چو عندليب درآيد سحر به نالهٔ زار
|
|
ز خواب ناز کند طفل غنچه را بيدار
|
ز شير ابر شود سير و غنچه خنده زند
|
|
به روى مادر بستان چو طفل پستانخوار
|
صبا نهد به لب غنچه لب زغايت شوق
|
|
شمال دست زند هر طرف بهدست چنار
|
کشد به فرق رياحين شکوفه چتر سفيد
|
|
'سفيده دم که زند ابر خيمه در گلزار'
|
نسيم بار چو يابد به خلوت غنچه
|
|
'گل از سراچهٔ خلوت رود به صفهٔ بار'
|
دگر پيالهٔ نرگس زباده خالى نيست
|
|
چرا کشد به چنين موسوم ابتلاى خمار
|
مبند در به رخ شاهدان باغ امروز
|
|
وگرنه سر بدر آرند يکسر از ديوار
|
بيا که جلوهگرى مىکند جمال ازل
|
|
به جلوهگاه دل و ديدهٔ اولوالابصار
|
ز لعل دلکش ميگون غنچهٔ سيراب
|
|
زچشم جادوى مخمور نرگس بيمار
|
بده زبان کند آيات صنع را تقرير
|
|
اگر کنند حديثى ز سوسن استفسار
|
لب شکوفه نيايد به هم ز خنده، مگر
|
|
شنيد مژدهٔ وصل گل از زبان هزار
|
هزار قطرهٔ شبنم درون غنچه نهان
|
|
چندانکه در دل دانا جواهر اسرار
|
زمانه باز بياراست روى گيتى را
|
|
به خط سبزه و خال بنفشه فصل بهار
|
بشست ابر غبار دى از رخ غبرا
|
|
نوشت سبزه به لوح چمن به خط غبار
|
نشان دولت باد بهار در بستان
|
|
برات روزى مرغان باغ در گلزار
|
برهنه گشته سر کوه از عمامهٔ برف
|
|
مگر به ماتم دى بر زمين زده دستار
|
ز لطف آب شده تير خنجر سبزه
|
|
ز اعتدال هوا کند گشته سوزن خار
|
ز بيد مشک شکستست قدر نافهٔ مشک
|
|
خجل زگريهٔ بيدست آهوى تاتار
|
به سايهٔ سمن و سايبان اطلس بيد
|
|
ز تاب مهر بهرجا مهى گرفته قرار
|
پريوشان ملايک فريب مردمکش
|
|
سهى قدان صنوبر خرام خوش رفتار
|
همه سمنبر و سيمين تن و سمن ساعد
|
|
همه شکر لب و شيرين دهان و شيرين کار
|
در آن زمان که زمى لاله را پياله پر است
|
|
پياله گير به روى بتان لاله عذار
|
ببين در آئينهٔ جام جلوهٔ ساقى
|
|
که بر فروخته چون گل زتاب مىرخسار
|
بيار باده که مستور نيست از من مست
|
|
رموز عشق که با کس نکردهاند اظهار
|
حرام نيست مى شوق در پيالهٔ عشق
|
|
به شرط آنکه به مستى نهان کنند اسرار
|
به هرزه پند من اى شيخ خودپسند مده
|
|
مرا که عاشق مستم به حال خود بگذار
|
به يمن همت پير مغان خلاص شدم
|
|
زقيد رشتهٔ تسبيح و حلقهٔ زناز
|
کجاست ساقى سيمين بدن که بزدايد
|
|
به صيقل مى از آئينهٔ دلم زنگار
|
ز بار منت دونان به جانم اى ساقى
|
|
سبک برطل گردانم خلاص کن زنهار
|
|
لطف ساقى تا به مى همدم نمىسازد مرا
|
|
فارغ از انديشهٔ عالم نمىسازد مرا
|
باد بوى زلف يار آورد ورنى بوى گل
|
|
اين چنين آشفته و در هم نمىسازد مرا
|
گرچه مى از آئينهٔ دل مىزدايد غم ولى
|
|
يک زمان آن فکر او بىغم نمىسازد مرا
|
از سفال درد درد محنت و غم مىکشم
|
|
بادهٔ عشرت زجام جم نمىسازد مرا
|
تا خيال آن پرى از خود مرا بيگانه کرد
|
|
آشنائى با بنى آدم نمىسازد مرا
|
چون بناى هستى من رو به ويرانى نهاد
|
|
سيل اشک و ديدهٔ پرنم نمىسازد مرا...
|