|
نانت را با آب بخور منّت ابدوغ نکش! (عا). |
|
|
نظير: |
|
|
آبرو آب چو نبايد کرد |
|
|
ـ آبرو بهر نان نبايد ريخت |
|
|
ـ نان خود با تره و دوغ زنى |
بِهْ که از خونِ شه آروغ زنى انوشيروان |
|
نانت ندهند اگر نباشى سگ |
|
|
نظير: اگر گرگ نباشى گرگانت بخورند |
|
نان جو نه روبه دارد نه آستر |
|
|
رک: نان ساچ است، نه پشت دارد نه رو |
|
نان جو هم نعمت خداست |
|
نان جوين خويش بِهْ از گندم کسان (صائب) |
|
|
رک: نان خود با تره و دوغ زنى |
بِهْ که از خوان شه آروغ زنى |
|
نان چرب ندارى سخن چرب داشته باش |
|
|
رک: اگر نان گندمت نيست، زبان نمردمى تو را چه شد؟ |
|
نان حلال آب زلال، بىدرد سر بىقيل و قال! |
|
نان حلال مىخوريم و آب زلال مىنوشيم |
|
نان خانهٔ رئيس است، سگش هم همراهش است! |
|
|
نظير: |
|
|
مال داروغه کيسه را پاره مىکند |
|
|
ـ از خانهٔ قاضى يک نان درآمد سگش هم دنبالش بوده! |
|
|
ـ يک نان که از خانهٔ کدخدا بيرون مىآيد سگش هم همراهش است! |
|
|
ـ هر گه که دهيش يک ناله |
در حال دو گربه بر گمارى (عمارى شهريارى) |
|
نان خود با تره و دوغ زنى |
بِهْ که از خوانِ شه آروغ زنى! |
|
|
رک: |
|
|
نانت را با آب بخور منّت آبدوغ نکش |
|
|
ـ نان جوين خويش بِهْ از گندم کسان (صائب) |
|
نان خود به خوان ديگران مخور (از نفايسالفنون) |
|
|
رک: نان خود را بر سر سفرهٔ مردم مخور |
|
نان خود به سفرهٔ کس مخوريد٭(از سخنان انوشيروان) |
|
|
رک: نان خود را بر سفرهٔ مردم مخور |
|
|
|
٭ خيّام نيز در بيان اين معنى گفته است: |
|
|
|
قانع به يک استخوان چو کرکس بودن |
بِهْ ز آن که طفيل خوانِ ناکس بودن |
|
|
|
با نان جوين خويش حقّا که بِهْ است |
کآلوده به پالودهٔ هرخس بودن |
|
نان خودت را مىخورى چرا غيبت مردم را مىکنى؟ |
|
|
نظير: |
|
|
خانهٔ خود نشستهاى حرف مردم را چرا مىزنى؟ |
|
|
ـ نان خود خوريد سخن مردمان مگوئيد (منسوب به) |
|
خودت را مىخورى چرا هليم حاجميرزا آقاسى را هم مىزنى؟٭ |
|
|
نظير: نان خودش را مىخورَد و پنبه براى حاج ميرزا فتحالله مىريسد |
|
|
|
٭ يا: نان خود را مىخورَد و هليم حاجى عباس را هم مىزند |
|
نان خود خوريد سخن مردمان مگوئيد (منسوب به انوشيروان) |
|
|
رک: نان خودت را مىخورى چرا غيبت مردم را مىکنى؟ |
|
نان خود را بر سفرهٔ مردم مخور |
|
|
نظير: |
|
|
نان خود به خوان ديگران مخور (نفايسالفنون) |
|
|
ـ بخور نان خود بر سرِ خوان خويش (نظامى) |
|
|
ـ نان خود بر سفرهٔ کس مخوريد (از سخنان انوشيروان) |
|
نان خودش را مىخورَد و پنبه براى حاجميرزا فتحالله مىريسد (عا). |
|
|
نظير: |
|
|
نان خودت مىخورى چرا هليم حاجميرزا آقاسى را هم مىزنى؟ |
|
|
ـ هان تا سگ ان کس نباشى |
يا گربهٔ خوان کس نباشى (نظامى) |
|
نان دادن کار مردان است |
|
|
نظير: نان بده که کار مردان است (خواجه عبدلله انصارى) |
|
نان دستِ بخيله، آب که سبيله! (عا). |
|
|
به کسى گويند که از دادن آب به ديگران ـ خصوصاً به کسى که آب طلب کرده است ـ خوددارى کند يا بُخل بورزد |
|
نانِ دولت بيعارى مىآورد |
|
نان را بايد جويد و توى دهانش گذاشت |
|
|
يعنى بسيار کاهل است |
|
نان را بده به نانوا يک نان بالاش! (عا). |
|
|
رک: کار را به کاردان بايد سپرد |
|
نان را به اشتهاى مردم نمىتوان خورد |
|
|
نظير: زندگانى به مراد همهکس نتوان کرد (صائب) |
|
نان را به نرخ روز مىخورد |
|
|
رک: بوجار لنجان است، از هر طرف باد بياد بادش مىدهد |
|
نان را بينداز توى دريا، ماهى نمىداند اما خدا مىداند |
|
|
نظير: |
|
|
نيکى کن و به رود انداز که روزى بَر دهد (قابوسنامه) |
