|
|
|
|
از ميان شاهنامههاى منثور فارسى که در قرن چهارم تأليف شده گويا قديمتر و مهمتر از همه شاهنامهٔ ابوالمؤيد بلخى بوده است.
|
|
شاهنامهٔ ابوالمؤيد کتابى عظيم در شرح تاريخ و داستانهاى ايران قديم بود و آن را شاهنامهٔ بزرگ و شاهنامهٔ مؤيدى هم مىگفتهاند. اين کتاب بزرگ شامل بسيارى از روايات و احاديث ايرانيان راجع به پهلوانان و شاهان بود که اغلب آنها در شاهنامهٔ فردوسى و ساير منظومههاى حماسى متروک مانده و از آنها نامى نرفته و يا به اختصار سخن گفته شده است، مانند اخبار آغش و هادان (از پهلوانان عهد کيخسرو) و کىشکن (برادرزادهٔ کيکاوس) و کرشاسپ.
|
|
علاوه بر اينها در شاهنامهٔ ابوالمؤيد اخبار نريمان و سام و کيقباد و افراسياب و لهراسب هريک به تفصيل بسيار آمده بود چنانکه آنها در کتبى مانند تاريخ سيستان، و 'مجمعالتواريخ والقصص' هر يک کتابى جداگانه نوشتهاند. اين کتاب بزرگ بهسبب تفصيل آن، و بعد از آنکه قسمت بزرگى از داستانهاى قهرمانى در قرنهاى چهارم و پنجم و ششم بهنظم درآمد، و مردم را ديگر به نوشتن و نويساندن و حفظ آن حاجتى نبود، از ميان رفته است و تنها قسمتى که از آن در دست مانده قطعهاى از کتاب کرشاسپ است که صاحب تاريخ سيستان آن را به مناسبتى در کتاب خود نقل کرده است.
|
|
قديمىترين مأخذى که در آن به شاهنامهٔ ابوالمؤيد بلخى اشاره شده کتاب تاريخ بلعمى است و چون اين کتاب مقارن سال ۳۵۲ تأليف شده است، پس شاهنامهٔ ابوالمؤيد و اجزاء آن در نيمهٔ اول قرن چهارم و ظاهراً در اوايل آن قرن نوشته شده بود، و بنابراين قطعهٔ منقول از کتاب کرشاسپ در تاريخ سيستان با آنکه دور از تصرف نيست فعلاً از قديمىترين قطعات منثورى است که از قرن چهارم به ما رسيده است و از اين روى نقل آن را در اينجا لازم مىدانيم، و آن چنين است:
|
|
بوالمؤيد اندر کتاب کرشاسپ گويد که:
|
|
'چون کيخسرو به آذربادگان رفت و رستمدستان با وي، و آن تاريکى و پتيارهٔ ديوان بفر ايزد تعالى بديد، که آذرگشسپ پيدا گشت و روشنائى بر گوش اسب او بود و شاهى او را شد با چندان معجزه، پس کيخسرو از آنجا بازگشت و به ترکستان شد، به طلب خون سياوش پدر خويش، و هرچه نرينه يافت اندر ترکستان همى کشت و رستم و ديگر پهلوانان ايران با او. افراسياب گريز گرفت و بهسوى چين شد و از آنجا به هندوستان آمد و از آنجا به سيستان، و گفت من به زنهار رستم آمدم و او را به بنکوه فرود آوردند، سپاه او همى آمد فوج فوج، اندر بنکوه انبار غله بود، چنانکه اندر هر جانبى از آن بر سه سو مقدار صد هزار کيل غله دايم نهاده بودندى و جاودان با او گرد شدند، و او جادو بود، تدبير کرد که اينجا علف هست و حصار محکم، عجز نبايد آورد، تا خود چه باشد. به جادوى بساختند که از هر دو سوى دو فرسنگ تاريک گشت، چون کيخسرو به ايران شد و خبر او بشنيد آنجا آمد، بدان تاريکى اندر نيارست شد. و اينجائى که اکنون آتشگاه کرکوى است معبد جاى کرشاسپ بود و او را دعا مستجاب بود به روزگار او، و او فرمان يافت، مردمان هم به اميد برکات آنجا همى شدندي، و دعا همى کردندي، و ايزد تعالى مرادها حاصل همى کردي، چون حال برين جمله بود کيخسرو آنجا شد و پلاس پوشيد و دعا کرد، ايزد تعالى آنجا روشنائى فراديد آورد که اکنون آتشگاه است. چون آن روشنائى برآمد برابر تاريکي، تاريکى ناچيز گشت و کيخسرو و رستم به پاى قلعه شدند و به منجنيق آتش انداختند و آن انبارها همه آتش گرفت، چندين ساله که نهاده بود، و آن قلعه بسوخت و افراسياب از آنجا به جادوى بگريخت و ديگر کسان بسوختند و قلعه ويران شد. پس کيخسرو اين بار به يک نيمهٔ آن شارستان سيستان بکرد و آتشگاه کرکويه و آن آتش گويند آن است، آن روشنائى که فراديد، و گبرکان چنين گويند که آن هوش کرشاسپ است و حجت آرند به سرود کرکوى ...'
