جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا
فیروز
مرد پير خارکنى به هنگام مرگ، دختر و پسر خويش را بر بالين فراخواند و گفت: 'چون بمُردم مرا در گورستان مگذاريد، ببريد و در کال خاک کنيد!' پسر گفت: 'اى پدر مُردگان همه بر بلندى به خاک داده مىشوند، تو گوئى که در بستر کال به خاک داده شودي!' گفت:' سر مپيچ و هر چه گفتم بکن!' |
سپيدهٔ صبح سرنزده، پيرمرد در گذشت و دمى بعد تنى چند گرد بيامدند و مُرده را برداشتند و بردند و شستند و بر آن نماز گزاردند و به سوى گورستان بردند. به گورستان که رسيدند جوان گفت: 'پدر پيرم گفت او را به گورستان به خاک نسپاريم، به کال پائين ببريم، و در بستر آن به خاک دهيم!' مُرده کشان، جسد پيرمرد را به کال بردند و در بسترى که پسر گفت دفن کردند و بازگشتند. |
فردا روز، بارانى سخت باريدن گرفت و جوان با خواهرش راهى کال شدند تا از گور پدر ديدار کنند. آنجا که رسيدند ديدند که سيل گور پدر را خراب کرده و جسد را با خود برده است. غصهشان گرفت و پسر گفت: 'بگرديم تا جسد پدر را پيدا کنيم!' دختر گفت: 'آب او را بُرده!' پسر گفت: 'تو ميا، من در پى آن خواهم رفت.' جوان راه کال را پيش گرفت و رفت. و همين که فرسنگى به پشت سر بگذاشت با خود گفت: 'اين کال راهى بىپايان دارد، به خانه بازگردم، سفرهاى نان و تُنگُلى (کوزهٔ سفالين، کوزهٔ کوچک آب، تُنگِ گلي.) آب برگيرم و در پى مُردهٔ پدرم بروم!' پس راه رفته را باز آمد، و نان و آب برداشت و راهى کال شد. |
جوان رفت و رفت تا شب در رسيد، و در اين مدت نه تنها هيچ اثرى از جسد پدر پيدا نيامد بل از وصيتى که او کرده بود، دچار پريشانى پرسش برانگيزى شد. ستارهها درآمده بودند که به کُنجى نشست و نان و تنگُلى پيش رو گذاشت و شروع به خوردن کرد. |
جوان بيست و هفت روز را چنين سپرى کرد و از آن جا که نان و آبش تمام شده بود، از علفهاى کنارههاى کال مىچيد و مىخورد. و گاه به گاه به باريکهٔ آبى مىرسيد، تنگُلىاش را پر آب مىکرد و همچنان در بستر کال پيش مىرفت. تا آنکه در همان روز بيست و هفتم به گندمزارى و جوزارى بزرگ رسيد، که تا به آن روز نديده بود. ساقههائى چند از گندمزار چيد و آتش برافروخت و آنها را پخته و دانه کرد و براى خود کمى 'دلمورى ـ گندم دانه شدهٔ برشته، که بيشتر روستائيان و بهويژه چوپان از آن استفاده مىکنند.' فراهم آورد. در نوبت سوم که در پى تهيهٔ 'دلموري' بود، ابرى سياه پيدا شد. گرد و غبار فراوان برخاست و آسمان 'غُرمبه' کرد و جوان بر زمين افتاد و چون به خود آمد گاوى شده بود که در ميان بيابان مىرفت. جوان فکرش کار مىکرد و مىدانست که نامش 'فيروز' است. و از اينکه به گاو مبدل شده بود، باز به ياد وصيت پدر افتاد و متعجب که چه جادوئى او را در ميان گرفته است! |
بشنويم که گندمزار از آن ريحانه نامى بود و هموکسى بود که با سحر و جادو روزگار مىگذارند، و اگر آدمىزاد به کشتِ او مىبُرد، همان کس را آهو و گاو يا خر مىکرد، و اين ريحانه دلى پر سودا داشت، و اگر دل به موجودى مىداد، در پى کام به هر کارى دست مىزد! |
فيروز رفت و رفت تا به سبيس زارى (سبست، سپست: يونجه، يونجهزار) رسيد، و به سبب گرسنگى شروع به خوردن از آن کرد، و همين که سير شد خوابش گرفت و خوابيد. امّا در اين هنگام برزگرى که سبيس زار از آن او بود، چشمش به گاو خفتهاى افتاد و گفت: 'اين گاوِ ول شده از آن کيست؟!' و چون پاسخى نشنيد، به گاو زد و بيدارش کرد. |
