خورد عیاری بدان دلخسته باز |
|
با وثاقش برد دستش بسته باز |
شد که تیغ آرد زند در گردنش |
|
پارهی نان داد آن ساعت زنش |
چون بیامد مرد با تیغ آن زمان |
|
دید آن دلخسته را در دست نان |
گفت این نانت که داد ای هیچ کس |
|
گفت این نان را عیالت داد و بس |
مرد چون بشنید آن پاسخ تمام |
|
گفت بر ما شد ترا کشتن حرام |
زانک هر مردی که نان ما شکست |
|
سوی او با تیغ نتوان برد دست |
نیست از نان خوارهی ما جان دریغ |
|
من چگونه خون او ریزم به تیغ |
خالقا سر تا به راه آوردهام |
|
نان همه بر خوان تو میخوردهام |
چون کسی میبشکند نان کسی |
|
حق گزاری میکند آن کس بسی |
چون تو بحر جود داری صد هزار |
|
نان تو بسیار خوردم حق گزار |
یا اله العالمین درماندهام |
|
غرق خون بر خشک کشتی راندهام |
دست من گیر و مرا فریاد رس |
|
دست بر سر چند دارم چون مگس |
ای گناه آمرز و عذرآموز من |
|
سوختم صد ره چه خواهی سوز من |
خونم از تشویر تو آمد به جوش |
|
ناجوان مردی بسی کردم بپوش |
من ز غفلت صد گنه را کرده ساز |
|
تو عوض صد گونه رحمت داده باز |
پادشاها در من مسکین نگر |
|
گر ز من بد دیدی آن شد این نگر |
چون ندانستم خطا کردم ببخش |
|
بر دل و بر جان پر دردم ببخش |
چشم من گر مینگرید آشکار |
|
جان نهان میگرید از شوق تو زار |
خالقا گر نیک و گر بد کردهام |
|
هرچه کردم با تن خود کردهام |
عفو کن دون همتیهای مرا |
|
محو کن بیحرمتیهای مرا |
سوزنی چون دید با عیسی به هم |
|
بخیه با روی او فکندش لاجرم |
تیغ را از لاله خون آلود کرد |
|
گلشن نیلوفری از دود کرد |
پاره پاره خاک را در خون گرفت |
|
تا عتیق و لعل از و بیرون گرفت |
در سجودش روز و شب خورشید و ماه |
|
کرد پیشانی خود بر خاک راه |
هست سیمایی ایشان از سجود |
|
کی بود بیسجده سیما را وجود |
روز از بسطش سپید افروخته |
|
شب ز قبضش در سیاهی سوخته |
طوطیی را طوق از زر ساخته |
|
هدهدی را پیک ره برساخته |
مرغ گردون در رهش پر میزند |
|
بر درش چون حلقهای سر میزند |
چرخ را دور شبانروزی دهد |
|
شب برد روز آورد روزی دهد |
چون دمی در گل دمد آدم کند |
|
وز کف و دودی همه عالم کند |
گه سگی را ره دهد در پیشگاه |
|
گه کند از گربهای مکشوف راه |
چون سگی را مرد آن قربت کند |
|
شیرمردی را به سگ نسبت کند |
او نهد از بهر سکان فلک |
|
گردهی خورشید بر خوان فلک |
گه عصائی را سلیمانی دهد |
|
گاه موری را سخن دانی دهد |
از عصایی آورد ثعبان پدید |
|
وز تنوری آورد طوفان پدید |
چون فلک را کرهای سرکش کند |
|
از هلالش نعل در آتش کند |
ناقه از سنگی پدیدار آورد |
|
گاو زر در نالهی زار آورد |
در زمستان سیم آرد در نثار |
|
زر فشاند در خزان از شاخسار |
گر کسی پیکان به خون پنهان کند |
|
او ز غنچه خون در پیکان کند |
یاسمین را چار ترکی برنهد |
|
لاله را از خون کله بر سر نهد |
گه نهد بر فرق نرگس تاج زر |
|