|
|
ـ نيکى بکن و به چَهْ در انداز (نظامى) |
|
|
ـ تو نيکى مىکن و در دجله انداز |
که ايزد در بيابانت دهد باز (سعدى) |
|
|
ـ نکوئى کن و در آب انداز (حافظ، خيام، کمالالدين اسماعيل، ابوالفضل هروى) |
|
|
ـ بکن نيکى و دردرياش انداز |
که روزى در کنارت آورَد باز (اسعد گرگانى) |
|
|
ـ نان خود را به روى آبها بينداز زيرا که بعد از روزهاى بسيار آن را خواهى يافت (از امثال سليمان) |
|
|
ـ نيکوئى بَر دهد به نيکوکار (از تاريخ گزيده) |
|
|
ـ نيکى هرگز فراموش نمىشود |
|
|
ـ با هر دست دادى از همان دست پس مىگيرى |
|
|
ـ نيکى نيکى آرد |
|
|
ـ چو نيکى کنى نيکى آيد بَرَت (فردوسى) |
|
نان را پشت خودت ببند که سگ دنبالت بدود نه پشت سگ که تو دنبالش بدوى! |
|
نان را نمىجوند دهن آدم بگذارند (عا). |
|
|
رک: از تو حرکت، از خدا برکت |
|
نان ساچ است، نه پشت دارد نه رو |
|
|
نظير: |
|
|
پشت و رويش معلوم نيست |
|
|
ـ نان جو نه رويه دارد نه آستر |
|
نانش بده، نامش مپرس |
|
|
رک: ببخش و منّت مَنهْ |
|
نانش به پشت سگ بسته است! |
|
|
بسيار تنگروزى است و براى کسب معاش خود بايد رنج فراوان ببرد و با ناکسان و فرومايگان بستيزد |
|
|
نظير: نانش به شاخ آهو بسته است |
|
نانش به شاخ آهو بسته است! |
|
|
بسيار تنگروزى است و براى کسب معيشت خود بايد دوندگى کند و رنج فراوان ببرد |
|
|
نظير: نانش به پشت سگ بسته است |
|
نانش ندارد اشکنه، بادش منار را مىشکنه! (عا). |
|
|
رک: شکم خالى و باد فندقى! |
|
نانِ شُوى دندان دارد! |
|
|
رک:خانهٔ شوهر هفت خمره زرداب و سرکه دارد |
|
نان کافر را مىخورد بالايش شمشير مىکشد |
|
|
نظير: لب خزينه را مىبوسد و توى خزينه ادرار مىکند |
|
نان کنّاسى خورى بهتر بوَد از شاعرى! |
|
|
نظير: ز شاعرى بتر اندر جهان نديدم کار (کمال اسمعيل) |
|
نان گدائى را گاو خورد و ديگر بهکار نرفت! |
|
|
نظير: نان بيعارى را به گاو دادند خورد ديگر سر کار نرفت |
|
نان گندمت نيست زبان مردميت کو؟ |
|
|
صورت ديگرى است از مَثَل 'اگر نان گندمت نيست زبان مردمى تو را چه شد؟' |
|
نان گندم شکم پولادين٭ مىخواهد |
|
|
نظير: |
|
|
نان و گرمک نه قوت هر شکمى است (نظامى) |
|
|
ـ خر که جوش زياد شد لگد و جفتک مىاندازد (عا). |
|
|
|
٭ يا: شکم فولادى |
|
نان گندم نخوردهايم، دست بچّهٔ مردم ديدهايم |
|
|
رک: اگر نخوردهايم نان گندم ديدهايم دست مردم |
|
نان نامرد در شکم مرد نمانَد (از جامعالتمثيل) |
|
نان ندارد بخورد پياز مىخورد اشتهايش باز شود! (عا). |
|
|
رک: شکم خالى و باد فندقى |
|
نان و انگور و اين همه جنجال! |
|
نانواى بىآرد قصّاب بىکارد! |
|
|
مقا: 'از پاى شکسته چه سير و از دست بسته چه خير' و 'از غم بىآلتى افسرده است' |
|
نان و يخ اختراع ماست اما مزه ندارد! |
|
نان همسايگان دزديدن و به همسايگان دادن در شرع نيست (تاريخ بيهقى) |
|
نانى بده جانى بخر |
|
|
نظير: يک روز خرج مطبخ تو قوت سال ماست |
يک سال مردمى کن و يک روز روزه گير |
|
نان يک روزه چه بر پشت و چه در شکم (از مجموعهٔ امثال طبع هند) |
|
|
نظير: نان يک شبه چه در سفره چه در انبان |
|
نان يک شبه چه در سفره چه در انبان |
|
|
نظير: نان يک روزه چه بر پشت و چه در شکم |
|
نايد از گرگ پوستين دوزى!٭ |
|
|
رک: از گرگ شبانى نيايد |
|
|
|
٭ از بدان نيکوئى نياموزى |
............................. (سعدى) |
|
نايد ز دل شکسته پيمان درست ٭ |
|
|
رک: دست شکسته کار مىکند، دل شکسته کار نمىکند |
|
|
|
٭ بودم ز تو دلشکسته از روز نخست |
.......................... (ابوالفرج رونى) |