در بحث راجع به سيستمهاى مهم پويائى در روانشناسى نمىتوانيم نظريات ميورى را حذف کنيم که در کلينيک روانشناسى هاروارد رشد کرد و در کتاب 'تجسسهائى شخصيت' (Explorations In Personality) توسط گروهي، تحت سرپرستى ميورى در سال ۱۹۳۸ منتشر شد.
البته اين سيستم با فهرست طويلى از نيازها و واژههاى خاص خود، پيچيدهتر و تخصصىتر از آن است که به تفصيل در اينجا توصيف شود. در اساس، شبيه سيستم افراد ديگر است - يعنى هلت، تولمن و لوين. طبق اين ديدگاهها، يک موقعيت کلى ابتدائى توسط يک عمل موجود زنده تغيير مىکند تا موقعيتى جديد حاصل شود، موقعيتى که خاصيت پاياندهنده به آن عمل دارد. چنين موقعيتى وجود 'احتياج' را براى موجود ثابت مىکند، و احتياج که عمل را سبب مىشود، بايد بهوسيلهٔ تأثير آن شناخته شود و نه توسط اعمال که منجر به ايجاد آن مىگردند. ميورى اين حرکات نامربوط را اعمال (Actones) مىنامد و آنها را به دو بخش فعاليت کلامى (Verbone) و فعاليت عضلانى (Motones) تقسيم مىکند. يک احتياج خاص، تأثير خاصى را ايجاد مىکند، صرفنظر از اينکه چه نوع اعمالى استفاده کرده است - چه از فندک استفاده شود و چه از کبريت؛ احتياج براى روشنائى مطرح است. اين تميز بين حرکت و هدف را هلت روشن کرد. براى مثال، او دربارهٔ پسرى که از کنار منزل مىگذرد تا به بقالى برود، مىگفت: پسر از کنار منزل نمىگذرد؛ بلکه او به سوى بقالى مىرود. 'از کنار منزل رد شدن' (Going-by-the-house) - همان اعمال نامربوط است. احتياجات - که ميورى فهرست طولانى از آنها ذکر مىکرد - جهت دارند (مانند نيروهاى لوين) زيرا هدف، ايجاد تأثير بر موجود است. از جنبهٔ عملکردي، جهتدار (Directed) در اساس چنين معنا مىدهد که رسيدن به تأثير (يا هدف) تنها تغيير لازمى است که براى از بين بردن احتياج صورت مىگيرد. 'يک احتياج مثبت امعاء و احشاء' (A Positive Viscerogenic Need) مثل احتياج به يک غذا يا غذاها، مسلماً بهسوى هدف نهائى جهت داده شده - يعنى غذا به معده رساندن - که احتياج را موقتاً برطرف مىکند. يک احتياج منفى امعاء و احشاء (A Negative Viscerogenic Need)، احتياجى براى از بين بردن محرکهاى ايدائى است. بهوسيلهٔ بيرون ريختن آب دهان و يا سر برگرداندن از آنها رؤيت نشوند. تعريف يک 'احتياج روان بنائي' (Psychogenic Need) مانند 'کسب کردن' (Acquisition)، يا گرايش براى 'بهدست آوردن' (Acquisitive Attitude) از لحاظ عملياتى (Operationally) دشوارتر است، زيرا هدف يا موقعيت نهائي، که سعى مىشود ممکن است داشتن حساب بانکى باشد و نه مقدارى طلا در کف اتاق.
در مورد لوين و ميورى نيز دشوار است بگوئيم آيا بهکارگيرى زبان ويژه، آنقدر مسائل را روشن مىکند که منجر به تحقيقهاى جديد و مهم يشود يا ايجاد زبان خاص، يکى از نشانههاى شوق و ذوق گروه مرکزى است که سبب پيدايش پژوهشهاى جديد نيز مىگردد؟ مسلماً فعاليت گروه ميورى مؤثر بوده، استعداد وى براى رهبري، بخشى از توجيه علل پيشرفت پيروان وى مىباشد. اين ميورى بود که با اعتقاد به اينکه بايد توسط آزمونهاى متعدد و فراگير به بررسى فرد در تماميت گنجايشهاى او پرداخت، که نهضت روانآزمائى در افراد را در ارتش آمريکا در جنگ دوم جهانى آغاز کرد.