|
|
ابوالمؤيد بلخى را اثر ديگرى نيز هست که بيرون از شاهنامهها به ذکر آن مىپردازيم و شرح حال و ديگر آثار او هم در شمار شاعران اين عهد آمده است.
|
|
| شاهنامه ابوعلى محمدبن احمدالبلخى
|
|
محمدبن احمدالبلخى الشاعر دومين شاهنامه منثور در قرن چهارم است که تنها يکبار از او در 'الآثارالباقيه' سخن رفته است. از اين ابوعلى محمدبن احمد بلخى شاعر اطلاعى در دست نداريم و از زمان حيات و چگونگى احوال او آگاه نيستيم اما چون نام وى در الآثارالباقيه آمده است ناچار پيش از دههٔ اخير قرن چهارم مىزيست. چنانکه از گفتار ابوريحان مستفاد مىشود شاهنامهٔ اين مرد کتابى متقن و معتبر و مستند به اسناد مهم زمان بود و او از سيرالملوک عبدالله بن المقفع و محمدبنالجهم البرمکى و هشامبن القاسم و بهرامبن مردانشاه و بهرامبن مهرانالاصفهانى و از تاريخى متعلق به بهرامالهروى المجوسى در نگارش کتاب خود استفاده کرده و آنچه در باب گيومرث آورده است با روايات مذهبى زرتشتيان بهدرستى وفق دارد و از اينروى بايد گفت که شاهنامهٔ ابوعلى ظاهراً بيشتر مبتنى و مستند بر روايات مکتوب بود تا روايات شفاهي.
|
|
|
شاهنامه ابومنصور محمدبن عبدالرزاق
|
|
سومين شاهنامه منثور در قرن چهارم شاهنامهٔ ابومنصور محمدبن عبدالرزاق است. در شاهنامهٔ فردوسى چند بار به اشاراتى مىرسيم که به مأخذى مکتوب راجع است و مهمتر از همهٔ آنها خبرى است که فردوسى در آغاز شاهنامه در باب يک کتاب بزرگ مىدهد:
|
|
يکى نامه بَُد از گه باستان |
|
فراوان بدو اندرون داستان |
پراکنده در دست هر موبدى |
|
از او بهرهاى برده هر بخردى |
يکى پهلوان بود دهقاننژاد |
|
دلير و بزرگ و خردمند و راد |
پژوهندهٔ روزگار نخست |
|
گذشته سخنها همه باز جست |
ز هر کشورى موبدى سالخورد |
|
بياورد و اين نامه را گرد کرد |
بپرسيدشان از نژاد کيان |
|
وز آن نامداران و فرخ گوان |
بگفتند پيشش يکايک مهان |
|
سخنهاى شاهان و گشت جهان |
چو بشنيد ازيشان سپهبد سخن |
|
يکى نامور نامه افگند بن |
چنين يادگارى شد اندر جهان |
|
بر او آفرين از کهان و مهان |
|
|
در اين ابيات سخن از تأليف کتابى مىرود که به امر پهلوانى دهقاننژاد انجام گرفت و به فحواى ابيات ديگر شاهنامه نخست دقيقى از آن استفاده کرد و آنگاه فردوسي. اين کتاب چنانکه با استناد به شواهد مختلف از منابع ديگر مسلم مىشود شاهنامه و آن پهلوان دهقاننژاد و يا آن سپهبد ابومنصور محمدبن عبدالرزاق سپهسالار خراسان بود. اين مرد از بزرگزادگان طوس و از نژاد دهقانان بوده و در آغاز کار يعنى در حدود ۳۳۵ يا چندى پيشتر از آن از جانب ابوعلى احمدبن محمدبن مظفر چغانى سپهسالار خراسان حاکم