دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
دوستی مرد رنگرز و مرد سلمانی
يک رنگرز بود و يک سلماني. اين دو تا از بس با هم رفيق بودند که صيغهٔ برادرى خوانده بودند. هر چه مرد سلمانى با خدا و صادق و سالم بود، عوضش مرد رنگرز دروغگو و مال مردمخور بود. هر کس بهش پارچه مىداد که رنگ کند، اگر همهٔ آنرا بالا نمىکشدي، اقلاً نصفش راکش مىرفت. تا اينکه روزى يک نفر از نوکرهاى دولت يک پارچهٔ قيمتى آورد پيش رنگرز که براش رنگ کند. رنگرز هم چشمش که به پارچه افتاد يادش رفت با کى طرفه، آنرا برد فروخت و پولش را خورد. هر چه يارو آمد دم دکان رنگرز که پارچه رنگ شدهاش را بگيرد، رنگرز مىگفت: 'حالا تو رنگه فردا بيا ... پس فردا بيا.' تا اينکه حوصلهٔ طرف سر رفت و يک روز بهش گفت: 'يک ماهه دارى مرا سر مىگرداني، اگر دفعهٔ بعد آمدم و پارچه حاضر نبود، مىبرم حبست مىکنم.' رنگرز گفت: 'پس فردا بيا، پارچهات حاضره.' |
روز موعود که رسيد، رنگرز در دکانش را قفل زد و رفت تو دکان رفيقش سلمانى به او گفت: 'اين يارو نوکر دولته، گفته اگر امروز پارچهاش حاضر نباشه مرا به حبس مىبرد. چه خاکى بر سرم بريزم.' سلمانى بعد از اينکه قدرى او را نصيحت کرد که دست از مال مردمخورى بردارد، گفت: 'برو لنگهٔ پارچهاش را پيدا کن، بخر و بهش بده تا برود دنبال کارش.' رنگرز گفت: 'خدا پدرت را بيامرزد، من پارچه را صد درم فروختم حالا اگر بخواهم عين آنرا بخرم بايد دويست درم بدهم. چارهاى نيست، بايد بگذارم و از اين شهر بروم. اين يارو ول کن من نيست.' سلمانى گفت: 'اگر بروى من هم با تو مىآيم، دلم طاقت نمىآورد تو يکه و تنها بروي.' بعد اسباب سلمانى را جمع کرد تو کيفش گذاشت و دوتائى راهى شدند. |
بعد از سه روز رسيدند لب دريا از اقبال بلندشان کشتى هم حاضر بود. سوار شدند و کشتى بهراه افتاد. رنگرز از بوى دريا حالش بد شد. پيزى گشاد هم که بود افتاد تو بستر بيماري. سلمانى تو کشتى کار مىکرد، سر و گردن مىتراشيد، کمک ناخدا مىکرد و اينجورى پولى بهدست مىآورد و مواظب حال رنگرز بود. غذا برايش مىبرد و تر و خشکش مىکرد. يک روز ناخدا به او گفت: 'چرا هر روز نصف غذايت را مىبرى و همه را نمىخوري؟' سلمانى گفت: 'من رفيقى دارم که بيمار است، نصف غذايم را براى او مىبرم.' ناخدا گفت: 'رفيقت را بياور همينجا پيش خودمان، درست نيست که تو آنقدر زحمت بکشى و نيمه نصفه سير بشوي.' سلمانى رفت و رنگرز را آورد و تا آخر سفر پيش ناخدا بودند. |
از کشتى که پياده شدند، رفتند به يک کاروانسرا و حجرهاى اجاره کردند. فرداى آن روز هم سلمانى رفت مقدارى لوازم زندگى خريد و آورد. روزها کيف سلمانىاش را برمىداشت و تو کوچه و بازار سر اين را بتراش و گردن آنرا بتراش پولى جور مىکرد و امور را مىگذراند. زد و مرد سلمانى مريض شد و افتاد تو رختخواب، رنگرز هم جيبهاى او را خالى و در حجره را رويش قفل کرد و د برو! |
در آن زمان، پادشاه شهر هفتهاى يک روز، بارعام مىداد که اگر کسى خواستهاي، شکايتى چيزى دارد به او بگويد. از قضا آن روز که رنگرز از کاروانسرا بيرون رفت، روز بارعام بود. رنگرز گوشهاى ايستاد. جمعيت رفتند و خلوت شد. چشم پادشاه افتاد به رنگرز و پرسيد: 'چه مىخواهي' رنگرز گفت: 'اگر پادشاه اجازه دهند من دکان رنگرزى باز کنم.' پادشاه گفت: 'رنگرزى چيست؟' گفت: 'پارچهها را الوان مىکنم.' پادشاه به وزير دستور داد: 'هر جا که اين مرد خواست يک دکان به او بده. پول هم بهش بده.' آمدند تو بازار و دکانى به مرد رنگرز دادند. |