برزگر، گاو بىصاحب را راهى خانهٔ خود کرد، و به يک دم که گاو پا به فرار گذاشت، در پى او دويد و چوب برگُردهاش کوبيد، پس فيروز از راه ايستاد و تسليم مرد برزگر شد. |
فردا سپيدهٔ صبح سر نزده، برزگر، فيروز را به صحرا بُرد، و به شيارزدن زمين مشغول داشت. فيروز بربخت سياه گريه مىکرد و برزگر که از همه جا بىخبر بود، تا يک سال از او کار کشيد، و فيروز روز به روز لاغرتر شد، تا آنکه برزگر با خود گفت: 'او را بکُشم تا سر زمستان قُرمهاى به خانه داشته باشم.' |
برزگر سر فيروز را بريد، و گوشت آن را قرمه کرد و استخوانهاى تکهتکه شده، و سرش را به درون کال ريخت و دنبال کار خود رفت. |
ماهى چند گذشت روزى دهقانى رفت و سر گاو را از کال برداشت تا حاصلش را چشم نزنند و محصولش به بار بنشيند! برزگر هفت بار آب به زمين که داد، گندمها رسيدند و سىروز هم گذشت و گندمها زرد شدند و آنها را درو کردند و دستهدسته به گوشهاى از زمين بردند و سپس خرمن به باد دادند و کاه از گندم جدا ساختند و کوهى از محصول در فَراخِ دشت بهجاى گذاشتند! |
شب که شد برزگر و همراهان او به خانهيشان رفتند و دزدان که در کمين نشسته بودند، از پشت تپه به دست آمدند و گندمها را بار جوال کردند و چون بر آن شدند که آنها را برپشت الاغهايشان بيندازند و ببرند، قهقهاى شگفت بر دشت طنين اندخت. به کارشان شتاب دادند، که باز قهقه بيشتر شد و در همين هنگام بود که ترس بر آنها غالب آمد و از آنجا که چيزى ديده نمىشد، بهجز سر گاو، به پاى آن رفتند و پرسيدند: 'اى سر بريدهٔ گاو چه جادوئى در ميان است؟' سر گاو گفت: 'بمانيد تا سرگذشت غمبار مرا بشنويد!' عياران بيش از پيش دچار شگفتى شدند و آن چه از خرمن برگرفته بودند از ياد بردند و به سرگذشت فيروز گاو شده و سر بىبدن که از او برجاى بود گوش فرادادند. فيروز از وصيت پدر، تا سيل در کال، و هر آنچه بر سرش آمده بود براى عياران گفت، و پس از آن افزود: 'خندهام براى رها شدنتان از جادوئى است که در اين گندمها است، و حال خود اگر مىخواهيد سرنوشت مرا پيدا نکنيد، جوالها را خالى کنيد و زودى از اينجا برويد!' |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران حجاب دولت رئیسی رئیس جمهور دولت سیزدهم سریلانکا توماج صالحی پاکستان کارگران مجلس شورای اسلامی سید ابراهیم رئیسی
کنکور تهران سیل آتش سوزی قم هواشناسی سازمان سنجش فضای مجازی پلیس شهرداری تهران سلامت اصفهان
قیمت خودرو خودرو قیمت طلا دلار تورم قیمت دلار بازار خودرو بانک مرکزی ارز ایران خودرو مسکن سایپا
خانواده موسیقی رهبر انقلاب تلویزیون فیلم ترانه علیدوستی سینمای ایران مهران مدیری بازیگر شعر تئاتر
کنکور ۱۴۰۳ عبدالرسول پورعباس
فلسطین رژیم صهیونیستی غزه اسرائیل آمریکا جنگ غزه روسیه حماس اوکراین طوفان الاقصی ایالات متحده آمریکا طالبان
پرسپولیس فوتبال استقلال آلومینیوم اراک جام حذفی بازی بارسلونا لیگ برتر انگلیس ژاوی باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس فوتسال
هوش مصنوعی بنیاد ملی نخبگان ربات تیک تاک ناسا فیلترینگ
مالاریا کاهش وزن زوال عقل سلامت روان داروخانه