کس لاف غم تو، ای پریوش، نزدست |
|
تا در دل او مهر تو آتش نزدست |
از طرهی طیرهی تو مشک ختنی |
|
عمریست که هرگز نفسی خوش نزدست |
|
رنگی ز رخ چو لاله زارم بفرست |
|
بویی ز دو زلف مشکبارم بفرست |
چون دست نمیدهد که دستت بوسم |
|
دستارچهای به یاد گارم بفرست |
|
زلف تو، اگر فزود، اگر کاست خوشست |
|
قد تو اگر نشست، اگر خاست خوشست |
پیوسته حدیث قامتت میگویم |
|
زیراکه مرا با سخن راست خوشست |
|
بر سبزه نشست میپرستان چه خوشست! |
|
بر گل نفس هزاردستان چه خوشست! |
ای گشته به اسم هوشیاری مغرور |
|
تو کی دانی که عیش مستان چه خوشست؟ |
|
ما را تو چنین ز دل بر آری نیکست |
|
وانگه بدو زلف خود سپاری نیکست |
زلفت که به فتنه سر بر آورد چنان |
|
او را تو چنین فرو گذاری نیکست |
|
بر گوشهی چشم تو، که شوخ و شنگست |
|
آن خال تو دانی به کدامین رنگست؟ |
موریست که بر کنار بادام نشست |
|
پیداست که در لب تو شکر تنگست |
|
دل بندهی بوی عنبر آمیز گلست |
|
جان چاکر عارض دلاویز گلست |
بلبل که هزار خار کن بندهی اوست |
|
او نیز غلام خار سرتیز گلست |
|
رویت، که به خوبی گل خندان منست |
|
آرامگهش دل چو زندان منست |
نیکش بگزدیدند به دندان، گر چه |
|
گفتم که: همین نیک به دندان منست |
|
جانا، دلم از فراق رویت خونست |
|
چشمم ز غمت چو چشمهی جیحونست |
آن خال که بر رخت نهادست، دمی |
|
بر روی منش نه، که ببینم چونست؟ |
|
زلفت چو شب و چهره چو روزی نیکوست |
|
من روز و شبت ز بهر آن دارم دوست |
آن کو ز رخت روز و ز زلفت شب ساخت |
|
پیوسته نگهدار شب و روز تو اوست |
|
مقصود ز هر حدیث و هر زمزمه اوست |
|
سر جملهی هر غلغله و دمدمه اوست |
گر بد بینی به وصل خود هم نرسی |
|
ور نیک نگه کنی به خود خود همه اوست |
|
با ما دمش ار به مهر یکتاست بهست |
|
سیب زنخش چو در کف ماست بهست |
زین پس من و وصف قامت او، آری |
|
چون میگوییم هم سخن راست بهست |
|
ای آنکه ترا قوت هر بیشی هست |
|
بنگر به دلم، که اندکش ریشی هست |
درویشم و دست حاجتی داشته پیش |
|
گر زانکه ترا فراغ درویشی هست |
|
ای طلعت نور گسترت به در بهشت |
|
بشکسته سرای حرمت قدر بهشت |
امروز برین حوض طرب کن، که تراست |
|
فردا لب حوض کوثر و صدر بهشت |
|
دلدار چو در سینه دل نرم نداشت |
|
آزرد مرا و هیچ آزرم نداشت |
بیجرم ز من برید و در دشمن من |
|
پیوست به مهر و ذرهای شرم نداشت |
|
باد سحری چو غنچه را لب بشکافت |
|
نور رخ گل روی چو خورشید بتافت |
از سایهی خرپشتهی میمون فلک |
|
در پشته نگه کن که چه سرسبزی یافت؟ |
|
دل در غم او بکاست، میباید گفت |
|
این واقعه از کجاست؟ میباید گفت |
گفتی تو که: از که این قیامت دیدی؟ |
|
از قامت او، چو راست میباید گفت |
|
با یار ز نیک و بد نمیباید گفت |
|
هر شب بیتی دو صد نمیباید گفت |
او عاشق و من عاشق و این مشکلتر |
|
کم قصهی او و خود نمیباید گفت |
|
شد درد بر پای فلک فرسایت |
|
تا عرضه کند سختی خود بر رایت |
دارد طمع آنکه بگیری دستش |
|
ورنه چه سگست او که بگیرد پایت؟ |
|
ای پیش تو ماه تا به ماهی همه هیچ |
|
وین خواجگی و میری و شاهی همه هیچ |
آن دمدمه و غلغل و آوازه و بانگ |
|
با طنطنهی کوس الهی همه هیچ |
|
بنمود بمن یار میان، یعنی هیچ |
|
در پاش فگندم دل و جان، یعنی هیچ |
گویند که: در مدرسه تحصیلت چیست؟ |
|
فکر دهن تنگ دهان، یعنی چه |
|
صد را، رخت از هیچ الم زرد مباد! |
|
بر روی تو از هیچ غمی گرد مباد! |
دردیست بزرگ مرگ فرزند عزیز |
|
بر جان عزیزت دگر این درد مباد! |
|
دل بندهی بند سنبل پست تو باد! |
|
جان شیفتهی دو نرگس مست تو باد! |
زلف طرب و طرهی دستار مراد |
|
مانندهی دستارچه در دست تو باد! |
|
شمع از دل سوزنده خبر خواهد داد |
|
وین آتش اندرون به در خواهد داد |
زین سان که زبان دراز کردست امشب |
|
میبینم سر به باد بر خواهد داد |
|
گل را، که صبا، مرغصفت بال گشاد |
|
گفتی که: منجم ورق فال گشاد |
چون گربهی بید خوانش آراسته دید |
|
سر بر زد و بوی برد و چنگال گشاد |
|
خورشید که خاک ازو چو زر میگردد |
|
از شوق رخ تو دربدر میگردد |
یک جرعه میصاف تو در صافی ریخت |
|
شد مست و درین میان به سر میگردد |
|
بر نطع تو اسب شیرکاری گردد |
|
فرزین تو پیل کارزاری گردد |
شطرنج چه بود؟ چوبکی چند، ولی |
|
از لعل تو چون عود قماری گردد |
|
شطرنج تو ما را به شط رنج سپرد |
|
لجلاج لجاج با تو نتواند برد |
اسبی که تو از رقعه ربودی و فشرد |
|
از دست تو بیرون نکنندش بدو کرد |
|