طوس بود و در همين سال بر اثر طغيان ابوعلى بر پادشاه سامانى در جزء شورشيان درآمد و ابوعلى هنگام حمله به مرو و بخارا ابومنصور محمد را بهجاى خود به سپهسالارى خراسان نشاند ولى ابومنصور از عمال سامانى شکست يافت و چندى در رى و آذربايجان فرارى بود و سرانجام با پادشاه سامانى از در دوستى درآمد و به طوس بازگشت و در سال ۳۴۹ رسماً به سپهسالارى خراسان برگزيده شد ولى همان سال از اين مقام معزول گرديد و البتکين حاجب بهجاى او معين گشت و چون البتکين در سال ۳۵۰ برکنار شد ابومنصور باز مقام سپهسالارى خراسان يافت ولى بهزودى مسموم شد و در همان سال ۳۵۰ درگذشت. ابومنصور مانند عدهاى از امرا و امارتجويان آن روزگار نسب خود را به شاهان قديم مىرسانيده است و نسبنامهٔ او در مقدمهٔ شاهنامهٔ ابومنصورى نقل شده و از اين اقدام ابومنصور چنين دريافته مىشود که او داعيهٔ سلطنت و امارت داشته است و شايد بر اثر همين فکر و يا بر اثر تعصب نژادى و دوستدارى ايران به تأليف شاهنامهٔ جامعى قيام کرده باشد.
|
|
ابومنصور براى گردآوردن شاهنامهٔ خود، چند تن از دانشمندان و دهقانان را از خراسان و سيستان تحت نظر وزير خويش، ابومنصور معمري، بدين کار گماشت و آنان با استفاده از مآخذ قديم و بعضى از روايات موثق شفاهي، شاهنامهاى ترتيب دادند که به سال ۳۴۶ هجرى به پايان رسيد و ابومنصور معمرى مقدمهاى برآن نگاشت. اين مقدمه اکنون در دست و يکى از قديمىترين نمونههاى موجود نثر پارسى است ولى از اصل شاهنامهٔ ابومنصورى چيزى باقى نيست و فقط مىدانيم که سه تن از آن استفاده کردهاند: نخست دقيقى طوسى در نظم هزار بيت از شاهنامه، دو ديگر فردوسى در نظم شاهنامه و سه ديگر ابومنصور عبدالملک بن محمد ثعالبى (م ۴۲۹) در تأليف کتاب 'غرر اخبار ملوکالفرس و سيرهم' .
|
|
غير از شاهنامهها که در عهد سامانى پديد آمده بود، از وجود چند داستان منثور قهرمانى در آن روزگار خبر داريم که برخى مورد استفادهٔ حماسهسرايان قرار گرفت و برخى متروک ماند و از ميان رفت و از آنجمله است داستانهائى که دربارهٔ خاندان کرشاسپ وجود داشت مانند داستان کرشاسپ، داستان نريمان، و داستانهاى سام و زال و رستم و فرامرز و سهراب و برزو و شهريار و بانو گشسپ و بعضى داستانهاى متفرق ديگر.
|
|
بعضى از اين داستانهاى منفرد مثل داستان 'رستم و اسفنديار' و داستان 'رستم و سهراب' و 'اخبار رستم' بهمورد استفادهٔ فردوسى درآمد و استاد طوس آنها را در شاهنامهٔ خود جاى داد و بعضى ديگر را شاعرانى از قرن ششم بهبعد موضوع کار خود در سرودن منظومههائى حماسى مانند کرشاسپنامه، فرامرزنامه، آذربرزيننامه، سامنامه و امثال آنها قرار دادند.
|