زد جامه بر تن چاک کرد |
|
موی بر هم کند و سر بر خاک کرد |
قصه پرسیدند از آن شمع طراز |
|
گفت نتوانم نمود این قصه باز |
آنچ من دیدم عیان مست و خراب |
|
هیچ کس هرگز نبیند آن به خواب |
آنچ تنها بر من حیران گذشت |
|
بر کسی هرگز ندانم آن گذشت |
آنچ من دیدم نیارم گفت باز |
|
زین عجایبتر نبیند هیچ راز |
هر کسی گفتند آخر اندکی |
|
با خود آی و بازگو از صد یکی |
گفت من درماندهام چون دیگری |
|
کان همه من دیدهام یا دیگری |
هیچ نشنیدم چو بشنیدم همه |
|
من ندیدم گرچه من دیدم همه |
غافلی گفتش که خوابی دیدهای |
|
کین چنین دیوانه و شوریدهای |
گفت من آگه نیم پنداریی |
|
تا که خوابم بود یا بیداریی |
من ندانم کان به مستی دیدهام |
|
یا به هشیاری صفت بشنیدهام |
زین عجبتر حال نبود در جهان |
|
حالتی نه آشکارا نه نهان |
نه توانم گفت و نه خاموش بود |
|
نه میان این و آن مدهوش بود |
نه زمانی محو میگردد ز جان |
|
نه از و یک ذره مییابم نشان |
دیدهام صاحب جمالی از کمال |
|
هیچ کس مینبودش در هیچ حال |
چیست پیش چهرهی او آفتاب |
|
ذرهی والله اعلم باالصواب |
چون نمیدانم چه گویم بیش ازین |
|
گرچه او را دیدهام من پیش ازین |
من چو او را دیده یا نادیدهایم |
|
در میان این و آن شوریدهام |
|