شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست


ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست    با درد او بساز که درمان پدید نیست
حد تو صبرکردن و خون‌خوردن است و بس    زیرا که حد وادی هجران پدید نیست
در زیر خاک چون دگران ناپدید شو    این است چاره‌ی تو چو جانان پدید نیست
ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش    چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست
با پاسبان درگه او های و هوی زن    چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست
ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق    در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست
فانی شو از وجود و امید از عدم ببر    کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست
از اصل کار ، جان تو کی با خبر شود    کانجا که اصل کار بود جان پدید نیست
جان ناپدید آمد و در آرزوی جان    از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست
عطار را اگر دل و جان ناپدید شد    نبود عجب که چشمه‌ی حیوان پدید نیست


همچنین مشاهده کنید