ای کرده به خون دشمنان خارالعل |
|
در گوش سپر کرده فرمان تو نعل |
بر کوه و کمر برده به هنگام شکار |
|
تیر تو توان از نمر و جان ازو عل |
|
ای ذکر تو بر زبان ساهی مشکل |
|
درک تو ز فهم متناهی مشکل |
دانیم که ماهی تو به خوبی، لیکن |
|
آن ماه که دیدنش کماهی مشکل |
|
امروز که گشت باغ رنگین از گل |
|
شد خاک چمن چو نافهی چین از گل |
بشکفت به صحرا گل مشکین، نه شگفت |
|
گر ناله کند بلبل مسکین از گل |
|
ای چشم تو کرده بر دلم مدغم غم |
|
لعل تو جراحت دل و مرهم هم |
صد پی بلب آمد از دلم خون، لیکن |
|
از بیم رخ تو بر نیارد دم دم |
|
بر گل چو نسیم سحری سود قدم |
|
پوشیده نقاب غنچه بربود بدم |
بر شاخ چو بو برد که گل برگی خاست |
|
دی گربهی بید پنجه بگشود ز هم |
|
از ژاله چو لاله راست لل در کام |
|
برخیز و به سوی گل و گلزار خرام |
تا در ورق جوی ببینی مسطور |
|
صد بار که: مینیست درین فصل حرام |
|
نی بیتو مرا قرار باشد یک دم |
|
نی سوی منت گذار باشد یک دم |
هر گه که بخواندمت به کاری باشی |
|
پیداست که خود چه کار باشد یک دم؟ |
|
روزی شکن از زلف چو دالت ببرم |
|
جانی بکنم، ز دل ملامت ببرم |
گر بر رخ من نهی به بازی رخ خویش |
|
از بوسه به یک پیاده خالت ببرم |
|
دی باد صبا ز خاک بر داشت سرم |
|
آن نامه بیاورد و بر افراشت سرم |
گفتم که: ببوسم و نهم بر سینه |
|
خود دیده رها نکرد و نگذاشت سرم |
|
گفتا که: به شیوه آبرویت ریزم |
|
وز باد ستیزه رنگ و بویت ریزم |
اندر تو زنم آتش سودا روزی |
|
تا خاک شوی، شبی به کویت ریزم |
|
خواهم که لب باده پرستت بوسم |
|
و آن عارض خوب و چشم مستت بوسم |
صد نقش چو دستارچه بر آب زدم |
|
باشد که چو دستارچه دستت بوسم |
|
گفتم که: مکش مرا به غم، گفت: به چشم |
|
زین بیش مکن جور و ستم، گفت: به چشم |
گفتم که: مگوی راز من با چشمت |
|
کو کرد مرا چنین دژم، گفت: به چشم |
|
هر شب ز غمت به خون بگرید چشمم |
|
ز اندازه و حد فزون بگرید چشمم |
در چشم منی همیشه ثابت، لیکن |
|
ترسم بروی تو، چون بگرید چشمم |
|
هر لحظه به آیین وفا رای کنم |
|
خواهم که سر اندر کف آن پای کنم |
آن خال که بر گوشهی چشمست ترا |
|
نوریست که بر مردمکش جای کنم |
|
پیمانه بده، که مرد پیمانه منم |
|
در دام زمانه مرغ این دانه منم |
زان باده که عقل میبرد جامی ده |
|
گو: خلق بدانند که: دیوانه منم |
|
تا کی ستم سپهر جافی بینم؟ |
|
وین دور مخالف منافی بینم؟ |
برخیز و روان در لب صافی بنگر |
|
تا سرو روان در لب صافی بینم |
|
تا کی ز میان؟ کناره سویی گیریم |
|
برخیز که راه جست و جویی گیریم |
در سایهی زهد سرد بودن تا چند؟ |
|
وقتست که آفتاب رویی گیریم |
|
ما پرتو عکس نور مشکات توییم |
|
پروانهی شمع صفت و ذات توییم |
