روانشناسیهای اسکاتلندی و فرانسوی در قرن هجدهم (۲)
عينىگرائى فرانسوى
رابطه بين فرانسه و انگليس بسيار زياد و خيلى قديمى بود. البته فرهنگ فرانسوى قدمت بيشترى داشت و از اينرو با ديده تحقير به اسکاتلندىها و انگليسها مىنگريست. اسکاتلند واردکننده فرهنگ فرانسه بود تا قرن نوزدهم که ريد روانشناسى قواى ذهنى را مطرح کرد و فرانسوىها آن را بهعنوان واکنشى عليه فلسفه مادىگرائى قرن هجدهم از اسکاتلندىها کسب کردند. قبل از اين زمان فرانسوىها عينىگرائى لاک را پذيرفته بودند. در اواخر قرن هفدهم فرانسوىها، ديدگاهى منفى نسبت به انگليسىها داشتند. زيرا آنها پادشاه خود را کشته بودند و از انقلاب حمايت مىکردند. هنوز سالها مانده بود تا انقلاب به فرانسه برسد. اين ولتر (Voltaire) طنزگو بود که وقتى دولت فرانسه او را براى مدت کوتاهى به انگليس تبعيد کرد، هنگام بازگشت به فرانسه به شرايط موجود در فرانسه حمله کرد و کوشيد که فرهنگ انگليس را در آنجا شايع نمايد. از اينجا بود که فرانسوىها به فرهنگ انگلستان توجه نمودند و يکى از دانشمندان آن به نام آبه دو کندياک، جان لاک را کشف نمود.
آبه دو کاندياک (Abbé De Condillac) (۱۷۸۰-۱۷۱۵)
او يک روشنفکر فرانسوى بود که با ديدرو (Diderot) و روسو (Rousseau) معاصر و دوست بود. او با موفقيت تمام فلسفه لاک را به فرانسه آورد و لذا در فلسفه فرانسه بهعنوان طرفدار 'احساسگرائي' (Sensationism) و عينىگرائى شناخته مىشود. او موضع خود عليه فطرىگرائى دکارت را به روشنى و سلامت بيان کرد و براى مدت پنجاه سال بر روند فکرى فرانسويان تأثير گذارد.
اولين کتاب مهم او، (Essai Sur L'orgine Des Conoissance Humaines (۱۷۴۶ بود که در آن با نظريه انعکاسى لاک و فطرىگرائى دکارت هر دو مخالفت نمود. بهنظر او هيچيک از اين دو صحت ندارند. او معتقد بود که تمام زندگى روانى از تجربه حسى ساخته مىشود. او مىگويد که فرض کنيم يک مجسمه داريم که فقط يک حس دارد و آن هم حس بويائى است که شايد سادهترين حواس پنجگانه است. مجسمه يک گل سرخ را مىبويد، يا بهتر بگوئيم در حال حاضر مجسمه خود يک گل است، زيرا که هيچچير ديگر دال بر وجود او غير از بو نيست. در اينجا مىبينيم که مجسمه توجه به بو مىکند و لذا براى اولين بار مسئله 'توجه' (Attention) در زندگى روانى انسان مطرح مىگردد. در اين روند اولين 'بو' از ياد مىرود و بوى ديگر جاى آن را مىگيرد. اين جريان مسئله حافظه (Memory) را طرح مىنمايد. هنگامى که مجسمه يک بوى کهنه را با يک بوى تازه در برابر هم قرار مىدهد. در نتيجه مجسمه در ارزشهاى فطرى بوهاميل به 'خوشآمدن' و 'بدآمدن' را مىآموزد. بههمين منوال، قضاوت، تشخيص، تخيل و تمام حالات انتزاعى را کندياک به تکامل تجربه حتى با داشتن فقط يک حس مىداند.
با اضافه کردن حواس ديگر، تجارب و درنتيجه قابليتهاى مجسمه بيشتر مىشود، اين عينىگرائى کندياک بود.
اين نوع روش تحليل خشک مورد علاقه فرانسوىهاى قرن هجدهم بود. اين موضوع نه تنها مغايرتى با عقايد مذهبى کندياک نداشت، بلکه در توافق با مادىگرائى متداول آن زمان و بهخصوص آن نوع از آنکه لامترى به روانشناسى مىداد، بود. منقدين تاريخ معتقد هستند که عينىگرائى حسى (Sensation Empiricism) کندياک با شکست روبهرو شد، زيرا که بسيار سادهگرا بود. در وهله اول بايد گفت که هيچگاه نمىتوان روان را تنها به تجارب حسى محدود نمود. ثانياً بايد توجه داشت که تحليل ساده مسائل روانى هيچ زمان موفق نبوده است. فرانسه قرن نوزدهم چنين احساس مىکرد که چنان تحليلى بسيار خشک و بىروح است؛ آنها مىگفتند که مجسمه مورد نظر کندياک مانند مردم زنده نيست و در جستجوى مجسمههائى بودند که مثل افراد زنده داراى گرمى بيشترى باشند. در قرن بيستم ما مىگوئيم که روانشناسى نمىتواند تماميت انسان را نديده بگيرد و اينکه تجزيه بدون ترکيب موفق نخواهد بود.
تقريباً بلادرنگ نظريات کندياک از طرف شارل بنه (Charles Bonnet) (۱۷۹۳-۱۷۲۰) مورد حمايت و انتقاد و تغييرات قرار گرفت. او فيلسوف و طبيعىدان بود. بنه تقريباً بيشتر نظريات کندياک را تکرار کرد. اختلاف اين دو در دو مطلب بود. يکى اينکه کندياک از طرح مسائل فيزيولوژيک امتناع کرد، در حالىکه بنه طبيعىدان آنها را مطرح نمود. مجسمه فرضى او داراى اعصاب بود و مطالب بسيارى مانند مايعات عصبى و تحريکات رشتههاى اعصاب را که شبيه ارتعاشات عصبى هارتلى بود مطرح نمود. گفته مىشود که بنه يکى از کسانى است که به پيشواز دکترين انرژىهاى اختصاصى اعصاب رفت، زيرا او نوشت که: 'هر حسى احتمالاً محدود به رشته اعصاب مخصوص به خود است' . او همچنين افزوده: 'هوشى که مغز هومر (Homer) را براى نوشتن ايلياد (Iliad) آماده کرد بهوسيله ميليونها رشته ارائه شده است.'
اختلاف ديگر کندياک بابنه در اين بود که بنه براى روح فعاليت قائل شد. کندياک نظريه لوح سفيد را پذيرفت و معتقد بود که احساسات بهترتيب تقدم زمانى برروى اين ورق سفيد نگاشته مىشوند. شايد بنه از اولين طرفداران کندياک بود که متوجه اين نقص در نظريه او گرديد.
هيچ شکى نيست که وجود فلسفى عينىگرائى فرانسوى موضع ارتباطيون انگليسى قرن نوزدهم مانند برادران ميلز، بين و اسپنسر (Spencer) را تقويت نمود. اين نکته قابل تذکر است که بدين ترتيب سنت فکرى لاک از طريق اسکاتلند و فرانسه دوباره به انگلستان بازگشت.
مادىگرائى فرانسوى
در حالىکه اسکاتلند نسبت به شکاکيت هيوم واکنش منفى نشان داد و بهطرف مذهب بنيادگرائى روى مىآورد، فرانسه بهسوى مادىگرائى مخالف نظريه دکارت مبنى بر اينکه روح جدا از بدن باقى مىماند، سوق داده مىشد. دکارت گفته بود که حيوانات، موجودات خود بهخودى و ماشينى هستند؛ مانند مجسمههاى متحرک در کاخ پادشاهان که حضور و غياب آنها بستگى به اين دارد که روى چه صفحهاى با پا فشار آوريد؛ ولى فقط بدن بشر ماشينى و خود بهخودى است. بدن او با روح وى مرتبط است به شکلى که بر آن تأثير مىگذارد يا تحت کنترل آن قرار مىگيرد. هدف دکارت، که مردى بسيار مذهبى بود، حفاظت از يکپارچگى و انسجام روح بود؛ ولى ديدگاه او نسبت به حيوانات، گريز از معنويت و نزديکى به مفهوم مادىگرائى را نشان مىداد.
البته بهعلت پيشرفت اجتنابناپذير علم بود که دانش جديد بهسوى فلسفه مادىگرائى متمايل شد. علم، به اجبار به طرف شناخت مکانيسم پديدهها گرايش دارد. و با روح آنها کارى ندارد؛ زيرا علم در تلاش براى فهم جهان بهوسيله کوشش در يافتن وحدت در آن است. بنابراين علم به شکل طبيعى وحدتگرا (Monistic) است و نه دوسوگر (Duglistic)، و منطق و روشهاى آن به شکلى تطبيق داده شده که بتواند مکانيسم بدن و نه اثبات وجود روح را بشناسد.