گه کند در تاجش از شب نم گهر |
عقل کار افتاده جان دل داده زوست |
|
آسمان گردان زمین استاده زوست |
کوه چون سنگی شد از تقدیر او |
|
بحر آبی گشت از تشویر او |
هم زمینش خاک بر سر مانده است |
|
هم فلک چون حلقه بر در مانده است |
هشت خلدش یک ستانه بیش نیست |
|
هفت دوزخ یک ز فانه بیش نیست |
جمله در توحید او مستغرقاند |
|
چیست مستغرق که سحر مطلقاند |
گرچه هست از پشت ماهی تا به ماه |
|
جملهی ذرات بر ذاتش گواه |
پستی خاک و بلندی فلک |
|
دو گواهش بس بود بر یک به یک |
با دو خاک و آتش و خون آورد |
|
سر خویش از جمله بیرون آورد |
خاک ما گل کرد در چل بامداد |
|
بعد از آن جان را درو آرام داد |
جان چو در تن رفت و تن زو زنده شد |
|
عقل دادش تا به دو بیننده شد |
عقل را چون دید بینایی گرفت |
|
علم دادش تا شناسایی گرفت |
چون شناسا شد به عقل اقرار داد |
|
غرق حیرت گشت و تن در کار داد |
خواه دشمن گیر اینجا خواه دوست |
|
جمله را گردن به زیر بار اوست |
حکمت او بر نهد بار همه |
|
وای عجب او خود نگه دار همه |
کوه را میخ زمین کرد از نخست |
|
پس زمین را روی از دریا بشست |
چون زمین بر پشت گاو استاد راست |
|
گاو بر ماهی و ماهی در هواست |
پس همه بر چیست بر هیچ است و بس |
|
هیچ هیچست این همه هیچست و بس |
فکر کن در صنعت آن پادشاه |
|
کین همه بر هیچ میدارد نگاه |
چون همه بر هیچ باشد از یکی |
|
این همه پس هیچ باشد بیشکی |
جزو و کل برهان ذات پاک اوست |
|
عرش و فرش اقطاع مشتی خاک اوست |
عرش بر آبست و عالم بر هواست |
|
بگذر از آب و هوا جمله خداست |
عرش و عالم جز طلسمی بیش نیست |
|
اوست و بس این جمله اسمی بیش نیست |
درنگر کین عالم و آن عالم اوست |
|
نیست غیر او وگر هست آن هم اوست |
جمله یک ذاتست اما متصف |
|
جمله یک حرف و عبارت مختلف |
مرد میباید که باشد شه شناس |
|
گر ببیند شاه را در صد لباس |
در غلط نبود که میداند که کیست |
|
چون همه اوست این غلط کردن ز چیست |
در غلط افتادن احول را بود |
|
این نظر مردی معطل را بود |
ای دریغا هیچ کس رانیست تاب |
|
دیدها کور و جهان پر ز آفتاب |
گر نبینی این خرد را گم کنی |
|
جمله او بینی و خود را گم کنی |
جمله دارند ای عجب دامن به دست |
|
وز همه دورند و با او همنشست |
ای ز پیدایی خود بس ناپدید |
|
جملهی عالم تو و کس ناپدید |
جان نهان در جسم و تو در جان نهان |
|
ای نهان اندر نهان ای جان جان |
ای ز جمله پیش و هم پیش از همه |
|
جمله از خود دیده و خویش از همه |
بام تو پر پاسبان، در پر عسس |
|
سوی تو چون راه یابد هیچ کس |
عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست |
|
وز صفاتت هیچ کس آگاه نیست |
گرچه در جان گنج پنهان هم تویی |
|
آشکارا بر تن و جان هم تویی |
جملهی جانها ز کنهت بینشان |
|
انبیا بر خاک راهت جان فشان |
عقل اگر از تو وجودی پی برد |
|
لیک هرگز ره به کنهت کی برد |