اينها را داشته باش، برويم سراغ مرد سلماني، کاروانسرادار ديد دو روز است از اينها خبرى نيست، رفت در اتاق را باز کرد و ديد اسبابشان توى اتاق است و يک نفر هم تو رختخواب خوابيده رفت سراغ او ديد سلمانى است و رو به مرگ. يک چند روزى از او مراقبت کرد تا حالش خوب شد و باز افتاد دنبال کار و کاسبي. |
روزى سلمانى از بازار مىگذشت چشمش افتاد به دکان رنگرزى ديد رفيقش آنجاست. خوشحال به سراغ او رفت و سلام کرد. اما رنگرز خود را زد به کوچه علىچپ و هر چه مرد سلمانى نشانى داد، رنگرز بيشتر انکار کرد و آخر سر پاسبان صدا کرد و گفت: 'اين يارو جنون داره آمده دم دکان من ايستاده' سلمانى که وضع را چنين ديد گفت: 'باشد! ما هم خدائى داريم.' |
روز سلام شاه، سلمانى هم به آنجا رفت و ايستاد تا سلام شکست. خلوت شد. شاه ديد که يک نفر ايستاده او را صدا کرد. گفت: 'غريب اين شهر هستي، بگو ببينم چه مىخواهي؟' سلمانى گفت: 'اگر اجازه بدهيد من در اين شهر يک حمام بسازم.' شاه گفت: 'حمام چيست؟' سلمانى گفت: 'جائى است که مردم براى شستوشو مىروند. در شهرهاى ديگر هم هست.' پادشاه وزير را صدا کرد و گفت: 'با اين مرد برويد، هر جا را که مناسب ديد، برايش حمامى بسازيد.' |
سلمانى سر چارسو را پسنديد. در آنجا يک حمام ساختند تو آن آب انداختند و گرمش کردند. بعد پادشاه را خبر کردند که به حمام برود. از آن به بعد مرد سلمانى شد دلاک مخصوص پادشاه. آوازهٔ حمام در همهٔ شهر پيچيد و از همهجا مردم به آن حمام مىرفتند. |
يک روز مرد سلمانى با دلاک و تونتاب حمام تو بازار داشت مىرفت که چشم رنگرز افتاد به او. ديد سلمانى با دو نوکر رد مىشود. پيش خودش گفت: 'ببين چه وضعى به هم رسانده،' رفت جلو و سلام کرد. مرد سلمانى جواب سلام او را داد و گفت: 'رفيق قديمي، چه عجب ما شما را ملاقات کرديم.' بعد هم رنگرز را به حمام برد و خودش هم لخت شد و رنگرز را تر و تميز شست. بعد هم شروع کرد از دست مرد رنگرز گلايه که: 'با اينکه تو پول مرا برداشتى و مرا مريض و تنها تو اتاق در بسته گذاشتى و خودت رفتي، باز هم من به چشم رفيق قديمى به تو نگاه مىکنم.' بعد از کمى صحبت رنگرز گفت: 'حمام تو يک چيز کم دارد' سلمانى گفت: 'چي؟' گفت: 'واجبي' ، سلمانى گفت: 'خودم مىدانم، اين هفته قرار است تهيه کنم.' مرد رنگرز از پيش سلمانى يک راست رفت پيش پادشاه که: 'من و سلمانى هر دو از شهر ديگرى آمدهايم تا سر شما را از تن جدا کنيم و با خودمان ببريم، اما من نمک گير شما شدهام. کارم هم جورى نيست که بتوانم سر شما را ببرم. اما مواظب اين سلمانى باشيد. اين هفته که به حمام مىرويد، مىخواهد شما را به اين بهانه که واجبى بکشيد تو اتاق خلوت بفرستد و سرتان را ببرد.' |
روز حمام شاه رسيد و او به آنجا رفت. سلمانى خوب او را کيسه کشيد بعد گفت: 'بفرمائيد در اتاق خلوت واجبى بکشيد.' پادشاه پيش خودش گفت: 'پس مرد رنگرز راست مىگفت.' از حمام بيرون آمد و به قصر رفت. لباس غضب پوشيد و ميرغضب را خبر کرد و دستور داد سلمانى را حاضر کنند. مرد سلمانى را بهدست ميرغضب سپرد و گفت: 'او را توى گونى کن و بگذارش توى اتاق غضب تا من بيايم و سر از تنش جدا کنم.' |
