شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

شاه عباس و پیر خارکش


يک روز شاه عباس داشت از يک صحرائى مى‌گذشت، يک پيرمرد خارکشى را ديد که خار مى‌کشد و شعر و ترانه مى‌خواند و مى‌رود. شاه عباس گفت: 'چرا اين‌قدر شاد و شنگولي؟' پير گفت: 'چرا نباشم يک زن دارم مثل دستهٔ گل، بااخلاق، خانه‌دار و پاکدامن. ديگر چرا شاد نباشم؟' شاه عباس گفت: 'بايد زنت را با زن‌هاى من عوض کني!' خارکش که چاره‌اى جز اطاعت از فرمان شاه نداشت قبول کرد.
خلاصه؛ شاه عباس زن خارکش را گرفت و به جايش سه تا زن خود را داد به او خارکش به زن‌ها گفت: 'شما چه‌کار کرده‌ايد که شاه شما را طلاق داد و فرستاد خانهٔ کسى مثل من؟'
زن اول گفت: 'من دستم کج بود و گاهى از طلا و جواهرات سلطنتى مى‌دزديدم!'
زن دومى گفت: 'من هم خيلى وراج و روده‌دراز بودم و تا سير دل حرف نمى‌زدم، ساکت نمى‌شدم.'
زن سومى هم گفت: 'من هم اهل عيش و نوش و خوشگذرانى بودم. اين بود که شاه ما را کرد بيرون زن تو را گرفت!'
پيرمرد حرف‌هاى زن‌ها را که شنيد گفت: 'باشد او شاه بوده اما شما توى خانهٔ من هرطور دوست داريد زندگى کنيد. تو که دستت کج است هر چه دوست داشتى بردار. تو که روده‌درازى من از شب تا صبح در خدمت تو هستم هر چه مى‌خواهى بگو، مى‌شنوم. تو که خوشگذرانى هر جا که خواستى برو و بيا، اگر خواستى بگو تا من هم بيايم.'
خلاصه؛ زن‌هاى شاه عباس وقتى گذشت و بردبارى مرد خارکش را ديدند از خود شرمنده شدند و پيش خود گفتند حالا که اين مرد اين‌قدر خوش‌اخلاق و باگذشت است چرا ما بد باشيم؟ اين بود که از آن به بعد خارکش هم از قبل شادتر و شنگول‌تر شد.
يک روز شاه عباس دوباره از صحرا رد مى‌شد او را ديد و ماند به تعجب گفت: 'اى پيرمرد تو چه‌طور هنوز اين‌قدر شاد و شنگول هستي؟ من که سه تا مار و افعى انداختم به جانت؟' پيرمرد گفت: 'اى شاه عباس دستت درد نکند با اين زن‌هائى که به من دادي! اينها از زن اولم هم بهترند. خدا را شکر!'
ـ شاه عباس و پير خارکش
ـ افسانه‌هاى لري، ص ۵۸
ـ گردآورندهٔ داريوش رحمانيان
ـ نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۹
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم
على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید