بر کوس نوای نو بردار به صبح اندر |
|
گلگون چو شفق کاسی پیش آر به صبح اندر |
گلبام زند کوست گلفام شود کاست |
|
کتش به گلاب آرد خمار به صبح اندر |
از مصحف گردون ار پنج آیت زر کم شد |
|
آمد پر طاووسش دیدار به صبح اندر |
جامت به دل مصحف پنج آیت زر دارد |
|
مصحف بنه و جامی بردار به صبح اندر |
گر حور بریشم زن خفته است چو کرم قز |
|
از بانگ قنینهاش کن بیدار به صبح اندر |
زخمی که سه یک بودت خواهی که سه شش گردد |
|
یک دم سه و یک می خور با یار به صبح اندر |
در سیزده ساعت شب صد نافله کردستی |
|
با چارده مه فرضی بگزار به صبح اندر |
چون ساقی میبنمود از آب قدح شمعی |
|
پروانه شود زآتش بیزار به صبح اندر |
آن شمع یهودی فش بس زرد و سیهدل شد |
|
اعجاز مسیحش نه در بار به صبح اندر |
صبح ادهم گردون را مهماز به پهلو زد |
|
پیداست ز خون اینک آثار به صبح اندر |
آن حلق صراحی بین کز می به فواق آمد |
|
چون سرفهکنان از خون بیمار به صبح اندر |
سرچشمهی حیوان بین در طاس و ز عکس او |
|
ریگ تک دریا را بشمار به صبح اندر |
تا خوانچهی زر دیدی بر چرخ سیه کاسه |
|
بیخوانچه سپید آید میخوار به صبح اندر |
گر صبح رخ گردون چون خنگ بتی سازد |
|
تو سرخ بتی از می بنگار به صبح اندر |
جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد |
|
سرمست چو دریا شد کهسار به صبح اندر |
|
|
خاقان جهان داور سردار همه عالم |
|
|
نعمان کیان گوهر، مختار همه عالم |
|
|
|
نور از افق جامت دیدار نمود آنک |
|
حور از تتق کاست رخسار نمود آنک |
شنگی کن و سنگی زن بر شیشهی عقل ایرا |
|
می چون پری از شیشه دیدار نمود آنک |
آذین صبوحی را زد قبه حباب از می |
|
هر قبه از آن دری شهوار نمود آنک |
چون قبه کند باده گویند رسد مهمان |
|
مهمان رسدت زهره کثار نمود آنک |
کف چرخ زنان بر می، می رقص کنان در دل |
|
دل خال کنان از رخ گلزار نمود آنک |
بیاع مغان ساقی بارش گهر احمر |
|
کز جام و خط ازرق طیار نمود آنک |
از ریزش گاو زر شیر تن شادروان |
|
از مشک تر آهو انبار نمود آنک |
صبح است ترازویی کز بهر بهای می |
|
در کفه شباهنگش دینار نمود آنک |
گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا |
|
چشمش چو لب کبکان خونبار نمود آنک |
مست است خروس آری از جرعهی شب خیزان |
|
چون نعرهی کوس آید هشیار نمود آنک |
آن مذن زردشتی گر سیر شد از قامت |
|
وز حی علی کردن بیمار نمود آنک |
ها بلبله مذن شد و انگشت به گوش آمد |
|
حلقش ز صلا گفتن افگار نمود آنک |
کشتی است قدح گویی دریاست در آن کشتی |
|
وز موج زدن دریا کهسار نمود آنک |
خط بر لب ساغر بین چون خط لب ساقی |
|
کز نیل خم عیسی زنار نمود آنک |
بوی می نوروزی در بزم شه شروان |
|
آب گل و سیب تر بر بار نمود آنک |
|
|
جمشید ملک هیت خورشید فلک هیبت |
|
|
یک هندسهی رایش معمار همه عالم |
|
|
|
چون صبح دم از ریحان گلزار پدید آید |
|
ریحانی گلگون را بازار پدید آید |
رخسار فلک گوئی بود آبله پوشیده |
|
چون آبله گم گردد رخسار پدید آید |
بر صبح خرهگوئی مصری است شناعت زن |
|
کش صاع زر یوسف دربار پدید آید |
مه چون سروی آهو بنمود کنون در پی |
|
آهوی فلک را هم آثار پدید آید |
آن آهوی زرین بین در شیر وطن گاهش |
|
کورا سروی سیمین هر بار پدید آید |
بر کرتهی صبح از مه چون جیب پدید آید |
