چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا
پاداش
در روزگاران قديم اميرى بود که زن بسيار زيبائى داشت. يک روز اين امير تُنگى پر از ماهى به خانه برد و زنش با ديدن تنگ ماهى روبنده خود را روى صورت انداخت که ماهىها او را نبينند و طورى صورت خود را پنهان کرد تا امير پاکيزهاش بداند. |
وقتى امير در خانه بود همسرش، دست و روى در حوض نمىشست و مىگفت: ماهيان نر، سبب گناه من مىشوند. و در برابر امير از نزديک شدن به حوض خوددارى مىکرد. |
يک روز امير در کنار همسر خود نشسته بود و خادمى هم آنجا حضور داشت. همسر امير دوباره از ماهىهاى نر حرف زد و ادا درآورد، خادم امير که آنجا نشسته بود، به خنده افتاد و امير پرسيد، براى چه به خنده افتادي؟ خادم گفت: فقط خنديدم. امير گفت: بايد علتى داشته باشد! خادم به حرف در نيامد و سکوت کرد. |
امير خشمگين شد و خادم ترسيد. خادم گفت: همسر زيبايت چهل جوان زيباروى را در سرداب خانهات به بند کشيده و هرگاه که به شکار مىروي، نزد آنها مىرود امير که سخت ناراحت شده بود، به خادم گفت: بايد پى به حقيقت ببرم. و افزون دوباره به شکار مىروم. اما شبهنگام به خانهٔ تو باز خواهم گشت. آنجا خواهم گفت که چه بايد بکنيم. |
روز بعد، امير به شکار رفت و شبهنگام به خانهٔ خادم بازگشت. امير از خادم خواست که او را در خورجينى کند و ببرد آنجا که همسرش بزم به پا مىکند و با مردان اسير به عيش مىنشيند. امير در برابر اينکار به خادم قول داد که به او صد من زعفران پاداش دهد. |
خادم به ريخت درويشان درآمد و امير را در خورجينى کرد و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به خانهٔ امير رسيد. صداى ساز و آواز در کوچه پيچيده بود. درويش به در زد و خواند: |
حالا بنگر اين مکر زنان |
حالا حاضر کن صد من زعفران |
و باز خواند و خواند تا در را به رويش گشودند. |
در سر سراى امير چهل جوان زيباروى نشسته بودند و رامشگران مىنواختند و جامگردان، مى در پيالهها مىريخت. همسر امير در آن حالت چند بار به درويش گفت که همان بيت را بخواند و تکرار کند. |
نزديک صبح بزم تمام شد و درويش به خانه خود بازگشت. اما امير در خورجين هم چنان شاهد رفتار همسر خود بود. |
همسر امير هر چهل جوان به سرداب روانه کرد و در آن را بست و بعد خود را به بستر رسانيد و خوابش برد. |
امير از خورجين بيرون آمد و دستور داد همسرش را در صندوقى کنند و کنارى بگذارند تا صبح که بيدار شود. |
صبح که شد زن امير از خواب برخاست و فهميد که چه پيش آمده است. همسر امير را از صندوق بيرون آوردند و او را به دم 'اسب ابر باد' بستند و بهسوى بيابان رهايش کردند. |
امير هر چهل جوان را از بند رها کرد و از سرداب بيرون آورد و از آنان خواست که بگويند ما را از چه قرار بوده است. جوانها گفتند هر غروب، که از کناب خانهات مىگذشتيم، پرىروئى چهره نشان مىداد بعد هريک، بهگونهاى بيهوش مىشديم و سپس خود را در سراب به بند مىديديم. هرگاه که تو به شکار مىرفتي، بندها را مىگشود و با ما به عيش مىنشست. |
ـ پاداش |
ـ سمندر چهل گيس، ص ۲۱ |
ـ گردآورنده: محسن ميهندوست. |
ـ انتشارات وزارت فرهنگ و هنر سال ۱۳۵۲ |
(به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد دوم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸) |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران مجلس شورای اسلامی دولت سیزدهم دولت رئیس جمهور رافائل گروسی حجاب انتخابات سید ابراهیم رئیسی رهبر انقلاب مجلس انتخابات مجلس
هواشناسی شهرداری تهران قتل تهران پلیس بارش باران شهرداری وزارت بهداشت آموزش و پرورش سیل فضای مجازی سلامت
خودرو قیمت طلا قیمت دلار حقوق بازنشستگان مالیات مسکن قیمت خودرو بازار خودرو ایران خودرو بانک مرکزی بورس قیمت
نمایشگاه کتاب نمایشگاه کتاب تهران کتاب تلویزیون تئاتر سینما دفاع مقدس سینمای ایران سریال موسیقی فیلم صدا و سیما
اینوتکس دانشگاه آزاد اسلامی دانش بنیان
اسرائیل رژیم صهیونیستی غزه فلسطین جنگ غزه رفح روسیه حمله به رفح چین ترکیه نوار غزه اوکراین
فوتبال پرسپولیس استقلال لیگ قهرمانان اروپا لیگ برتر دورتموند ذوب آهن نساجی لیگ برتر فوتبال ایران لیگ برتر ایران بازی سپاهان
تبلیغات اپل گوگل سامسونگ آیفون ناسا مایکروسافت باتری فضا
رژیم غذایی طلاق سبک زندگی کمردرد چاقی ناباروری کنسرو زیبایی بیماران خاص کاهش وزن