در زيگموند فرويد (۱۸۵۶-۱۹۳۹) ما با مردى ملاقات مىکنيم که داراى خصوصيات بزرگ بودن هست. او پيشرو در ميدان انديشه، و روشى نوين براى درک طبيعت بشر بود. وى همچنين يک ابداعکننده بود، ولو اينکه مفاهيم خود را از جويبار فرهنگ برگزيد. مبتکرى که با صداقت براى مدت پنجاه سال از اصول خود با پشتکار و فعاليت شديد حمايت کرد، ضمن تغيير و تکامل دادن به سيستم انگارههائى که خدمت اساسى او به دانش محسوب مىشود. او رهبرى بود که در اطراف خود، گروهى از حاميان مؤثر و لايق گردآورد که بعضى از آنان تا آخر عمر به او وفادار ماندند؛ اما بعضى ديگر با او به مخالف برخاستند، از او انتقاد کردند و علمدار مکاتب رقيب وى شدند. کارهاى او از گمنامى به شهرت اغراقآميز رسيد و بهتدريج، با حمايت پيروان رو به گستردهٔ خود، و با پذيرش غيظ آلود برخى از نظريات آن توسط منقدين، عقايد وى گسترش يافت تا اينکه بر تمام انديشههاى مربوط به انگيزش بشرى سايه افکند، چه در بين روانشناسان و چه در ميان عامه مردم که براى آنها صفت 'فرويدي' (Freudian trait) تقريباً به همان آشنائى صفت 'دارويني' (Darvinian trait) درآمده است.
فرويد، مفهوم روان ناخودآگاه را به برداشت عامه اضافه کرد. در آخرين لحظات، نازىهاى وحشى او را در وين نگهداشتند تا کتابهاى وى به فروش نرسيده او از سويس براى سوزاندن آورده شود، ولى او به لندن گريخت و يک سال بعد درگذشت.
اين فرويد بود که مفهوم روانشناسى پويا را در جايگاهى قرار داد که روانشناسان مىتوانستند آن را ببينند و بهرهبردارى کنند. آنها نيز چنين کردند، به آهستگى و با احتياط، برخى از اصول اساسى را پذيرفتند، در حالىکه بسيارى از حواشى را رد کردند. بعيد بهنظر مىرسد که تاريخ روانشناسى را در سه قرن آينده بدون ذکر نام فرويد نگاشت و ادعاى نوشتن تاريخ عمومى روانشناسى را عنوان کرد. بهترين معيار بزرگى يک فرد نيز همين است: شهرت پس از مرگ. شخص بزرگ کسى است که تاريخنويس قادر به نديده گرفتن او نيست. شايد هم اگر فرويد در گهوارهٔ خود مرده بود، زمان، جانشينى براى او انتخاب مىکرد. گفتن آن دشوار است. پويائى تاريخ فاقد آزمايشهاى قابل کنترل است.
بنابراين، نهضت روانکاوي، مکتبى شخصى بود که محور آن فرويد و گروهى از پيروان وفادار وى بودند. بهتدريج که نهضت گسترش يافت و از دست آنان خارج شد، بهخصوص با جدا شدن افرادى مانند آدلر، يونگ و حتى رانک (Rank)، بهصورت ميدانى براى تاختوتاز درآمد، علمى شد و روشى براى درمان که نه روانشناسان آکادميک و نه حرفهٔ پزشکي، آن را قبول داشتند. رشد آن، محصول نفوذ تدريجى آن به حيطهٔ هر دو گروه مذکور بود.
پس از فعاليت مکتب وارزبرگ، روانشناسان عملاً مجبور شدند که مفهوم ناخودآگاه انگيزهها را بپذيرند. در واقع، هيچ مفهوم مثبتى مانند نظريهٔ فرويد نيز در دسترس نداشتند. روانپزشکان، در حرفهٔ پزشکى که با فقر اطلاعات دربارهٔ سايکو نوروسيزها (روانپريشىها) روبهرو بودند، بخشهاى اساسى سيستم فرويد را پذيرفتند؛ در حالىکه با ديدگاههاى افراطى فرويد راجع به مسائل جنسى مخالف ورزيدند. با پيدايش روانشناسى پويا بود که در سالهاى ۱۹۲۰، خلاء بين دو رشته يعنى روانشناسى بهنجار و نابهنجار، شروع به پرشدن کرد.
طبيعى است بپرسيم که فرويد، عقايد خود را از کجا گرفت؟ آنها وجود داشتند، همان جا آماده براى او در جامعه بودند. تنها لازم بود که او برروى آنها دست بگذارد. يکى از مهمترين اين عقايد، نظريهٔ صرفهجوئى نيرو (Conservation of energt) بود.
در سال ۱۸۴۵- يازده سال قبل از تولد فرويد - چهار روانشناس جوان پرشور و ايدهآليست که همه شاگردان يوهانس ميولر بزرگ بودند و بعداً به شهرت رسيدند، گروهى تشکيل دادند و پيمانى بستند. آنها به ترتيب سن، عبارت بودند از: کارل لودويگ که ۲۹ ساله بود، اميل دوبواريموند، ارنست بروک و هرمن فن هلمهولتز که ۲۴ سال داشت. آنان کوشيدند نيروهاى خود را متحد در راه مبارزه با نظريهٔ وايتاليزم (Vitalism) بهکار برند - ديدگاهى که معتقد بود زندگى شامل نيروهائى غير از آن است که در ارتباط بين عوامل غيرآلى وجود دارد. يوهانس ميولر بزرگ، يک وايتاليست بود، ولى افراد نامبرده، متعلق به نسلهاى بعدى بودند.
دوبوا و بروک بين خود پيمان بستند که آنها سعى مىکنند اين حقيقت را استحکام و ترويج دهند که 'هيچ نيروى ديگرى غير از نيروهاى معمول فيزيکى و شيميائى در درون موجود زنده وجود ندارد' . در حمايت از اين اصل بود که دو سال بعد هلمهولتز، مقالهٔ معروف خود را راجع به صرفهجوئى نيرو ارائه و منتشر کرد. مقالهاى که همراه با بعضى از مردان ديگر، منشاء اين نظريه را در سالهاى ۱۸۴۰ قرار مىدهد. ۳۵ سال بعد، هلمهولتز و دوبوا در برلن، لودويگ در لايپزيگ و بروک در وين، آرزوهاى خود را در راه به تحقق رسيدن و پذيرش کامل ديدند. در اين ميان، بروک دانشجوى جديدى بهنام فرويد پيدا کرده بود.
زيگموند فرويد در سال ۱۸۵۶ در موراويا بهدنيا آمد و از سال ۱۸۶۰ به بعد، در وين زندگى کرد. اولياء او در شرايطى متوسط بهسر مىبردند و همين عامل سبب شد او بعداً به طبابت خصوصى بپردازد و منتظر انتصاب به شغلى در دانشگاه شود. وى در طبابت خصوصى بود که تحقيقهاى خود را انجام داد و فرضيههاى خود را آزمود. با علاقهمندى به نظريهٔ داروين و خيالبافىهائى در امور سياسي، وى در سال ۱۸۷۳ وارد دانشکدهٔ پزشکى دانشگاه وين - با اين هدف که در علوم طبيعى مشخص شود - گرديد. تا سال ۱۸۷۶، عضو مؤسسهٔ فيزيولوژى بروک شده بود و با سعى و کوشش زياد، تحت نظارت بروک و مطالعات ميکروسکوپى و کشف قدرت تسکيندهندهٔ برگهاى گياه کوکا به فعاليت پرداخت.
وى در سال ۱۸۸۱ به اخذ درجهٔ دکترا نائل آمد و سال بعد، به طبابت خصوصى در درمان اعصاب با همکارى بروئر (Josph Breuer) - که فيزيولوژيست مسنترى بود، زير نظر بروک کار کرده بود و به سمت دانشيار (Dozent) درآمده بود - پرداخت. او در سال ۱۸۷۱ به طبابت خصوصى روى آورد، در حالىکه چند درس هم در دانشگاه عرضه مىکرد. بروئر و فرويد آن زمان، تحت تعليمات بروک با مفاهيم فيزيولوژى صرف آشنا شده بودند. به آنها چنين آموزش داده شده بود که روانشناسي، مطالعهٔ سيستم مرکزى اعصاب است و نيروى روانى عبارت است از نيروى جسمانى که توسط سلولهاى مغز، مهيا مىشود.
فعاليتهاى فرويد در دهههاى مختلف
فعاليت شصت سالهٔ فرويد را مىتوان کلاً به دهههائى تقسيم کرد:
۱. سالهاى ۱۸۸۰، زمان کارآموزى و آمادگى او بود. در اين دوره، فعاليتهاى بروئر جايگاه خاصى دارد.