|
آن زرد قواره هم ناچار پدید آید |
در شحنگی مشرق صبح آمد و زد داری |
|
زودا که سر چترش ز آن دار پدید آید |
می را به سلام آید خورشید چو طاس زر |
|
گو طاس می و ساقی تا کار پدید آید |
گر ز آن می شعریوش بر خار شعاع افتد |
|
دهن البلسان چون گل از خار پدید آید |
صد جان به میانجی نه یاری به میان آور |
|
کاقبال میان بندد چون یار پدید آید |
بیداد حریفان را تن در ده و گر ندهی |
|
ز انصاف طلب کردن آزار پدید آید |
مسهای زر اندودند ایشان تو مکن ترشی |
|
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید |
جنسی به ستم برساز از صورت ناجنسان |
|
کاین نقش به صد دوران یکبار پدید آید |
صد عمر گران آید جان کندن عالم را |
|
تا زین فلکت جنسی دلدار پدید آید |
تا کی چو هوا خس را بربودن و بررفتن |
|
کان خس که هوا گیرد بس خوار پدید آید |
گویی که درین خرمن دانه طلبی نه خس |
|
خس ناطلبیده خود بسیار پدید آید |
میزان حق و باطل رای ملک است ایرا |
|
زر دغل و خاص در نار پدید آید |
|
|
شروان شه اعظم را اقبال سزد بنده |
|
|
چون بندهی اقبالش احرار همه عالم |
|
|
|
می جام بلورین را دیدار همی پوشد |
|
خورشید مه نو را رخسار همی پوشد |
چون گشت سپیدی رخ از سرخی مه پنهان |
|
گوئی که به روم اندر بلغار همی پوشد |
می چون زر و جام او را چون کفهی معیار است |
|
از سرخی رنگ زر معیار همی پوشد |
از بوالعجبی گویی خون دل عاشق را |
|
در گوهر اشک خود گلزار همی پوشد |
بربط چو سخنچینی کز هشت زبان گوید |
|
لیک از لغت مشکل اسرار همی پوشد |
چنگ ارچه به بر دارد پیراهن ابریشم |
|
رانین پلاسین هم بسیار همی پوشد |
نایست سیه زاغی خوش نغمهتر از بلبل |
|
کاندر دهن کبکی منقار همی پوشد |
نالید رباب ایرا کازرده شد از زخمه |
|
لیک از خوشی زخمه آزار همی پوشد |
دف تا به شکارستان شاد است ز باز و سگ |
|
غم ز آن چو تذروان سر در خار همی پوشد |
سرد است هوا هردم پیش آرمی و آتش |
|
چون اشک دل عاشق کز یار همی پوشد |
از حجرهی سنگ آمد در جلوه عروس رز |
|
در حجلهی آهن شد، گلنار همی پوشد |
او رومی و با هندو چون کرد زناشوئی |
|
رومی شود آن هندو دیدار همی پوشد |
از خانه به روزن شد بر بام چو سر بر زد |
|
گویی که عذار رز دیوار همی پوشد |
بر باغ قلم درکش وان کوره پر آتش کن |
|
چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد |
تا زورقی زرین گم شد ز سر گلبن |
|
کوه از قصب مصری دستار همی پوشد |
اینک به بقای شه خورشید به ماهی شد |
|
زو هر درم ماهی دینار همی پوشد |
|
|
رایش که فلک سنجد در حکم جهانداری |
|
|
مانند محک آمد معیار همه عالم |
|
|
|
دل عاشق خاص آمد ز اغیار نیندیشد |
|
زری که خلاص آمد از نار نیندیشد |
دل مرغ سرانداز است از دام نپرهیزد |
|
آری دل گنج اندیش از مار نیندیشد |
عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر |
|
کز هیچ سر تیغی عیار نیندیشند |
دل کم نکند در کار از دیودلی زیرا |
|
مزدور سلیمان است از کار نیندیشد |
گر کوه غمان بارد بر دل بکشد بارش |
|
کو بختی سرمست است از بار نیندیشد |
عشق این دل مسکین را گر خار نهد گو نه |
|
دل گور غریبان است از خار نیندیشد |
دلدار که خون ریزد یک موی نیازارد |
|
دل نیز به یک مویش آزار نیندیشد |
عشق ار بکشد یک ره صد بار کند زنده |
|
هان تا دل ازین کشتن زنهار نیندیشد |
دل همه به کله داری بر عشق سراندازد |
|
یعنی که چو سر گم شد دستار نیندیشد |
پار این دل خاکی را بردند به دست خون |
|
امسال همان خواهد وز پار نیندیشد |
هر بار دل از طالع کی زخم سه شش یابد |
|
کاین نقش به صد دوران یک بار نیندیشد |
آن را که ز چشم و دل طوفان دو به دو خیزد |
|
از برق غمان یک یک بسیار نیندیشد |
خاقانی اگر عمری بر یار فشاند جان |
|
در خواب خیالش را دیدار نیندیشد |
هست آفت بییاری جایی که از این آفت |
|
اندر دو جهان یکسر کس یار نیندیشد |
جان در کنف شاه است از حادثه نهراسد |
|
عیسی ز بر چرخ است از دار نیندیشد |
|
|
کیخسرو گوهر بخش از گوهر کیخسرو |
|
|
کز جام خرد دیده است اسرار همه عالم |
|
|
|
عیارهی آفاق است این یار که من دارم |
|
بازیچهی ایام است این کار که من دارم |
زنجیر همی برم تعویذ همی سوزم |
|
دیوانه چنین خواهد این یار که من دارم |
صرف دو لبش سازم دین و دل و زر و سر |
|
کخر به سه بوس ارزد این چار که من دارم |
شد رشتهی جان من یک تار مگر روزی |
|
در عقد به کار آیدش این تار که من دارم |
تا کی ز خطر ترسد این جان که مرا مانده است |
|
چند از رصد اندیشد این بار که من دارم |
هر خار به باغ اندر دارد رطبی یا گل |
|
نه گل نه رطب دارد این خار که من دارم |
چند آب مژه ریزم بر نار دل سوزان |
|
کز دجله نخواهد مرد این نار که من دارم |
با این همه از عالم عار است مرا والله |
|
یاران مرا فخر است این عار که من دارم |
میدان سخن نو نو هر بار یکی دارد |
|
من گوی به سر بردم این بار که من دارم |
مار است مرا خامه هم مهره و هم زهرش |
|
بر گنج هنر وقف است این مار که من دارم |
بر مذهب خاقانی دارم ز جهان گنجی |
|
گر گنج ابد خواهی این دار که من دارم |
گر پرده براندازی و در دیر مغان آیی |
|
از حبل متین بینی زنار که من دارم |
چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی |
|
آن گنج که او دارد انگار که من دارم |
چون فایدهی سلطانی نانی بود از ملکت |
|
آن ملکت یک هفته پندار که من دارم |
ادرار همه کس نان ادرار من آمد جان |
|
از شاه جهان است این ادرار که من دارم |
|
|
تاج گهر آرش کز یک گهر تاجش |
|
|
هفت اختر گردون زاد انوار همه عالم |
|
|
|
شاهی که خلایق را تیمار کشد عدلش |
|
گرد نقط عالم پرگار کشد عدلش |
چون وصل و زر از جانها اندوه برد یارش |
|
چون عشق و می از دلها اسرار کشد عدلش |
شاپور ذوالا کتاف است اکناف هدایت را |
|
مانی ضلالت را بر دار کشد عدلش |
یاجوج ستم گم شد زان پیش که اسکندر |
|
هم ز آهن تیغ او دیوار کشد عدلش |
گل زآتش ظالم خو نالید به درگاهش |
|
از کین گل آتش را بر خار کشد عدلش |
چون ابر همی گرید دریا ز سخای او |
|
کان میکشد از دریا کز نار کشد عدلش |
جودش چو کند غارت دریای یتیم آور |
|
آخر نه یتیمان را تیمار کشد عدلش |
از خانهی مار آید زنبور عسل بیرون |
|
گر یک رقم همت بر مار کشد عدلش |
از آهن اگر عدلش آتشزنهای سازد |
|
از سنگ به جای تف دینار کشد عدلش |
سنگی که کشد آهن سوزن نکشد ز آنسان |
|
کز خاک سوی دوزخ اشرار کشد عدلش |
خورشید نم از دریا بالا نکشد چونان |
|
کز خلد سوی شروان انوار کشد عدلش |
رایض شود اقبالش بر ابلق روز و شب |
|
