جان از سر زلف دلپذیریت نرهد |
|
عقل ار خطر خط خطیرت نرهد |
دل گر به مثل زهرهی شیران دارد |
|
از نرگس مست شیر گیرت نرهد |
|
چون خیل غم تو در دل ریش آید |
|
بر سینه ز درد و غصه صد نیش آید |
خونریز غمت چو مرد میدان طلبد |
|
جز دیده کسی نیست که: تر پیش آید |
|
دستارچه را دست تو در میباید |
|
از چشم من و لب تو تر میباید |
نتوان که چو دستارچه دستت بوسم |
|
زیراکه به دستارچه زر میباید |
|
زر در قدمت ریزم و حیفم ناید |
|
تر در قدمت ریزم و حیفم ناید |
گر دل طلبی، خون کنم و از ره چشم |
|
سر در قدمت ریزم و حیفم ناید |
|
یاران، خرد خوار و خجل نیست پدید |
|
آن رسم شناس آب و گل نیست پدید |
در دایرهی عشق برون یک نقطه |
|
میبینم و در عالم دل نیست پدید |
|
یارب، جبروت پادشاهیت که دید؟ |
|
کنه کرم نامتناهیت که دید؟ |
هر چند که واصلان به بیداری و خواب |
|
گفتند که: دیدیم، کماهیت که دید؟ |
|
ای ماه، ز پیوستن من عار مدار |
|
پیوسته مرا به هجر بیدار مدار |
بر من، که فدای تو کنم جان عزیز |
|
خواری مپسند و این سخن خوار مدار |
|
دشمن گرو وصل ز من برد آخر |
|
او گشت بزرگ و من شدم خرد آخر |
آورد به جان لب ترا از بوسه |
|
دندان به رخت تیز فرو برد آخر |
|
ماهی، که بسوخت زهره چنگش بر سر |
|
بگریست فلک با دل تنگش بر سر |
مویی که ز دست شانه در هم رفتی |
|
گردون به غلط نهاد سنگش بر سر |
|
دست به نگار تو مرا کشت دگر |
|
آه! ار نشود وصل توام پشت دگر |
نقشی عجبست بر دو دستت تا خود |
|
حرف که گرفتهای در انگشت دگر؟ |
|
آن زلف چو نافهی تتاری بنگر |
|
و آن خط چو سبزهی بهاری بنگر |
بر گرد دهان همچو انگشتریش |
|
زنگی بچه را سواد کاری بنگر |
|
ای کرده مهندسانت از ساز سپهر |
|
از برج و ستاره گشته انباز سپهر |
شکل تو فگنده از فلک تشت قمر |
|
نقش تو نهاده بر طبق راز سپهر |
|
بس شب که به روز بردم، ای شمع طراز |
|
باشد که شبی روز کنم با تو به راز |
شد بیشب زلف و روز رخسار تو باز |
|
روزم چو شب زلف تو تاریک و دراز |
|
چون دوستی روی تو ورزم به نیاز |
|
مگذار به دست دشمن دونم باز |
گر سوختنیست جان من هم تو بسوز |
|
ور ساختنیست کار من هم تو بساز |
|
کردند دگر نگاربندان از ناز |
|
در دست تو دستوانه از مشک طراز |
تا کیست که خواهیش به دستان کشتن؟ |
|
یا چیست که بر دست همی گیری باز؟ |
|
گر جور کنی نیاورم دل ز تو باز |
|
ور ناز کنی به جان پذیرم ز تو ناز |
چون بنده نپیچد ز خداوندان سر |
|
وانگاه خداوند چنان بنده نواز |
|
رفتم بر آن شمع چگل مست امروز |
|
گفتم که: مرا با تو سری هست امروز |
... |
|
... |
گفتم که: ز غصه کی رهد؟ دل گفتا: |
|
حالی دلت از غصهی ما رست امروز |
|
ای داده به بازی دل من، جان را نیز |
|
عهدم ز جفا شکسته، پیمان را نیز |
خواهم به تو خط بندگی دادن، لیک |
|
ترسم به زنخ برآوری آن را نیز |
|
در عالم کج نهاد پر پیچ و خمش |
|
یک چیز طلب میکنم از بیش و کمش |
یا معشوقی که وصل او باشد خاص |
|
یا ممدوحی که عام باشد کرمش |
|
زلفی، که به ناز و درد سر داشتهایش |
|
بر دوش کشیدهای و برداشتهایش |
در پای تو گر سر بنهد باکی نیست |
|
کز خاک هزار بار برداشتهایش |
|
تن خاک تو گشت، رحمتی بر خواریش |
|
دل جای تو شد به غم چرا میداریش؟ |
دلبستگییی که با میانت دارم |
|
تا چون کمرت میان تهی نشماریش |
|
چشم ار چه به خون شد ز غم هجر تو غرق |
|
زین پس همه پیش تو به چشم آیم و فرق |
دل نامهی شوق تو سپردست به باد |
|
من در پی نامه میشتابم چون برق |
|
خالی داری بر لب چون قند، از مشک |
|
خطی داری بر رخ دلبند، از مشک |
بر ساعد خود نگار بستی یا خود |
|
بر ماهی سیمین زرهی چند از مشک؟ |
|
اطراف چمن ز مشک بوییست به برگ |
|
گلزار زمانه را نکوییست به برگ |
گل را ز دو رویه کار با برگ و نواست |
|
آری همه کاری ز دو روییست به برگ |
|
ای بدر فلک گرفته از رای تو رنگ |
|
لالای ترا ز بدر و از لل ننگ |
کار تو عطای بدره باشد شب بزم |
|
شغل تو غزای بدر باشد گه جنگ |
|
کرد از دل صافی برت این آب درنگ |
|
تا دست تو بوسد چو بدو یازی چنگ |
اکنون که نشان کژروی دیدی ازو |
|
بگذاشتهای که میزند بر سر سنگ |
|
من خاک درم، تو آفتابی، ای دل |
|
نشگفت که بر سرم بتابی، ای دل |
من گم شدم از خود که ترا یافتهام |
|
دریاب، که مثل من نیایی، ای دل |
|
دیگر ز شراب شوق مستی، ای دل |
|
و آن توبه که داشتی شکستی، ای دل |
از بادهی نیستی خراب افتادی |
|
تا باد چنین باد که هستی، ای دل |
|
کم کن ز غمش فغان و مستی، ای دل |
|
وین بار بیفگن که شکستی، ای دل |
آخر نه خدای تست؟ چندین او را |
|
نادیده چرا همی پرستی؟ ای دل |
|