۲. سالهاى ۱۸۹۰، زمان آزمايش و خطا و رشد بود. اين دوره با چاپ کتاب پراهميت 'Die Traumdeutung' پايان يافت.
۳. سالهاى ۱۹۰۰ که زمان رشد بيشتر و آغاز شهرت بود، همچنين همراه با آن، نوعى بدنامي، زيرا فرويد از اوايل شهرت خود، براى نقش انگيزهٔ جنسى در رفتار، اهميت خاصى قائل شد.
بهتدريج فرويد تعدادى از پيروان را به دور خود گرد آورد. آلفرد آدلر، اسقف اعظم وى بود. همنشينى او با اتورانک (Otto Rank) (۱۸۸۴-۱۹۳۹) خيلى زود آغاز شد. هانس ساکس (Hans Sachs) (۱۹۴۷-۱۸۸۱) در سال ۱۹۰۴ سخنرانى او را شنيد و بلافاصله از مريدان وى شد.
کارل يونگ از مدتها پيش استفاده از روانکاوى و تداعى آزاد را شروع کرده بود، زيرا او از فعاليتهاى فرويد آگاه بود. فرويد وى را در سال ۱۹۰۷ ملاقات کرد. ساندور فرنزى (Sandor Frenczi) (۱۹۳۳-۱۸۷۳) از بوداپست و ارنست جونز (Ernest Jones) از لندن به گروه مرکزى (Inner Circle) تعلق داشتند. اين دهه با دعوت استانلى هال از فرويد، يونگ، فرنزى و جونز به دانشگاه کلارک براى شرکت در جشن بيست سال تأسيس آن دانشگاه در سال ۱۹۰۹ پايان يافت. تعداد ديگرى از روانشناسان برجسته مانند جيمز، تيچنر، کتل و بوآس نيز در بين مدعوين بودند. اين اولين بار بود که کارهاى فرويد را تعدادى از دانشمندان و فضلاى زمان، به رسميت مىشناختند. وى با دلگرمى به کلارک آمد، گرچه دريافت که آمريکا را دوست ندارد.
۴. دههٔ ۱۹۱۰ با دشوارى آغاز شد. دومين کنگرهٔ بومى در مورد روانکاوى در نورمبرگ گشايش يافت. آنجا تصميم گرفته شد سه گروه روانکاو با يکديگر در امور مشترک همکارى خواهند کرد، تشکيل شود. گروهى در برلن تحت نظر ابراهام (Abraham)، ديگرى زيرنظر يونگ در زوريخ و سومى در وين که فرويد بر ادارهٔ آن توسط آدلر پافشارى کرد. تشکيل يک کنگرهٔ بينالمللى در سال ۱۹۱۳، پيشبينى شد که قرار شد رياست آن را يونگ عهدهدار گردد. ولى در همان حال، ديدگاههاى آدلر راجع به حقارت (Inferiority) و جبران (Compensation) در حال شکلگرفتن بود، و بهزودى تعارض جدى بين وفاداران به فرويد از يکسو، و آدلر از سوى ديگر، آغاز شد. برآيند اين قضايا چنين بود که آدلر گروه وين را در سال ۱۹۱۱ ترک کرد، رانک بهجاى ادلر ارتقاء يافت و ساکسن نيز بهجاى رانک منصوب شد. کنگرهٔ بينالمللى در سال ۱۹۱۳ به رياست يونگ تشکيل شد، ولى خصومت او با فرويد و عقايد وى بهحدى زياد بود و به شکل نامطلوبى عرضه گشت که فورى رابطهٔ آنها قطع شد. مشکل يونگ تاحدى مبهم بودن عقايد وى بود. ساکس که از فرويد دفاع مىکرد، يونگ را که سويسى بود متهم کرد که به قول شاعرى سويسي، از اين اخلاق سويسىها تبعيت مىکند که اگر يک سويسى را در اتاقى قرار دهيم که يک در آن رو به بهشت باز شود و در ديگر آن به سخنرانى راجع به بهشت، آن سويسى دومى را انتخاب خواهد کرد (زوريخ در سويس است). بههر تقدير، تا شروع جنگ جهانى اول، سه پايگاه ايجاد شد و فرويد با موفقيت، نام روانکاوى را براى مکتب خود نگه داشت. در طى جنگ، پيشرفت زياد علمى ممکن نبود.