پادشاه يک انگشتر داشت که اگر آنرا به انگشت مىکرد و دستش را به طرف کسى تکان مىداد سر آن کس از تنش جدا مىشد. وقتى ميرغضب سلمانى را ديد او را شناخت. چون ميرغضب کسى نبود جز ناخداى کشتي. سلمانى قضايا را براى ناخدا تعريف کرد. ناخدا رفت يک سگ پيدا کرد و آنرا گذاشت تو گونى و درش را بست. سلمانى را هم جائى پنهان کرد. پادشاه انگشتر و انگشت کرد و دستش را به طرف گونى بالا برد. سر سگ از تنش جدا شد و افتاد توى دريا که پشت اتاق غضب بود. |
سلمانى به ناخدا گفت: 'مردم اين شهر همه مرا مىشناسند، حالا من چهکار کنم؟' ناخدا گفت: 'تو فعلاً کنار دريا برو، با تورى که به تو مىدهم ماهى بگير و بفروش هر چه هم خواستى من از شهر برايت مىخرم.' مرد سلمانى مشغول ماهى گرفتن شد. ماهىها را مىگرفت شکمشان را پاره مىکرد، مىشست و مىفروخت. |
روزى شکم يک ماهى را پاره کرد، يک انگشتر توى آن است. انگشتر را به انگشتش کرد. در همين موقع يک خريدار آمد و گفت: 'ماهى چند؟' گفت: 'يک تومان.' گفت: 'هشت هزار نمىدهي؟' سلمانى دستش را حرکت داد که بگويد: 'برو نمىدهم.' يک دفعه سر مرد از تنش جدا شد، خريدار ديگرى هم آمد و همين بلا سرش آمد. سلمانى مات و مبهوت مانده بود که 'حالا ديگر قوز بالا قوز شد. قتل دو نفر هم به گردنم افتاد.' در همين موقع ناخدا پيداش شد، ديد انگشتر پادشاه به انگشتر به انگشت سلمانى است. از دور فرياد زد: 'انگشتر را از انگشت بيرون بياور.' سلمانى انگشتر را بيرون آورد. ناخدا جلو آمد و فهميد که سلمانى انگشتر را از شکم ماهى پيدا کرده و آنرا از سلمانى گرفت و دوتائى رفتند پيش پادشاه ناخدا از پادشاه پرسيد: 'انگشتر شما کو؟' پادشاه گفت: 'پريروز دستم را تکان دادم انگشتر افتاد توى دريا.' ناخدا گفت: 'پس ببينيد به شما دروغ گفتهاند که اين مرد مىخواسته شما را بکشد، چون انگشتر به دستش بود و مىتوانست همه کارى بکند.' بعد همهٔ ماجرا را براى پادشاه تعريف کرد. پادشاه خوشحال شد و دخترش را به عقد مرد سلمانى درآورد. بعد دستور داد مرد رنگرز را بکشند. |
مرد سلمانى از شاه اجازه گرفت تا به شهر خودش برود و زن و بچهاش را بياور. شاه اجازه داد. مرد سلمانى رفت و زن و بچهاش را آورد. زن و بچه مرد رنگرز را هم دنبال خود به آن شهر برد. |
- دوستى مرد رنگرز و مرد سلماني |
- قصههاى مشدىگلين خانم - ص ۴۳۹ |
- ل. پ. الول ساتن، ويرايش اولريش مارتسولف، آذر اميرحسيني، سيداحمد وکيليان |
- نشر مرکز. چاپ اول ۱۳۷۴ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
همچنین مشاهده کنید
- حسنکچل(۲)
- خروسک پریشان
- عقیده (۲)
- حسنکل
- مار و مارگیر
- صمد (۳)
- کچل زرنگ و گوسفندهای دریائی
- خواهر ندار و خواهر دارا
- پسر شاهپریان
- حیلهٔ تاجر
- مُزد به مشت، مزد به سر، مزد به دوش
- پادشاه گلیمگوش
- شاهزادهٔ فارس و دختر سلطانِ یمن (۴)
- محمد پسر حداد (۳)
- پسر پادشاه و پیرزن
- خونبرف(۲)
- خسیس
- خرگوش و لاکپشت
- شاهزاده ابراهیم و شاهزاده اسماعیل (۵)
- سلمان تنبل
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست