تا چند دل از کوى تو خونين جگر آيد
|
|
خندان رود از پيشم و با چشم تر آيد
|
او ساده دل و خلوتيان حليهگرى چند
|
|
تا باز از اين پرده چه آواز برآيد
|
از کبر نگردند بتان ملتفت کس
|
|
بيچاره غريبى که به اين شهر درآيد
|
از ديدنت آن ذوق که دل يافت نيامد
|
|
آن را که از در بىخبرى نو سفر آيد
|
برخيز و نمک پاره کن آسودهدلى را
|
|
سنجر نه که آن مست ز درد بىخبر آيد
|
|
همه تن ز آتش دل چو چنار در گرفتم
|
|
ز دلم خبر ندارى ز دلت خبر گرفتم
|
ز لب شکر فروشت به هزار حيله امشب
|
|
دل و جان گرو نهاده دهنى شکر گرفتم
|
پر و بال مىنمودم به هواى بوستانى
|
|
چو تو برفروختى رخ کمِ بال و پر گرفتم
|
دم واپسين زليخا به همين ترانه تن زد
|
|
که به جذبهٔ محبت پسر از پدر گرفتم
|
به تلاش کوش سنجر، نشوى از اين تسلى
|
|
که ز فرقدان و جوزا کُلَه و کمر گرفتم
|
|
نه بر بيگانگان تنها در خلوتسرا بندم
|
|
به توفيق خيالت در به روى آشنا بندم
|
نبندم از ادب مکتوب خود بر پاى هر مرغى
|
|
به او هرگه فرستم نامه بر پاى هما بندم
|
شود از وعدهات زآنگونه دست از پا فراموشم
|
|
که به هر يادبوش رشته برانگشت پا بندم
|
ز بس ناديده وصلم گر از او نقدى بهدست افتد
|
|
نمىدانم کجا پيچم نمىدانم کجا بندم
|
گريبان چاک سنجر تا به کى گردد، در اين فکرم
|
|
که آن ديوانه را يکچند در دارالشفا بندم
|
|
دنبال نظر چند بهر بلهوس افتم
|
|
در کاسهٔ هر سفره تهى چون مگس افتم
|
از شش باديه راهيست به مقصد
|
|
تا چند به دنبال صداى جرس افتم
|
در طالع من نيست برافشاندن بالى
|
|
از دام گر آزاد شوم در قفس افتم
|
اميد که چون گرد به کويت بنشينم
|
|
از راه طلب گر ز صبا باز پس افتم
|
سنجر ز رفيقان خردمند گسستم
|
|
ترسم که شبى مست بهدست عسس افتم
|
|
بنائى که محکم نباشد پيش
|
|
مصالحگر آرى ز روم و ريش
|
مهندس شود گر به فرض آفتاب
|
|
کند در ثباتش رقم بىحساب
|
کند خشت پولاد در کار او
|
|
بيندايد از قير ديوار او
|
بدان مايه گرچه تناور شود
|
|
که سرکوب سد سکندر شود
|
نباشد چو در اصل محکم نهاد
|
|
فرو ريزد از هم به يک تندباد
|
|
خوشا عشق و مستى سرشار عشق
|
|
خوش آن که سر که شد بر سر دار عشق
|
کسى کاو نپيچيد سر زين کمند
|
|
به گيتى چو منصور شد سربلند
|
عروسيست تا در برآيد کرا
|
|
همائيست تا بر سرآيد کرا
|
گر از خويش و پيوند بگسستهاى
|
|
مخور غم چو با عشق پيوستهاى
|
به شهرى که نشناسدت هيچکس
|
|
شناسائى عشق آنجات بس
|
|
چه خوش گفت داناى رنگين سخن
|
|
به تعليم هشيار و مست اين سخن
|
که هشيار هشيار يا مست مست
|
|
سخن را به هر حال آورد بهدست
|
ندانى که کار سخن سرسريست
|
|
سخن نايب وحى پيغمبريست
|
سخن اولين پايهٔ قدرتست
|
|
خمير سخن مايهٔ قدرتست
|
سخن آسمانيست پستش مگير
|
|
زبردست دان زير دستش مگير
|
ز هر داده شعر خداداده به
|
|
سخن زاده از آدمى زاده به
|
برون ناشده پا ز دروازدهاش
|
|
چو يوسف جهان گيرد آوازهاش
|
چو فرزند ماند سخن يادگار
|
|
وليکن نه فرزند ميراث خوار
|
بماند پس از مرگ گر صد هزار
|
|
نيايد برو دست ميراث خوار
|
سخن را چنان گو که ماند ز تو
|
|
به هر کس سلامى رساند ز تو
|
پس از مرگ فرزند از او برخورد
|
|
نه دزدش برد نه ستمگر خورد
|
اگر پير کنعان سخن داشتى
|
|
فراغى ز بيتالحزن داشتى
|
ز يوسف کجا ياد مى آمدش
|
|
سخن به ز اولاد مىآمدش
|
چو هستت سخن در ميان يادگار
|
|
چه غم گر ندارى پسر در کنار
|
سخن هر کجا مىروى يار تست
|
|
همين است جنسى که دربار تست
|
که هر جا خطاب گرامى دهند
|
|
به شاعر اميرالکلامى مى دهند
|
يکى وحى مطلق بود شاعرى
|
|
که شاگردى حق بود شاعرى
|
خدائى که اين انجمن آفريد
|
|
نخستين شنيدم سخن آفريد
|
سخن علت غائى آدميست
|
|
ز ما تا به حيوان تفاوت هميست
|