۵. سالهاى ۱۹۲۰ زمان رشد نهائى و گسترش اشتهار بود. فرويد، هر روز به کار اشتغال داشت، از نه صبح تا يک به روانکاوى بيماران مىپرداخت، اما سه ماه در تابستان به مرخصى مىرفت. اين سيستم تحت رهبرى فرويد و با شرکت و بحث گروهى شروع به از دست دادن جنبههاى افراطى دورهٔ جوانى خود کرد. برخى از مفاهيم قديمى مانند سانسور، از بين رفتند. مفاهيمى از قبيل ناخودآگاه، مقاومت (Resistance)، سرکوبى (Repression)، بازگشت (Regression)، جنسيت کودکى (Infatile Sexuality)، نيروى حياتى (Libido) و عقدهٔ اديپ (Oedipus Complex)، هنوز اعتبار داشتند، ولى خودشيفتگى يا نارسيسم (Narcissim)، غرايز زندگى و مرگ (Life And Death Instinct) و تقسيم شخصيت به فراخود (Superego)، خود (Ego) و نهاد (Id)، مفاهيم جديدى بودند.
حالا ديگر روانکاوى از مفهوم سايکونوروسيز (روانپريشي) دور شده بود و سريعاً بهصورت راهى براى شناخت تمام انگيزش و شخصيت بشر درمىآمد - يک سيستم مفهومى (A Conceptual System) که براساس آن، الگوهاى انسانى پديدارهاى جهانى قابل درک بود. براى تضمين اين روند پيشرفت، فرويد در سال ۱۹۲۰ يک گروه مرکزى مخفى ايجاد کرده بود که شامل خود او، اتورانک و هانسساکس در وين، کارل ابراهام و ماکس آيتينگتون (Max Eitington) در برلن، ساندورفرنزى در بوداپست و ارنست جونز در لندن بود. وى به شش نفر ديگر، انگشترى شبيه آنچه که در انگشت خود بود هديه کرد، سنگ مصرى قديمى که صورت مرد کهنسالى در آن کنده شده بود. قرار بود آنها ضمن مکاتبه با يکديگر دو بار در سال و اگر لازم شد، بيشتر ملاقات کنند. ولى ناگهان بدون هشدار قبلي، رانک که در ۲۵ سال پيشين وفادار مانده بود، کتاب خود راجع به بحران تولد (Birth Trauma) را منتشر کرد. ديگران به شدت با آن مخالفت کردند؛ فرويد مذبوحانه کوشيد ميانجىگرى کند؛ ولى در همان حال رانک از گروه مرکزى خود را بيرون کشيد. فرويد اگر ميل داشت به حکومت بلامنازع خود ادامه دهد، هيچگاه نمىبايست جانشينى براى خود، تعيين مىکرد. ابراهام در همان سال درگذشت و فرويد مطلع شد که خود او به سرطان دهان، مبتلا بوده است.
۶. سالهاى ۱۹۳۰ که ششمين دههٔ فعاليت حرفهاى خستگىناپذير فرويد بود، دورهٔ جمعبندى محسوب مىشود. فرويد سخت مشغول کار بود. درد زيادى را تحمل کرد و تحت چندين عمل جراحى قرار گرفت. او بيشتر و بيشتر از برقرارى ارتباطهاى شخصى خود را دور نگهداشت و تنها در دسترس بيماران و بعضى از همکاران خود که نياز به مشورت با او داشتند، قرار گرفت. شهرت او عالمگير شد. جشن بزرگى به مناسبت هشتادمين سال او در سال ۱۹۳۶ برقرار شد، اما فرويد با وجودى که خانه وى مملو از هدايا بود، در آن شرکت نکرد. بالاخره در سال ۱۹۳۸، انفجار وحشت نازىها بر سر يهودىهاى وين رخ داد. فرويد از خطر و تحقير زيادى که متوجه بسيارى ديگر شده بود، در امان ماند، و يک سال بعد در لندن در آرامش درگذشت. در سال ۱۹۴۴ هنگامى که ساکس کتاب خود را دربارهٔ فرويد نوشت، تنها او و جونز از هفت نفر گروه مرکزى زنده بودند. ساکس نيز در سال ۱۹۴۷ وفات يافت.