طرح ئيل (The Yale Schema)
گروه ديگرى از روانشناسان که علاقهمند به موضوع انگيزش بودند، در مؤسسه روابط انسانى (Institute Of Human Relations) در ئيل تشکيل شد. در آنجا هال، محرک اصلى بود، گرچه فعاليت اصلى او محدود به يادگيرى بود. طرح مفهومى (Conceptual Schema) اين گروه در نوشتهاى تحت عنوان 'محروميت و پرخاشگري' (Frustration And Aggression) در سال ۱۹۳۹ منتشر شد. اين نوشته شامل مقالههائى از جان دالرد (John Dollard)، دووب (L.W.Doob)، نيل ميلر (Neal E.Miller)، ماورر (O.H. Mowrer) و سيرز (R.R. Sears) بود. اين نوشته نشان مىدهد که يک گروه متخصص مىتواند به بحثى طولانى و جالب در مورد مسائل انگيزش بپردازند، بدون اينکه لزومى در ايجاد زبان ويژهاى جهت برقرارى ارتباط، احساس نمايند.
براساس اين واقعيت، علائمى موجود است که نشان دهد 'واژهسازي' تولمن، لوين و ميوري، نقش احساسى و نه عقلى در فرآيند علمى داشته است. بهنظر مىرسد که روانشناسي، زبان لازم - مانند زبان گروه ئيل - را در دسترس دارد که رشتهٔ انگيزششناسى (Motivology) را روشن کند. واژههاى خاص در علم ممکن است در قلمرو عملکردى (Pragmatics) قرار گيرد تا در حيطهٔ معانى (Semantics)، زيرا آنها (يعنى واژههاى خاص. مترجم) ظاهراً ارتباط به وفادارى گروه دارد که اين، محرک پژوهش است. شايد هم بهکار بردن اينگونه زبان از تنبلى فکرى جلوگيرى مىکند. مسلماً آنها نشانهاى از هوشيارى عقلى مىباشند.
طرح پويائى ئيل، صريح و روشن است و خلاصهٔ آن چنين است: رفتار هدفدار (Goal-Directed behavior) است که براساس اينکه به چه هدفى خواهد رسيد، تعريف مىشود. عاملى اين رفتار را آغاز مىکند که مىتوان آن را محرک (Instigator) ناميد. چنين رفتار تحريکشدهاى را 'پاسخ هدفدار' (Goal-Respose) مىتوان خواند که با رسيدن موفقيتآميز به هدف از بين مىرود. در يک موقعيت کاملاً جديدى موفقيت توسط آزمايش و خطا بهدست مىآيد.
ولى هر موفقيت، تقويتکننده (Reniforcer) يک پاسخ هدفدار به شکلى است که سبب تکرار سريع و مطمئن آن در شرايط مشابه مىشود. اين محور سيستمى است که بستگى براساس نظريهٔ هال به تقويت (Reiforcement) دارد. اين نظريهٔ خاص سعى مىکند ماهيت پرخاشگرى را تبيين کند. دخالت در يک رفتار تحريکشدهٔ هدفدار يعنى 'محروميت' ايجاد شده و محروميت يا به 'رفتار جانشين' (Substitute Behavior) يا به 'پرخاشگري' منتهى مىشود که خود نيز در واقع، نوعى جانشينى است. زمانى که از پرخاشگرى جلوگيرى شود، ممکن است بهصورت واکنش جانشينى درآيد يا منجر به درون پرخاشگرى (Self-Aggression) شود. اگر اين واژهها به گوش مبهم مىآيند، مىتوان گفت تعريف عملياتى (Operational Definition) براى آنها در سال ۱۹۳۹در ئيل روشن بود و اينکه اين تعاريف، پيچيدگى کمترى از تعاريف تلمن، لوين و ميورى دارد.