چون تویی جاوید در هستی تمام |
|
دستها کلی فرو بستی تمام |
ای درون جان برون جان تویی |
|
هرچه گویم آن نهی هم آن تویی |
ای خرد سرگشتهی درگاه تو |
|
عقل را سر رشته گم در راه تو |
جملهی عالم به تو بینم عیان |
|
وز تو در عالم نمیبینم نشان |
هرکسی از تو نشانی داد باز |
|
خود نشان نیست از تو ای دانای راز |
گرچه چندین چشم گردون بازکرد |
|
هم ندید از راه تو یک ذره گرد |
نه زمین هم دید هرگز گرد تو |
|
گرچه بر سرکرد خاک از درد تو |
آفتاب از شوق تو رفته ز هوش |
|
هر شبی در روی میمالید گوش |
ماه نیز از بهر تو بگداخته |
|
هر مه از حیرت سپرانداخته |
بحر در شورت سرانداز آمده |
|
دامنیتر خشک لب باز آمده |
کوه را صد عقبه بر ره مانده |
|
پای در گل تا کمر گه مانده |
آتش از شوق تو چون آتش شده |
|
پای بر آتش چنین سرکش شده |
باد بی تو بی سر و پای آمده |
|
باد در کف باد پیمای آمده |
آب را نامانده آبی بر جگر |
|
وابش از شوق تو بگذشته ز سر |
خاک در کوی تو بر در مانده |
|
خاکساری خاک بر سرمانده |
چند گویم چون نیایی در صفت |
|
چون کنم چون من ندارم معرفت |
گر تو ای دل طالبی در راه رو |
|
مینگر از پیش و پس آگاه رو |
سالکان را بین به درگاه آمده |
|
جمله پشتاپشت همراه آمده |
هست با هر ذره درگاهی دگر |
|
پس ز هر ذره بدو راهی دگر |
تو چه دانی تا کدامین ره روی |
|
وز کدامین ره بدان درگه روی |
آن زمان کورا عیان جویی نهانست |
|
و آن زمان کورا نهان جویی عیانست |
گر عیان جویی نهان آنگه بود |
|
ور نهان جویی عیان آنگه بود |
ور بهم جویی چو بیچونست او |
|
آن زمان از هر دو بیرونست او |
تو نکردی هیچ گم چیزی مجوی |
|
هرچه گویی نیست آن چیزی مگوی |
آنچ گویی و انچ دانی آن تویی |
|
خویش رابشناس صد چندان تویی |
تو بدو بشناس او را نه به خود |
|
راه از و خیزد بدو نه از خرد |
واصفان را وصف او درخورد نیست |
|
لایق هر مرد و هر نامرد نیست |
عجز از آن همشیره شد با معرفت |
|
کو نه در شرح آید و نه در صفت |
قسم خلق از وی خیالی بیش نیست |
|
زو خبر دادن محالی بیش نیست |
کو به غایت نیک و گر بد گفتهاند |
|
هرچ ازو گفتند از خود گفتهاند |
برتر از علمست و بیرون از عیانست |
|
زانک در قدوسی خود بینشانست |
زو نشان جز بینشانی کس نیافت |
|
چارهای جز جان فشانی کس نیافت |
هیچ کس را درخودی و بیخودی |
|
زو نصیبی نیست الا الذی |
ذره ذره در دو گیتی وهم تست |
|
هرچ دانی نه خداست آن فهم تست |
نیست او آن کسی آنجا که اوست |
|
کی رسد جان کسی آنجا که اوست |
صد هزاران طور از جان بر ترست |
|
هرچ خواهم گفت او زان برتراست |
عقل در سودای او حیران بماند |
|
جان ز عجز انگشت در دندان بماند |
عقل را بر گنج وصلش دست نیست |
|
جان پاک آنجایگه کو هست نیست |
چیست جان در کار او سرگشتهای |
|
دل جگر خواری به خون آغشتهای |
می مکن چندین قیاس ای حق شناس |