هستیم ولی بیرخ چون خورشیدت |
|
پیدانشویم، از آنکه ذرات توییم |
|
روی تو ز حسن لافها زد به جهان |
|
لعل تو ز لطف طعنها زد در جان |
زلف تو چو افتادگیی عادت کرد |
|
بنگر که چگونه بر سر آمد ز میان؟ |
|
ای قاعدهی تو مشک در مو بستن |
|
پای دل ما به بند گیسو بستن |
زر خواست و چو زر ندیدن گرهی |
|
در هم شدن و گره در ابرو بستن |
|
پیش تو نشست و خاست نتوان کردن |
|
وز لعل تو باز خواست نتوان کردن |
چشمت که درو میل نگنجد، بر اوست |
|
خالی که به میل راست نتوان کردن |
|
روی من و خاک سر کویت پس ازین |
|
حلق من و حلقهای مویت پس ازین |
در گوش لب تو یک سخن خواهم گفت |
|
گر بشنود ار نه من و رویت پس ازین |
|
ای روی تو انگشت نمایی از حسن |
|
بالای چو سرو تو بلایی از حسن |
زیبنده تر از قد تو گیتی نبرید |
|
بر قد بلند تو قبایی از حسن |
|
ساقی، بده آن باده، زبانم بشکن |
|
وز باده خمار سر و جانم بشکن |
پیشانی توبه را شکستم ز لبت |
|
گر توبه کنم دگر دهانم بشکن |
|
نی از تو گذر به هیچ حالی ممکن |
|
نی از تو به عمرها وصالی ممکن |
دیدار تو ممکنست و وصل تو محال |
|
انصاف که اینست محالی ممکن |
|
هر دم لحد تنگ بگرید بر من |
|
وین خاک به صد رنگ بگرید بر من |
بر سنگ نویسید به زاری حالم |
|
تا بشنود و سنگ بگرید بر من |
|
ای مهر تو از جهان پذیرفتهی من |
|
مشتاق تو این دیدهی ناخفتهی من |
هر چند جهان ز گفتهی من پر شد |
|
اکنون به کمال میرسد گفتهی من |
|
ای شیخ، گران جان چو تنندی منشین |
|
زین آب روان بگیر پندی، منشین |
چون مست شدی از می صافی به قرق |
|
بر جان حریفان چو سهندی منشین |
|
ای خرمن ماه خوشهچین رخ تو |
|
خوبی همه در زیر نگین رخ تو |
خورشید، که پای بر سر چرخ نهاد |
|
بوسید هزار پی زمین رخ تو |
|
ای گشتهی تن من چو خیالی بیتو |
|
هجر تو مرا کرده به حالی بیتو |
ای ماه دو هفته، رفتی و هست مرا |
|
روزی چو شبی، شبی چو سالی بیتو |
|
دل کیست؟ که او طلب کند یاری تو |
|
یا تن ندهد به محنت و خواری تو؟ |
پرسیدهای احوال دلم دوش وزان |
|
جان میآید به عذر دلداری تو |
|
ما را به سرای وصل خویش آری تو |
|
بر ما ز لب لعل شکر باری تو |
پس پرده ز روی خویش برداری تو |
|
عاشق نشویم، پس چه پنداری تو؟ |
|
یک روز دیار یار بگذارم و رو |
|
زین منزل غصه رخت بردارم و رو |
این مایه خیال او، که در چشم منست |
|
با اشک ز دیدگان فرو بارم و رو |
|
خالی،که لبت همی بباراید ازو |
|
خالیست سیه که شمک میزاید ازو |
صد تنگ شکر خورد ز پهلوی رخت |
|
ترسم که دهان تو به تنگ آید ازو |
|
گفتم: دلت ار با من شیداست بگو |
|
گفت: آنچه دلت ز وصل من خواست بگو |
گفتم که: دل اندر کمرت خواهم بست |
|
گفتا که: چه دیدهای درو؟ راست بگو |
|