آفرین جان آفرین پاک را |
|
آنکه جان بخشید و ایمان خاک را |
عرش را بر آب بنیاد او نهاد |
|
خاکیان را عمر بر باد او نهاد |
آسمان را در زبردستی بداشت |
|
خاک را در غایت پستی بداشت |
آن یکی را جنبش مادام داد |
|
وان دگر را دایما آرام داد |
آسمان چون خیمهی برپای کرد |
|
بی ستون کرد و زمینش جای کرد |
کرد در شش روز هفت انجم پدید |
|
وز دو حرف آورد نه طارم پدید |
مهرهی انجم ز زرین حقه ساخت |
|
با فلک در حقه هر شب مهره باخت |
دام تن را مختلف احوال کرد |
|
مرغ جان را خاک در دنبال کرد |
بحر را بگذاشت در تسلیم خویش |
|
کوه را افسرده کرد از بیم خویش |
بحر را از تشنگی لب خشک کرد |
|
سنگ را یاقوت و خون را مشک کرد |
روح را در صورت پاک اونمود |
|
این همه کار از کفی خاک او نمود |
عقل سرکش را به شرع افکنده کرد |
|
تن به جان و جان به ایمان زنده کرد |
کوه را هم تیغ داد و هم کمر |
|
تا به سرهنگی او افراخت سر |
گاه گل در روی آتش دسته کرد |
|
گاه پل بر روی دریا بسته کرد |
نیم پشه بر سر دشمن گماشت |
|
بر سر او چار صد سالش بداشت |
عنکبوتی را به حکمت دام داد |
|
صدر عالم را درو آرام داد |
بست موری را کمر چون موی سر |
|
کرد او را با سلیمان در کمر |
خلعت اولاد عباسش بداد |
|
طاء و سین بیزحمت طاسش بداد |
پیشوایانی که ره بین آمدند |
|
گاه و بیگاه از پی این آمدند |
جان خود را عین حیرت یافتند |
|
هم ره جان عجز و حسرت یافتند |
درنگر اول که با آدم چه کرد |
|
عمرها بر وی در آن ماتم چه کرد |
بازبنگر نوح را غرقاب کار |
|
تا چه برد از کافران سالی هزار |
باز ابراهیم را بین دل شده |
|
منجنیق و آتشش منزل شده |
باز اسمعیل را بین سوگوار |
|
کبش او قربان شده در کوی یار |
باز در یعقوب سرگردان نگر |
|
چشم کرده در سر کار پسر |
باز یوسف را نگر در داوری |
|
بندگی و چاه و زندان بر سری |
باز ایوب ستمکش را نگر |
|
مانده در کرمان و گرگان پیش در |
باز یونس را نگر گم گشته راه |
|
آمده از مه به ماهی چند گاه |
باز موسی را نگر ز آغاز عهد |
|
دایه فرعون و شده تابوت مهد |
باز داود زرهگر را نگر |
|
موم کرده آهن از تف جگر |
باز بنگر کز سلیمان خدیو |
|
ملک وی بر باد چون بگرفت دیو |
باز آن را بین که دل پر جوش شد |
|
اره بر سر دم نزد خاموش شد |
باز یحیی را نگر در پیش جمع |
|
زار سر بریده در طشتی چو شمع |
باز عیسی را نگر کز پای دار |
|
شد هزیمت از جهودان چند بار |
باز بنگر تا سر پیغامبران |
|
چه جفا و رنج دید از کافران |
تو چنان دانی که این آسان بود |
|
بلکه کمتر چیز ترک جان بود |
چند گویم چون دگر گفتم نماند |
|
گر گلی کز شاخ میرفتم نماند |
کشتهی حیرت شدم یکبارگی |
|
میندانم چاره جز بیچارگی |
ای خرد در راه تو طفلی بشیر |
|
گم شده در جست و جویت عقل پیر |
در چنان ذاتی من آنگه کی رسم |
|
از زعم من در منزه کی رسم |
نه تو در علم آیی و نه در عیان |
|
نی زیان و سودی از سود و زیان |
نه ز موسی هرگزت سودی رسد |
|
نه ز فرعونت زیان بودی رسد |
ای خدای بینهایت جز تو کیست |
|
چون توئی بیحد و غایت جز تو چیست |
هیچ چیز از بینهایت بیشکی |
|
چون به سر ناید کجا ماند یکی |
ای جهانی خلق حیران مانده |
|
تو بزیر پرده پنهان مانده |
پرده برگیر آخر و جانم مسوز |
|
بیش ازین در پرده پنهانم مسوز |
گم شدم در بحر حیرت ناگهان |
|
زین همه سرگشتگی بازم رهان |
در میان بحر گردون ماندهام |
|
وز درون پرده بیرون ماندهام |
بنده را زین بحر نامحرم برآر |
|
تو درافکندی مرا تو هم برآر |
نفس من بگرفت سر تا پای من |
|
گر نگیری دست من ای وای من |
جانم آلودست از بیهودگی |
|
من ندارم طاقت آلودگی |
یا ازین آلودگی پاکم بکن |
|
یا نه در خونم کش و خاکم بکن |
خلق ترسند از تو من ترسم ز خود |
|
کز تو نیکو دیدهام از خویش بد |
مردهییام میروم بر روی خاک |
|
زنده گردان جانم ای جانبخش پاک |
ممن و کافر به خون آغشتهاند |
|
یا همه سرگشته یا برگشتهاند |
گر بخوانی این بود سرگشتگی |
|
ور برانی این بود برگشتگی |
پادشاها دل به خون آغشتهام |
|
پای تا سر چون فلک سرگشتهام |
گفتهای من با شماام روز و شب |
|
یک نفس فارغ مباشید از طلب |
چون چنین با یکدگر همسایهایم |
|
تو چو خرشیدی و ما هم سایهایم |
چه بود ای معطی بیسرمایگان |
|
گر نگه داری حق همسایگان |
با دلی پر درد و جانی با دریغ |
|
ز اشتیاقت اشک میبارم چو میغ |
گر دریغ خویش برگویم ترا |
|
گم بباشم تا به کی جویم ترا |
ره برم شو زان که گم راه آمدم |
|
دولتم ده گرچه بیگاه آمدم |
هرکه در کوی تو دولت یار شد |
|
در تو گم گشت وز خود بیزار شد |
نیستم نومید و هستم بیقرار |
|
بوک درگیرد یکی از صد هزار |
|