|
زانک ناید کار بی چون در قیاس |
در جلالش عقل و جان فرتوت شد |
|
عقل حیران گشت و جان مبهوت شد |
چون نبود از انبیاء و از رسل |
|
هیچ کس یک جزویی از کل کل |
جمله عاجز روی بر خاک آمدند |
|
در خطاب ماعرفناک آمدند |
من که باشم تا زنم لاف شناخت |
|
او شناسا شد که جز با او نساخت |
چون جزو در هر دو عالم نیست کس |
|
با که سازد اینت سودا و هوس |
هست دریایی ز جوهر موج زن |
|
تو ندانی این سخن شش پنج زن |
هرکه او آن جوهر و دریا نیافت |
|
لا شد و الاء لاالا نیافت |
هرچ آن موصوف شد آن کی بود |
|
با منت این گفتن آسان کی بود |
آن مگو چون در اشارت نایدت |
|
دم مزن چون در عبارت نایدت |
نه اشارت میپذیرد نه بیان |
|
نه کسی زو علم دارد نه نشان |
تو مباش اصلا، کمال اینست و بس |
|
تو ز تو لا شو، وصال اینست و بس |
تو درو گم شو حلولی این بود |
|
هرچ این نبود فضولی این بود |
در یکی رو و از دوی یک سوی باش |
|
یک دل و یک قبله و یک روی باش |
ای خلیفهزادهی بی معرفت |
|
با پدر در معرفت شو هم صفت |
هرچ آورد از عدم حق در وجود |
|
جمله افتادند پیشش در سجود |
چون رسید آخر به آدم فطرتش |
|
در پس صد پرده برد از غیرتش |
گفت ای آدم تو بحر جود باش |
|
ساجدند آن جمله تو مسجود باش |
و آن یکی کز سجدهی او سربتافت |
|
مسخ و ملعون گشت و آن سر درنیافت |
چون سیه رو گشت گفت ای بینیاز |
|
ضایعم مگذار و کار من بساز |
حق تعالی گفت ای ملعون راه |
|
هم خلیفست آدم و هم پادشاه |
باش چشما روی او امروز تو |
|
بعد ازین فردا سپندش سوز تو |
جزو کل شد چون فرو شد جان به جسم |
|
کس نسازد زین عجایبتر طلسم |
جان بلندی داشت تن پستی خاک |
|
مجتمع شد خاک پست و جان پاک |
چون بلند و پست با هم یار شد |
|
آدمی اعجوبهی اسرار شد |
لیک کس واقف نشد ز اسرار او |
|
نیست کار هر گدایی کار او |
نه بدانستیم و نه بشناختیم |
|
نه زمانی نیز دل پرداختیم |
چند گویی جز خموشی راه نیست |
|
زانک کس را زهرهی یک آه نیست |
آگهند از روی این دریا بسی |
|
لیک آگه نیست از قعرش کسی |
گنج در قعرست گیتی چون طلسم |
|
بشکند آخر طلسم و بند جسم |
گنج یابی چون طلسم از پیش رفت |
|
جان شود پیدا چو جسم از پیش رفت |
بعد از آن جانت طلسمی دیگرست |
|
غیب را جان تو جسمی دیگرست |
همچنین میرو به پایانش مپرس |
|
در چنین دردی به درمانش مپرس |
در بن این بحر بی پایان بسی |
|
غرقه گشتند و خبر نیست از کسی |
در چنین بحری که بحر اعظمست |
|
عالمی ذرهست و ذره عالمست |
کوپله ست این بحر را عالم، بدان |
|
ذرهی هم کوپله ست این هم بدان |
کو نماید عالم و یک ذره هم |
|
کم شود دو کوپله زین بحر کم |
کس چه داند تا درین بحر عمیق |
|
سنگ ریزه قدر دارد یا عقیق |
عقل و جان و دین و دل درباختم |
|
تا کمال ذرهای بشناختم |
لب بدوز از عرش وز کرسی مپرس |
|
گر همه یک ذره میپرسی مپرس |
عقل تو چون در سر مویی بسوخت |