براين اساس است که ما مشاهده مىکنيم که دکارت قبل از ۱۶۵۰ تصور مىکرد که عضلات بدين علت منقبض مىشوند که ارواح حيوانى آنها را متورم مىکنند. او ارواح حيوانى را مانند 'تندباد' و يا 'آتشى پرحرارت' مىپنداشت. در سال ۱۶۶۹ هيوجنز (Hugens) روح حيوانى را نوعى انرژى عضلانى مىدانست.
در سال ۱۷۰۸ هرمن بويرهاف (Herman Boerhaove) يک فيزيولوژيست هلندى در جستجوى يافتن مکانيسم بهترى جهت تشريح حرکات حيوانى بود و تأثير بر فعاليتهاى لامترى داشت. اين فعاليتها منجر به تحقيقات پيشگامانه رابرت وايت (Robert Whyte) در مورد اعمال انعکاسى در سال ۱۷۵۱ شد. در همان زمان آلبرخت فن هالر (Albrecht Von Haller) (۱۷۰۸-۱۷۷۷) سوئيسى فيزيولوژى را بهعنوان علمى جداگانه و مهم در هفت جلد به جهانيان عرضه کرد. در چنين شرايطى بود که لامترى در سال ۱۷۴۰ به فلسفه مادىگرائى روى آورد.
ژولين دولامترى (Julien De La Mettrie) (۱۷۵۱-۱۷۰۹) در جوانى به تحصيل دينشناسى پرداخت و به سرنوشت معتقد بود. هنگامى که دوستى او را راهنمائى نمود که به دانشکده پزشکى برود، به تحصيل امور طبيعى و طب پرداخت، در سن پانزده سالگى به اخذ درجه دکترى نائل آمد و مشغول طبابت شد، در سن بيست و سه سالگى او به نزد بوارهاف بزرگ به هلند براى شاگردى رفت.
در سال ۱۷۴۲ لامترى به پاريس بازگشت. در اينجا بود که او به اين نتيجه رسيد که افکار چيزى غير از محصول مادى و مکانيکى مغز و سيستم اعصاب نيست و چون قادر به تميز بين روح و فکر نبود نتيجه گرفت که روح نيز مانند مغز فانى است، و اينکه بشر چيزى غير از يک ماشين نيست، همان باورى که دکارت در مورد حيوانات داشت. او در سال ۱۷۴۵ کتاب تاريخ طبيعى انسان (L' Histoire Naturelle De L'Ame) را منتشر کرد که در آن مفهوم مکانيستيک روح و فلسفه مادىگرائى زندگى را مطرح نمود. با انتشار اين کتاب فريادهائى عليه مادهگرائى او بلند شد. در سال ۱۷۴۸ کتاب ديگرى تحت عنوان L'homme Machine به چاپ رسانيد که در آن پايههاى رفتارگرائى امروز نهاده شد.
در سالهاى آخر زندگي، لامترى دکترين لذتگرائى (Doctrine of Hedonism) خود را ارائه داد، و معتقد شد که لذت، هدف نهائى و غائى زندگى بود و تمام انگيزههاى انسان خودخواهانه است. او در اين زمينه نوشتههاى بسيار دارد که در مجموعهاى بهنام Oeuvres Philosophiques به چاپ رسانيد. او در سال ۱۷۵۱ در سن چهل و يک سالگى فوت نمود.
در حالىکه لامترى فيلسوفى بزرگ نبود، ليکن از اين جهت اهميت داشت که با موضعگيرى افراطى او پايگاهى استوار براى نگرش مادىگرائى در برابر ديدگاه غيرمادى محسوب شد. نگرشى که بهسوى تعبير مکانيستيک و فيزيولوژيک روان است. در اين راه او هم علت محسوب مىشود و هم معلول، که هر دو نماينده و مشوق جو فرهنگى (Zeitgeist) مادهگرائى علمى بود. او در راستاى عينىگرائى کندياک حرکت مىکرد که او نيز از لاک گرفته بود. در واقع مجسمه تربيتپذير کندياک داراى روح بيشترى از ماشين لامترى نبود. تفاوت آنها در اين بود که کندياک روح را از حوزه فيزيولوژى بيرون نگاهداشت، در حالىکه لامترى اصرار داشت که روح را در چارچوب قوانين مادى و مکانيکى حبس کند. اصرار شديد او در اين زمينه او را در رده اولين 'روانشناس عينىگرا' (objective psychologist) قرار داد.