چون رام شد این ابلق در بار کشد عدلش |
بر هر زمی ملکت کو تخم بقا کارد |
|
گاو فلک ار خواهد در کار کشد عدلش |
گر عالم روی وش زنگی شغب است او را |
|
داغ حبشی بر رخ نهمار کشد عدلش |
زنجیر فلک گردد حبلالله مظلومان |
|
کز قاف به قاف از دین یک تار کشد عدلش |
|
|
درگاه جلال الدین تا مرکز عدل آمد |
|
|
از عدل چو مسطر شد پرگار همه عالم |
|
|
|
ای تازه با علامت آثار جهانداری |
|
وی تیز به ایامت بازار جهانداری |
از گوهر بهرامی بهرام اسد زهره |
|
وز نسبت سالاری سالار جهانداری |
روی ز می از رفعت چون پشت فلک کردی |
|
چون قطب فرو بردی مسمار جهانداری |
صف بسته غلامانت بگشاده جهان لیکن |
|
صف ملکان پیشت انصار جهانداری |
چون آینه گون خنجر در شانهی دست آری |
|
از نور مصور بین رخسار جهانداری |
نشگفت گر از فردوس ادریس فرود آید |
|
تا درس کند پیشت اخبار جهانداری |
گر ایلدگز ایران را تسلیم به سلطان کرد |
|
آن روز که بیرون رفت از کار جهانداری |
سلطان به بقای تو بسپرد ممالک را |
|
چون دید که تنگ آمد پرگار جهانداری |
شادا که منوچهر است اندر کنف رضوان |
|
کو چون تو خلف دارد غمخوار جهانداری |
تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را |
|
خورشید لقب دادش قصار جهانداری |
گرچه سیر آموزند اهل هدی از مهدی |
|
مهدی ز تو آموزد اسرار جهانداری |
قدر تو جهان رد کرد از ننگ جهانگیران |
|
وافزود هم از نامت مقدار جهانداری |
رایت که فلک سنجد با عدل موافق به |
|
کز عدل جهان دارد معیار جهانداری |
از عدل جهانداران کردار بجا ماند |
|
پس داد و نکوئی به کردار جهانداری |
هفتم فلک ایوانت و ایوان فلک قصرت |
|
ای داده به تو نصرت معمار جهانداری |
چون سبزهی عدل آمد باران کرم باید |
|
کز عدل و کرم ماند آثار جهانداری |
|
|
تا هشت بهشت آمد یک مائدهی عدلت |
|
|
شد مائدهی سالارت سالار همه عالم |
|
|
|
فهرست مکارم باد اخبار تو عالم را |
|
تاریخ معالی باد آثار تو عالم را |
چون نور نخستین شد توقیع تو ملکت را |
|
چون صور پسین بادا گفتار تو عالم را |
فعل دم عیسی گشت انفاس تو امت را |
|
نور دل یحیی باد اسرار تو عالم را |
بر سکهی دین نامت چون نام تو بر سکه |
|
نقش الحجری بادا کردار تو عالم را |
هشتم فلک ایوانت و گلزار ارم قصرت |
|
فردوس نهم بادا گلزار تو عالم را |
باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان |
|
وز نام نکو سفته دربار تو عالم را |
باد آتش شمشیرت داغ دل سگ فعلان |
|
بس داغ سگان کرده سگدار تو عالم را |
تیغ تو خزر گیرد و در بند گشاید هم |
|
زین فتح مبشر باد اخبار تو عالم را |
سر خیل شیاطین شد پی کور ز پیکانت |
|
باد از پی کار دین پیکار تو عالم را |
شیطان شکند آدم و دجال کشد مهدی |
|
چون آدم و مهدی باد انصار تو عالم را |
باد آب کفت زمزم خاک در تو کعبه |
|
رکن و حجرالاسود دیوار تو عالم را |
تا هست ملایک را عرش آینهی نوری |
|
باد آینهی عرشی رخسار تو عالم را |
کار تو به عون الله از عین کمال ایمن |
|
مهر ابدی بادا بر کار تو عالم را |
سلطان فلک لرزان از بیم اذالشمس است |
|
آرام دهاد آن روز انوار تو عالم را |
باد آیت پیروزی در شانت شباروزی |
|
فرخنده به نوروزی دیدار تو عالم را |
|
|
نعل سم شبرنگت تاج سر جباران |
|
|
حافظ سر و تاجت را جبار همه عالم |
|
|
|