|
هر دو لب باید ز پرسیدن بدوخت |
کس نداند کنه یک ذره تمام |
|
چند پرسی چند گویی والسلام |
چیست گردون سرنگون ناپایدار |
|
بیقراری دایما بر یک قرار |
در ره او پا و سر گم کردهای |
|
پردهی در پردهی در پردهای |
حل و عقد این چنین سلطانیی |
|
کی توان کردن گر دانیی |
چرخ میخواهد که این سر پی برد |
|
او به سرگردانی این سر کی برد |
چرخ جز سرگشته و پی کرده چیست |
|
اوچه داند تا درون پرده چیست |
او که چندین سال بر سر گشته است |
|
بی سر و بن گرد این در گشته است |
مینداند در درون پرده راز |
|
کی شود بر چون تویی این پرده باز |
کار عالم عبرت است و حسرتست |
|
حیرت اندر حیرت اندر حیرتست |
هر زمان این راه بیپایان تراست |
|
خلق هر ساعت درو حیران ترست |
هیچ دانی راه رو چون دید راه |
|
هرکه افزون رفت افزون دید راه |
بی نهایت کرد و کاری داشتی |
|
بی عدد حصر و شماری داشتی |
کارگاه پر عجائب دیدهام |
|
جمله را از خویش غایب دیدهام |
سوی کنه خویش کس را راه نیست |
|
ذرهای از ذرهای آگاه نیست |
هست کاری پشت و رو نه سر نه پای |
|
روی در دیوار و پشت دست خای |
مبتلای خویش و حیران توم |
|
گر بدم گر نیک هم زان توم |
نیم جزوم بی تو من، در من نگر |
|
کل شوم گر تو کنی در من نظر |
یک نظر سوی دل پر خونم آر |
|
وز میان این همه بیرونم آر |
گر تو خوانی ناکس خویشم دمی |
|
هیچ کس در گرد من نرسد همی |
من که باشم تا کسی باشم ترا |
|
این بسم گر ناکسی باشم ترا |
کی توانم گفت هندوی توم |
|
هندوی خاک سگ کوی توم |
هندوی جان بر میان دارم ز تو |
|
داغ همچون حبشیان دارم ز تو |
گر نیم هندوت چون مقبل شدم |
|
تا شدم هندوت زنگی دل شدم |
هندوی با داغ را مفروش تو |
|
حلقهای کن بنده را در گوش تو |
ای ز فضلت ناشده نومید کس |
|
حلقه و داغ توم جاوید بس |
هرکه را خوش نیست دل در درد تو |
|
خوش مبادش زانک نیست او مرد تو |
ذره دردم ده ای درمان من |
|
زانک بی دردت بمیرد جان من |
کفر کافر را و دین دیندار را |
|
ذرهی دردت دل عطار را |
یا رب آگاهی ز یا ربهای من |
|
حاضری در ماتم شبهای من |
ماتمم از حد بشد سوری فرست |
|
در میان ظلمتم نوری فرست |
پایمرد من در این ماتم تو باش |
|
کس ندارم دست گیرم هم تو باش |
لذت نور مسلمانیم ده |
|
نیستی نفس ظلمانیم ده |
ذرهیام لا شده در سایهای |
|
نیست از هستی مرا سایهای |
سایلم زان حضرت چون آفتاب |
|
بوک از آن تابم رسد یک رشته تاب |
تا مگر چون ذرهی سرگشته من |
|
درجهم دستی زنم در رشته من |
پس برون آیم از این روزن که هست |
|
پیش گیرم عالمی روشن که هست |
تا نیامد بر لبم این جان که بود |
|
داشتم آخر کسی زان سان که بود |
چون برآید جان ندارم جز تو کس |
|
هم ره جانم تو باش آخر نفس |
چون ز من خالی بماند جای من |
|
گر تو هم راهم نباشی وای من |
روی آن دارد که هم راهی کنی |
|
میتوانی کرد اگر خواهی کنی |
|