يکى از کسانى که مىتوان گفت که روانشناسى فرانسه قرن هجدهم در کارهاى او تجلى نهائى را يافت، پىيرژان ژرژ کابانيز (Pierre Jean George Cabanis) بود که به نظر بعضى مؤسس روانشناسى فيزيولوژيک محسوب مىگردد. او در سن نوجوانى پس از اينکه موفقيتى در تحصيلات رسمى در مدرسه نداشت توسط پدر خود به پاريس فرستاده شد که روى پاى خود بايستد. او در اين کار کاملاً موفق شد و در حين شرکت فعال در انقلاب فرانسه تحصيلات خود را در علم پزشکى به پايان رسانيد و در سال ۱۷۹۵ به استادى پزشکى دانشگاه پاريس برگزيده شد. نظريات مهم او با اين سؤال شروع شد که آيا کسانى که با گيوتين اعدام مىشوند، پس از اينکه سر آنها از تن جدا مىشود،هنوز هم هوشيارى دارند يا نه؟ او پس از بررسى به اين نتيجه رسيد که جواب اين سؤال منفى است. بهنظر او هوشيارى بالاترين سطح نظامدهى روانى بوده و بستگى به عملکرد مغز دارد، همانطور که معده يک عضو دستگاه گوارش و يا کبد يک تصفيه صفر است. اگر بدن انسان پس از اعدام حرکت مىکند، اين حرکت که از مغز جدا شده، عملى ناخودآگاه و غريزى است. کابانيز مجموعه نوشتههاى خود را در سال ۱۸۰۲ تحت عنوان:
Rapports du Physique Et du Moral De L'Homme
منتشر نمود. هنگامى که ناپلئون به قدرت رسيد، کابانيز مورد غضب واقع شد و در سال ۱۸۰۸ بهدرود حيات گفت. کابانيز نظريه مکانيستيک لامترى را، در مورد اينکه مغز عضو اصلى فکر کردن است، پذيرفت ولى مادىگرائى او را درباره مذهب رد نمود. او اين عقيده دکارت را که روح مشتمل از بدن است، رد کرد. بهطور کلى او نظريات لاک وکندياک را قبول کرده، او بين غرايز ناخودآگاه، حالات نيمهآگاه و هوشيارى کامل که بستگى به عملکرد مغز دارد، تفکيک قائل شد.
او همچنين مراحل رشد و تکامل روان انسان را که تدريجى است مورد توجه قرار داد. او براى اثبات نظريات خود از شواهد بالينى بيشتر از لامترى استفاده کرد. او بر اهميت احساسهاى بدنى تأکيد نموده و آنها را اساس کسب تجربه مىدانست. بهنظر او مجسمه فرضى کندياک قادر به شروع زندگى روانى خود فقط براساس حس بويائى نبود. او نياز به آگاهى از تمام بدن خود داشت تا اينکه بتواند به تجاربى که کسب مىکند وحدت و معنا بخشد. دکارت، کندياک، لامترى و کابانيز، اينها شرايط روانشناسى قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم را فراهم نمودند.
اين يک روانشناسى فيزيولوژيک بود، نه به آن معنا که وونت منظور داشت - هنگامى که روانشناسى جديد آزمايشى اين نام را داد - بلکه از اين جهت که عملاً براساس دادههاى فيزيولوژيستها و متخصصان علوم پزشکى بنا نهاده شد. روانشناسى آلمان فقط در اسم فيزيولوژيک بود ولى روانشناسى فرانسه به شکل رسمى و واقعى چنين ماهيتى داشت. از اين رو نام شارکو (Charchot)، روانشناس بالينى بزرگ فراسنه در نيمه دوم قرن نوزدهم بالاتر از ديگران قرار مىگيرد. بعدها ريبو (Rebot) کتابى در روانشناسى غيرعادى نگاشت و بينه (Binet) تکامل هوش را مورد مطالعه قرار داد. بهتدريج که علم پيشرفت نمود و حدس زدن بدون اساس واقعى غيرقابل قبول شد، فرانسوىها بر محور روانشناسى بالينى مستقر شدند.